بیا تا برایت بگویم
چه می کشد آنکه غریب است در ازدحام آشنا
در ازدحام بی کسی
فریاد زنم خدایا
جانم بر لب آمد
از اینهمه ملامت
اما ....
سکوت من دوباره
در ازدحام بی کسی
باشد حدیث دیگری.
امروز سر مزار
بین اون همه آدمهای به ظاهر یکرنگ
تنها تر از روزهای گذشته بودم
دلم گرفته ،
یک آشنایی مقدس مرا یاد خودم انداخته .
حال می توانم بگویم که از تنهایی خود لذت می برم .
هم اکنون به یکی از بزرگ ترین نیازها و نزدیک ترین تجربیات خود رسیده ام .
«معجزه» درست زمانی رخ می دهد که انتظارش را نداری .
«معجزه» یعنی لطف الهی در زمانی که صلاح بداند .
معجزه یعنی یک اتفاق خدایی .
و مهم تر از این ها این جاست که برای نگه داشتن یک اتفاق خدایی
باید تمام وجودت را بسیج کنی .
وقوع «معجزه» به دلیل مهربانی «خداوند» موضوعی قریب الوقوع است ،
لیکن برای نگه داشتن آن نیاز به یک تلاش مضاعف است ...
دلم برای خودم که تنگ می شود به آغوش «معجزه» ام پناه می برم ...
و دستهای مهربون معجزه ام مرا به شیرین ترین خواب دنیوی دعوت می کند.
کاش می شد لایق این محبت خدایی باشم
و دمی از قدر دانی معجزه اش غافل نمانم .
.
.
.
عاشق نبودم من ، تو شاعرم کردی .
«اکنون» به وجودت ایمان دارم و تکیه گاه من شده ایی .
حرمت حضورت یعنی پاک ترین اجتماع انسانی …
کاش می شد «زمان» می گذشت و «اکنون» همان «آینده» می شد
و خودمان را می دیدم که در کجای مفهوم انسانیت هستیم .
تمام مال و منال دنیا ارزش «شانه های» یک «همسفر» را ندارد .
قدر این « شانه ها» در «سفر» دانسته می شود .
دوست دارم در میان تمام اتفاقات دنیا ،
در میان تمام اضطراب های دنیا ، حضورت باعث آرامشم باشی .
دوست دارم در کنار یکدیگر ، از تنهایی مان لذت ببریم
و لذت با هم بودن را به دنیا نفروشیم ...
دوست دارم که هر روز به عشق آسایشت از خانه بیرون بروم
و به شوق دیدار دوباره ات بازگردم . ..
دنیا را با سلام صبحگاهی ات عوض نمی کنم ،
آنگاه که می خندی و با یک انرژی عجیب ،
هر روز مرا به یک زندگی دوباره دعوت می کنی …
دوست دارم هر وقت که به خواب می روم ،
شوق دیدار دوباره ات بیدارم کند ، نه زنگ ساعت!
دوست دارم درون خانه ایی که با نوشته های خشک من آتش نوشیده ،
طراوت و لطافت حضور یک مرد نوید حضور همیشگی «خداوند» باشد .
کاش می شد که هیچ گاه «گریه» هایت را از حضورم دریغ نکنی
ولی هیچوقت چشمت به اشکهایم نیفتد ؛
دوست دارم شانه هایم از سیل اشکهایت خیس شوند .
کاش می شد غیر از دعا به درگاه حق ، دست هایت به اندازه دور گردنم بالا بیاید .
کاش هیچ وقت مرا از برق چشم هایت دریغ نکنی .
کاش به جای پیری ، شوق بوسه بر لبانت قامتم را خم کند
. دوست دارم حریم ما همان نمکدان مادرت باشد ، به حرمت پاکی پایان ناپذیرش .
دوست دارم همیشه کلید غرورم را در دستان با وفای تو ببینم .
دوست دارم که همیشه نفس هایمان را به هم گره بزنیم
و باعث عمیق ترین «عقد» الهی باشیم .
دوست دارم در خلوت ما گردن بندهای «الله» مان به هم برسند و یکی شوند …
دوست دارم بهترین و بزرگترین مهر را به پایت بریزم .
مهر تو همین چند خط آرزویی است که برایت نگاشته ام .
مهر تو همین دل نازک من است که با صبر و صداقت بردی .
مهر تو همین چشم هاییست که هنوز باز نشده ، تو را می جویند .
مهر تو همین انگشتانی است که که قلم را به شوق شادی تو می رقصانند .
مهر تو همین پاهاییست که به نیت رسیدن به تو گام بر میدارند.
مهر تو دستار پوسیده ایی است که از اراده تهی کرده ایی .
مهر تو زبانی است که با تکرار نامت از نو « ساز » می شوند .
مهر تو حرمت اشک هایی است که در تنهایی می ریزم .
مهر تو همین عزت نفسی است که به من دادی
مهر تو جوهر آبی قلم من است ، که تا باشی تمام نمی شود .
