با « یکی بود یکی نبود » شــروع میشود
ایـــن قصــــــــــــــه. . .
با یکــی ماند یکی نمانــــــــــــد، تمام.
یکی، مـــن بودم یا تـــــو؛ مهم نیست
مهـــــــــــــمْ
قصهایست که تمام میشــــــود . .
هـرکه مــی خــواهـی بـــاش
ایـن عادت مُـــشتَــرک انسـان هــاســت
تــــ ـــو نیــز ،
روزی ,
ســاعـتی ,
لـَحظــه ای
احــساس خـواهـی کـرد کـــه .
هیــچکـَـس دوسـتت نَــدارد . . .
آدمها
بـــوهایشان را با خـــودشان میآورند
جا میگذارند
و میروند
.آدمها میآیند و می رونــد
ولی توی خوابهایمان میمانند
آدمها
وقتی میآیند
موسیقیشان را هــــم با خودشان میآورند
و وقتی میرونـــد
با خودشان نمیبـــرند
جا نگــــــــــذاریــد
هر چه میآوریــــد
را با خودتان ببــــــــــــــریــــد. . .
انگار از همان اول ؛
آخر قصه بود ...!
همان شبی که مــن ،
سر به هوای تو گم شدم ...!
و تـــ ـــو ؛
سر در هــــــوای دیگری رام...
"دستم" را بگیر ..
و مرا ببر به دور"دست" هایی که ..
در "دست"رس هیچ "دستی" نباشم....!
شایـد تــــــــــو
سُکـوتـــِ میـان کلامم بـاشـی !
دیـده نمی شوی
امـــا مــــــن، تـو را اِحسـاس مـی کنم
شایــد تـــــــــو
هیاهـوی قلبـم بـاشـی !
شنیـده نمـی شوی
امـا مـــــن، تـو را نـفس مـی کشم
لب جـــــاده می ایستـــــــم
و به دوردست ها نگاه میکنم
شاید،،،
فقط شایــــــد
دلش تنــــــگ شد
و
برگشت..
ای مترسک!
آنقدر دستهایت را باز نکن،
کسی تو را در آغوش نمی گیرد.
ایستادگی همیشه تنهایی می آورد……
درست یادم نیست ، امّا من قبل از تو ، از "تنهایی" نمی ترسیدم
نمی خواهم داشته باشمت،نترس
فقط بیا
در خزان خواسته هام
کمی قدم بزن
تاببینمت
دلم برای راه رفتنت تنگ شده است...