دلم برای کسی تنگ است
که همیشه در همه جا با من بود و پیوسته بی من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی که.....
دیگر کافیست
افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون که جز حماسه خونین نمی سرود
و از غرور ‚ غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش میکنم نه صدایی
و خیره میشوم نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند
لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکافها
مانند آههای طویلی بسوی من
پیش آمدند
سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
ایا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن به چهره فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد ؟
سالها بعد که چشمان تو عاشق می شوند
افسوس که قصه مادربزرگ درست بود
همیشه یکی بود و یکی نبود ...
ای اشک چه بی موقع می ریزی ...
ای بغض چه نا به هنگام گلویم را می فشاری
و راه جاری شدن واژه ها را می بندی !
اگرمی دانستم چگونه مهارتان کنم ...
آنگاه حرف می زدم
و آنچه را که در ژرفای قلبم بود بیان می کردم محکم و استوار...
آنچنان که به دل بنشیند و هیچ حقی ناحق نشود!
تو رویای خویش را،
بر پرده های خاموش نقش می زنی
و من،
زندگی را
خاموش خاموش
بر پرده های رویا
بگو تو از جنس دیگری
یا من؟!
خستهام ، خسته از این دنیای سیاه و سفیدِ
قلبم و مردمانی که خاکستری را نمیشناسند ،
آبی آسمان را نمیبینند
و بر سبز سبزهها میخندد
از دلبستهگیهایی با رنگ عشق
با نام عشق و با هر چه دروغین است از عشق
از این چشمهای پر دروغ که پیشه ِشان فریب است
و رسمشان نیرنگ خستهام
خسته از انتظار بیهوده
خسته از نیامدنها و رفتنها و حتی از ماندنها
مثل همیشه آخر حرفِ، حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمریست لبخندهای لاغر خود را...
در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا
اما درصفحه تقویم روزی به نام روز مبادا نیست
نمی خواهم
آخرین ورق دفتر خاطرات تو باشم
که پاره میشوم
پاییز که بیاید و
تو نباشی سوار بر بادها
سرگردان در کوچه ها
باید
به دنبال کدام
خانه خود باشم ....
پشیمان نیستم ...
پشیمان نیستم ...
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
گوش کن
به صدای دوردست من
در مه سنگین سحرگاهی
و مرا در سکوت آینه ها بنگر
که چگونه باز با ته مانده های دستهایم
عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم
و دلم را خالکوبی می کنم
چون لکه ای خونین
بر سعادتهای معصومانه هستی
من پشیمان نیستم
من پشیمان نیستم
تو سکوت می کنی و من از تکرار مداوم
واژه ی سکوت سردم می شود!
و صدای سوزناک باد را بر صحرای برهوت دلم میشنوم
می گویند : ((سکوت نشانِ رضاست )) ...
خوب میدانم که سکوت تو از رضای دلت نیست
می دانم ؛ عادت می کنم ،
به سکوت سرد تو هم عادت می کنم
نمی دانم خوب است یا بد؟!
زود عادت کردنم را می گویم !
یکی می گفت:
(( تو وانمود میکنی که زودتر از آنچه که باید عادت کرده ای ))
میبینی؟!
چه روزگار عجیبی شده !
فکر میکنند که تو را بهتر از خودت میشناسند !
چه اهمیت دارد؟
بگذار هر جور که دلشان می خواهد فکر کنند ...
بگذار گنگ و گیجم بدانند و گمان کنند که عاشق شده ام
بگذار هی پند و اندرز به هم ببافنند و برایم نسخه بپیچند
من هم این کنار ایستاده ام و آرام می خندم
و در جواب تمام حرفهایشان سر تایید تکان می دهم
می بینی؟ چه روزگار عجیبی شده !
.
.
دلم می خواهد نامه بنویسم
دلم می خواهد برای مسافر جاده های دور نامه بنویسم .
با اینکه خوب می دانم دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد
اما باز دلم می خواهد بنویسم
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ...
دلم می خواد بنویسم ، حال همه ی ما خوب است
و بدانم که مسافر من باور نمی کند ...
ای مسافر جاده های دور
می خواستم که دیگر هیچگاه از تو ننویسم ...
