تا بودی
گنجشک مستی را می ماندم
که روز و شب عاشقانه میسرودم!
یک پا شاعرک شده بودم برای خودم!
از وقتی رفته ای نقاش شده ام
روز و شب درد میکشم
هر کجا هستی شاد باشی عزیز دیروزهایم
بود و نبودت برکت بود برای دلکم!
ببین چه هنرمندانه دلتنگی هایم را پشت خنده های بلند
پنهان کرده ام!
" من! "
پ.ن: من رسماً تخته هام کم شده خودم میدونم نمیخواد بگید! دیوونه گی هم خودش یه هنر بزرگه!
از حال من نپرس
مثل تف سربالاست احوالِ این روزهایم!
میان ِ بگویم یا نگویم
بفهمی یا نفهمی اسیرم ... این روزها
" من دلم برایت تنگ شده! "
آنقدر زیاد
که در دلِ تاریک شب
بی روزنِ نور هیچ امیدی
تنهای تنها
در سکوت
درد میکشم نبودنت را
نداشتنت را
و دردناکتر این که نمیدانم میخواهمت یا نه!
از که باید بپرسم
آن روزهایمان
بودن هایمان
عاشقانه هایمان
حقیقت بود یا خیال؟!
من چه کنم نازنینم!
از که بپرسم
که تو دیگر نیستی
که
جاده ای که رفته ای یک طرفه بود ...
پ.ن: خیلی سخته یه عالمه حرف بیاد نوک زبونت که بگی که سبک شی اما همه اشُ قورت بدی که نگی که تنهایی درد بکشی ...
درسته چند ماه شد به همین زودی که دیگه جوابم رو ندادی اما بدون یاد را با باد نتوان برد
وااااااای... با تمام وجود می تونم این حس ها رو درک کنم
با اینکه تا حالا هیچ کدوم را تجربه نکردم
منم دیوونه ام...
منم هیچ وقت نفهمیدم کی رو می خوام کی رو نمی خوام!!