حال می توانیم با یک « یاعلی » شروع کنیم ،
غم ها را ، تنهایی دنیوی مان را ... و شادی اخروی مان را ...
رستگاری دنیوی و سعادت اخروی ما در این است که آخرین جملاتی که در این دنیا از هم
می شنویم همین باشد :
از تو دوستت دارم ، از من دوستت دارم ...
و این یعنی وعده دیدار ما در آن دنیا و در کنار معشوق ابدی هر دویمان
چشم هایم زشکوفایی عشق تو فقط می خواند
کاش می دانستی
عشق من معجزه نیست
عشق من رنگ حقیقت دارد
اشک هایم به تمنای نگاه تو فقط می بارد
کاش می دانستی
دختری هست که احساس تو را می فهمد
دختری از تب عشق تو دلش می گیرد
دختری از غمت امشب به خدا می میرد
کاش می دانستی
تو فقط مال منی
تو فقط مال همین قلب پر از احساس منی
شب من با تو سحر خواهد شد
تو نمی دانی من
چه قدر عشق تو را می خواهم
تو صدا کن من را
تو صدا کن مرا که پر از رویش یک یاس شوم
تو بخوان تا همه احساس شوم
کاش می دانستی
شعرهای دل من پیش نگاه تو به خاک افتاده است
به سرم داد بزن
تا بدانم که حقیقت داری
تا بدانم که به جز عشق تو این قلب ندارد کاری
باز هم این همه عشق
این همه عشق برای دل تو ناچیز است
آسمان را به زمین وصل کنم؟
یا که زمین را همه لبریز ز سر سبزی یک فصل کنم؟
من به اعجاز دو چشمان تو ایمان دارم
به خدا تو نباشی
بی تو من یک بغل احساس پریشان دارم
.
.
.
بچه که بودم
فقط بلد بودم تا ده بشمارم ٬ یک ٬ دو ٬ پنج ٬ ده !
نهایت هر چیز همین ده تا بود.
پدرو مادرم را ده تا دوست داشتم.
خلاصه ته دنیا همین ده تا بود و چقدر این ده تا قشنگ بود
ولی حالا نمی دانم ته دنیا کجاست؟!
نهایت دوست داشتن چقدر است؟!
انگار خیلی هم حریص تر شده ام ٬
اما می خواهم بگویم که دوستت دارم.
می دانی چقدر؟
به همان اندازه ده تای بچگی دوستت دارم
در اثبات بلندتر بودن این شب چشم بر ثانیه ها داشتم.
آخرین روز پائیز به پایان رسید و درک نکردم.
در آخرین لحظه ی شب و به هنگام طلوع،
جای شوق یقین باز فهمیدم بلندترین شب زندگی ام در این سال نیز گذشت
و باز حسرت ثانیه ها ...
یلدا و آغاز سال نوی میترایی و "عید نود روز" بر شما مبارک باد .
امشب شب یلداست .
پاییز با همه زیبایی هایش ، خدا حافظی می کند
و جایش را به زمستان پاک و سفید می دهد .
زمستان سردی که با وجود دلهای گرم و با محبت ،
زیبایی اش دو چندان می شود
در یک لحظه به یاد خزان عمر خود می افتم .
عمری که بهارش را بدون هیچ لذت و خوشی به پایان رسانید
وبالاخره به خزان رسید .
خزانی که جز حسرت روزها و فرصت های از دست رفته ،
ثمره ای نداشت
آری ...
خزان عمرهم به پایان خواهد رسید وبه زمستانش میرسد
در بهار، تنهایی ...
در پاییز ، تنهایی ...
در زمستان هم ، تنهایی ...
سرمایش را احساس می کنم ...
برخود می لرزم ...
می ترسم ای دل ...
آیا دلی نبود که برای تو بطپد ...
آیا دلی نبود که در انتظارت باشد ...
آیا دلی نبود که نگرانت باشد
ای دل با رفتن به سوی غربت ، خیلی ها فراموشت کردند .
خیلی ازآنهایی که دوستشان داشتی
و دوست داشتی دوستت بدارند .
اصلا" ای دل میدونی ...
همه اش تقصیر این غربت هست ...
غربت یعنی مرگ تو ...
یعنی فراموشی ...
یعنی غم ...
یعنی رنج ...
یعنی هجران ...
یعنی تنهایی ...
یعنی بی کسی
ای دل تنها!
تنهایی ، تنها... تنها ... تنها و تنها میمانی
چقدر دوست داشتم امشب که شب یلداست ،
من هم در کنار آنهایی که دوستشان داشتم و دارم و دوستم داشتند
و نمی دانم که آ یا باز هم دوستم دارند ، بودم .
آن وقت پدر بزرگ یا مادر بزرگ میشدند،
ماه شب یلدا. فرزندان و نوه ها، ستاره هایش . گرمای دلهایمان،
کرسی اتاقمان . یاقوت دلهایمان، انار دانه دانه شده اش .
پر باری عشق و محبت و تقسیم کردن آن بین همه،هندوانه اش .
لذت در کنار هم بودن با هر مزه ای، آجیلش .