می خواستم در تو در توی ذهنم گمت کنم
آنچنان که هیچگاه پیدا نشوی .
گمان کنم شاهراهی از ذهنم به دلم کشیده شده
که تو هر وقت بخواهی حوالی دلم اتراق می کنی
دیروز کسی میگفت ،صدایم غم دارد
میگفت: صدایم هم مثل دستانم میلرزد
میگفت: احساسش به او گفته که حال این روزهای من خوب نیست
میگفت : احساسش دروغگو نیست
احساس!
چه واژه ی لطیفی ...
ببینم؟
مگر راهی هست از دل من به دل دیگران ؟
نه گمان نمیکنم
این دروغ است که گویند به دل ره است دل را
دل من ز غصه خون شد ، دل تو خبر ندارد
.
.
.
یادت می آید گفته بودم که می خواهم به ساز دلم برقصم ؟
گفته بودم که صندوقچه ی قدیمی را باز می کنم
گفتم که می خواهم
و پیشتر شنیده بودم که خواستن توانستن است
هنوز هم می خواهم...
و بعدِ همین خواستن بود که چشم باز کردم
من که تا قبل از امروز هیچ جاده ی نا آشنایی را پیش رو نداشتم
و دچار روزمره گی های هر روزه ام بودم
و جز یک دو بن بست خلوت راه به جایی نداشتم
امروز اما چند راه نا آشنا
پیش رویم میبینم و امید ...
امید به بودن
امید به خوب بودن
امید به اینکه یکی از این راهها را بر میگزینم
و به دنبال کورسویی که از دور دستها پیداست
مقصد نهایی را می یابم
اما نمیدانم از چه حال کودکی را دارم
که راه رفتن را تازه آموخته است
و نمیداند که باید به کدام راه قدم بگذارد
که صدایی از پشت سر نگویدش ...
نه!
خدا را چه دیده ای مسافر جاده های دور !
شاید میان راه جایی حوالی
شقایق های کوهپایه های دور
در کنار بید مجنون نشستیم و
خستگی راه را از تن بدر بردیم
به کنار بید مجنون که برسیم دیگر تنها نیستیم ...
گفتگوی میان راه بهتر است از تماشای باران
توی راه از پوزش پروانه سخن می گوییم
توی راه خوابهامان را برای بابونه های دره ی دور تعریف میکنیم
باران هم که بیاید
هی خیس از خنده های دور از آدمی، میخندیم،
بعد هم به راهی میرویم که سهم ترانه و تبسم است.
مشکلی پیش نمی آید
مشکلی پیش نمی آید
ای که شبهای بارانی در کوچه های ذهنم پرسه می زنی
از پنجره کلماتم بر واژه های سوزان دلم می گذری
و مرا در پاییز تنهایی رها می کنی
بی انکه از چشمان نمناک خبر بگیری
امشب باز هم بارانیست
و من دلتنگ
چشم انتظار طلوع خیالت به بارش اسمان چشم دوخته ام
در جستجوی یادت
پس مرا یاد کن...
و برایم یارباش مثل ساحل برای دریا
پناهگاهباش مثل دریا برای ماهی
اشنا باش مثل ماهی برای صدف
محافظ باش مثل صدف برای مروارید
خستم
خیلی خسته بیشتر از همه کس و همه چیز از خودم خستم .
از خودم خستم چون حال و حوصله کسی رو ندارم
ولی مجبورم بگم بخندم شوخی کنم
تا یه وقت کسی از دستم دلگیر نشه
این روزا تنها دوستم غم شده
بیخیال !
نمیدونم چی بنویسم فقط اومدم تا یه ذره خالی بشم
دلم میخواد برم یه جا انقدر داد بزنم که بیحال بشم
بعد بیفتم و دیگه از جام پا نشم
دیوار اتاقم دیگه جایی برای مشت زدن من نداره
همش مثل کف خیابون ها بالا پایینه .
نه من زورم زیاد نیست دیوار نم کشیده
نمیدونم میشه تو این وبلاگ داد زد یا نه؟
نه هر کاری میکنم در و دیوار وبلاگ نمیلرزه
دوباره باید تو دلم داد بزنم
ولی آخه این دل دیوونه ی من چه گناهی کرده؟
ولی دیگه جایی ندارم ....
