گـاه دلـتـنـگـی آدم را خـفـه مـی کـنـد
زیـر پـتـویـی کـه انـتـهـا نـدارد اشـک هـایـش . .
خـرسِ کـوچـکِ کـودکـی هـایــش را در آغـوش مـی گـیـرد ؛
سـعـی مـی کـنـد اشـک بـریـزد تـا شـایـد آرام شـود . .
بـعـد هـم صـورتـش را پـشـت عیـنـک دودی پـنـهـان مـی کـنـد
و بـاز لـبـخـنـد مـی زنـد . .
گـاه دنـیـایِ آدم خـیـلـی سـریـع بـه انـتـهـایـش نـزدیـک مـی شـود . . .
این روزها که می گذرد، یک ترانه تلخ،
قصه ی تنهایی های مرا می سراید!
سمفونی گوش خراشی است!!
روزهاست پنبه دگر فایده ندارد . . .
باید باور کنم تـَنهــــــایـَم ...!