مزه ی لحظه های خوش با هم بودن، شیرینی اش .
خواندن حمد وسوره، سپاسش از خداوند .
بیان خیال یار و دلبر و آرزوها،
فال حافظش .
وفا و مهربانی و عشق، طولانی بودنش .
آه که چه شبی می شد امشب ...
ولی افسوس
.
.
.
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده ی خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند؟
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
نتوانستم کنار بیام با غم رفتن تو ...
گاهی از ته دل صدایت میزنم که باشی ,
و گاهی برایت مینویسم ,
گاه احساس انقدر کوچک می شود که ,
دل به دل نوشتن نمی دهد .
اینجا تنها جایست که مینویسم ...
شاید که بخوانی ...
نمیدانم ...
وای پس از این همه سال....
که درد هجرانت هنوز دلم را می آزارد
خسته ام
به تمامی روزهای زندگی
به تمامی بودن ها
و از تمام پنجره هایی که تو را برایم نیاورد
شب های انتظارم هرگز به روزهای با تو بودن نمی رسد
اندوه بودن من و نبودن تو
من به نوری کم تر از فانوس می اندیشم
و به صداقتی کم تر از آبی.
من به تومی اندیشم ..
در غربت مزار خودم گریه ام گرفت
از زخم ریشه دار خودم گریه ام گرفت
وقتی که پرده پرده دلم را نواختم
از ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفت
پاییز می خزد و تو لبخند می زنی
اما من از بهار خودم گریه ام گرفت
یک تکه آفتاب برایم بیاورید
از آسمان تار خودم گریه ام گرفت
این روزها مثل بادی پریشان احوال، از روی خاطرات ترک خورده میگذرم
و نمیدانم در کدام سوی کویر است که هنوز سرگردانم
صدایم را کسی نمیشنود
و شبها مهتاب است که در تنهایی برایم لالایی میخواند
این روزها سرم پر از ابهام است
احساسم شده است یک علامت سوال بزرگ
عقلم علامت تعجب
زبانم سه نقطه ...
و دلم در پرانتز حریمش، حرمتش را حفظ میکند
این روزها، نه! این شبها
حوالی خوابهایم بارانی است
با هر تکه ابری، قطره بارانی میشوم
تا از آسمان دلم بر روی این کویر خشکیده ببارم
تا شاید روزی جوانه عشق از این خاک بروید
بی هیچ ترسی از هر احساس تنهایی
این روزها قاصدکها زیاد خوش خبر نیستند
برای همین مدام خودشان را قایم میکنند
و پروانهها زیاد دلشان شاد نیست
برای همین در تنهایی میگریند
این روزها دلم برای دریا تنگ میشود
با چشمانی بسته به موجها سلام میکنم
و برای ماهیها دست تکان میدهم
برای فانوس خیس دریایی آرزوی سلامتی دارم
این روزها اعتراف میکنم دلتنگم
همه دلتنگیام را با سرانگشتان احساسم
بر صفحه آبی آسمان حک میکنم
بعد آن تکه از آسمان را در پنهانترین جای قلبم مخفی میکنم
مبادا چشم نامحرمی حُرمت دلم را بشکند
تا حریم این دل شکسته حفظ شود
این روزها وقتی شعری میخوانم
چشمانم برق میزند
روزی شاعری برایم گفت
پرنده بیبال هم میپرد!
و من دیدم چقدر دلم هوای پریدن دارد
این روزها دلم برای دوست داشتن میسوزد
وقتی کسی مرا برای ت م ل ک بخواهد
دلم میلرزد
صدایم میگیرد
و نبض لحظههایم به تندی میزند
نیاز به دوستی رازی است که به تملک نباید فروختش!
این روزها کسی گم شده است
در میان ستارهها، در آغوش مهتاب
در هنگامه بوسه باران آسمان...
تنها ماندنِ نجابت یک نگاه سخت است
این روزها دوستان غریب شدهاند
و غریبهها ادای دوستی درمیآورند
اما من با کدامین واژه بگویم
دوستی عطر آشنایی است دیرینه
که هیچ غریبهای را در این خلوتکده راهی نیست
و دوستی پاک است و پر از نگاه آشنا
مثل دوستیمان با خدا
این روزها هر لحظه با خدای مهربان نجوا میکنم
و در لحظات پاک نیایش
برای آرزوهای خوب همه دعا میکنم
برای لحظات دلتنگی و بیقراری این روزهایم
به پرندهها میگویم: التماس دعا...
دلم عجیب گرفته!
چشم هایم یک دل سیر گریه می خواهند
دلم سکوت و نگاه می خواهد
دلم نسبت به آدم ها بی تفاوت تر از قبل شده
و تنها یی و نفرت می خواهد
دلم دروغ های زیبا می خواهد
دلم مهربانی و نوازش نمی خواهد
دلم آرزو ها را نمی خواهد
دلم فرصتی نمی خواهد...
من می ترسم....
من دلم را دیگر نمی خواهم.....
من واقعیت ها را می خواهم...
من فرصتی می خواهم ...
من خودم را می خواهم....