دلم یه جوریه نمیدونم چه حسیه ولی ....
نمیدونم فکر کنم گرفته
دلم مهم نیست منم مهم نیستم فقط اون مهمه .
خدایا دل من مهم نیست
دل اون اگه گرفته کمکش کن تا بیشتر از این ...
آخ خدایا نمیگم مشکلاتم رو حل کن
فقط یه راهی جلو پام بذار که خیلی گیجم
حد اقل بم پشتکار بده تا همین مسیر و برم و کم نیارم
می خواهم روزهای سیاهم را برگ برگ کنم
می خواهم سوزی که دائم در وجودم حس می کنم
به فراموشی بسپارم
فراموشی چه واژه زیبایی
اما حیف که سعادت و انتقام با مفهوم این واژه منافات دارد
می خواهم قلمو خیال را در دست بگیرم
وخودم را خوشبخت نقاشی کنم
می خواهم همه جا را آبی کنم
می خواهم آتش را از روزگار حذف کنم
می خواهم از ته دل و قلبم فریاد بکشم
تا شاید ذره ای از غوغا درونم کم شود
تا شاید قلبم از یاد خاطره ها تهی نشود
ای کاش دست کم صفحه خیالم
این رنگ و بو را می گرفت
دوست دارم خوب باشم
و خوب بودن را حالا تجربه کنم
تکیه به شونه هام نکن من از خودت خسته ترم...
مـا که بـه هم نمی رسیم , بسه دیگه بـذار بـرم..
کی گفته بود به جرم عشق یه عمری پرپرت کنم؟...
حیف تو نیست, کنج قفس چادر غم سرت کنم؟...
مـن نـه قلنـدر شبـم , نـه قهـرمـان قصـه هـا...
نـه برده ی حلقه به گوش , نه ناجی فرشته ها...
تـو ایـن دو روز زنـدگـی , شبیـه مـن فـراوونـه...
یه لحظه چشمات و ببند گذشتن از من آسونه...
من عاشقم همین و بس , غصه نداره بی کسی...
قشنگی قسمت ماست که ما به هم نمی رسیم
بر سر این سنگ یا آن سنگ می نشینم
زیرا جاذبه ای از اندوه
مرا بسوی زمین می کشد
خود فریبی است که می پندارم طبیعت پیرامون من
از آن من است
و چون بر چیناب لطیف جوی زلال آب می نگرم
تمام فاجعه را می بینم
ای تو
بگذار آنچه را که ندانسته ای
با این بوته گمنام نجوا کنم
سخت است هنگام وداع
آنگاه که در می یابی
چشمانی که درحال عبور است
پاره ای از وجود تو را
نیز باخود خواهد برد
همیشه در دلم صدا صدای توست
کجا تو می رسی به من ؟
کجا تو می رسی که بر گل سپید آرزو
شکفته غنچه های اشک
کجا تو می رسی به من ؟
دگر ز بی قراریم
ز خاطرات پر طراوت جوانیم
نمانده جز دو سنگ گور
کجا تو می رسی به من ؟
دگر ز تو دگر ز من جز این صدا نمانده هیچ
ولی همیشه این صدا صدای توست ....
..
...
کاش بر سینه خویش
نقشی از عشق تو حک می کردم
تا پس از مرگ دلم
یادگاری ز تو و عشق تو
با خود ببرد
ولی افسوس که دیگر قلبم
تاب این زخم ندارد
ای وای...
تکانم ده ! تکانم ده !
نمرده این من – بی تو
نمرده ، او هنوزم هست
ولی بی تو ، ولی بی تو
که می دانست شبی من هم
کنم باز این کتاب درد
شوم بی روح- بی روح و
بخوانم من غزل را سرد
درخت لخت بیرون هم
سرش از هر کجا بالاست
تو دانی او بدون برگ
بمانندم کنون تنهاست
.
....
قلبی داری به وسعت هفت دریا و
بی نهایتی آسمانها .
باید منطقی باشم
حق داری ، اگر د لت برایم ...
تنگ نمی شود !