گـاه دلـتـنـگـی آدم را خـفـه مـی کـنـد
زیـر پـتـویـی کـه انـتـهـا نـدارد اشـک هـایـش . .
خـرسِ کـوچـکِ کـودکـی هـایــش را در آغـوش مـی گـیـرد ؛
سـعـی مـی کـنـد اشـک بـریـزد تـا شـایـد آرام شـود . .
بـعـد هـم صـورتـش را پـشـت عیـنـک دودی پـنـهـان مـی کـنـد
و بـاز لـبـخـنـد مـی زنـد . .
گـاه دنـیـایِ آدم خـیـلـی سـریـع بـه انـتـهـایـش نـزدیـک مـی شـود . . .
جیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ
رسیدن به انتها
نه در دستان توست
نه در دستان من
فقط باید رفت و رفت
انگونه که او میخواهد
آنگونه که او خرسند است
هر چه آید ،
هدیه ایست مر جانب ان یار..............
گاهے دلم بے هوا ، هوایت را مے کند . . .
هواے تو ، تویے کہ هیچ وقت هوایم را نداشتے !