در این هوای سحر گاهی دلم هوای یه دوست کرده،
یه دوست که بشه با اون حرف زد،
تو چشاش نگاه کرد و برای پریدن ازش اجازه نگرفت،
یه دوست که بتونه چشمای منو باز کنه
و نگاه منو نسبت به هر چیزی که می بینم بالاوبالاتر ببره،
یه دوست که جرات کنه در اوج با من ملاقات کنه،
دور از هر تردید و ترسی.....
این روزا اگه با چشم دل به اطرافت نگاه کنی
چیزای عجیب غریب زیادی میبینی
آدمایی رو میشه دید که دستاشونو محکم رو دهنشون گذاشتن
تا همیشه سکوت کنند
چرا هیچ وقت به عزیزامون نمی گیم که چقدر دوسشون داریم؟
چرا وقتی از کسی بدمون می یاد جلوش وای نمی ایستیم و
بهش نمی گیم ازت متنفرم؟
چرا به حرفای هم گوش نمی دیم؟
چرا حرف نمیزنیم؟
سکوت سکوت سکوت
یه عزیزی میگفت همیشه بیشترین گل ها رو سر قبر هم میبریم!!
بذار سکوت معنای واقعی شو حفظ کنه
بذار باور کنم
اگه یه روز سکوت کردی واقعا حرفی برای گفتن نداشتی
اگه حرفی برای گفتن نداری
لااقل به حرفهای یکی دیگه گوش بده .
بذار اون حرف بزنه تو فقط نگاش کن .
همین نگاهت براش کافیه .
شاید تو تنها امیدش باشی
من نگویم که به درد دلم گوش کنید
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید
خیلی عالی نوشتی
سرییم به من بزن
حتما بیا منتظرم
فقط میتونم بگم تمامی احساساتم در نوشته های توست.
تو از کجا آمدی ای مهربان ترین مهربان
دلم میخواد باهاتون هم صحبت بشم اگه مزاحم وقتتون نباشم
دوستت دارم
پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "
پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "
پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "
پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "
پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."
پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "
اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .
" می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . "