لیلی و مجنون قسمت دوم


داستان تا بدانجا پیش رفتیم که دلدلدگی قیس و لیلی به هم چنان آشکار
 
گشت که مجبور شدند دو دلداده را از هم جدا کنند. و اینک ادامه ماجرا:

*************

... در این مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق

کشیده بودند هر شب به اطراف منزل لیلی می رفت و در وصف او ناله ها

می کرد. روزها هم با این دوستان در اطراف کوه نجد که نزدیک شهر لیلی بود
 
رفت و آمد می کرد و از اینکه نزدیک دلبند خویش است آرامش می گرفت.

در یکی از این رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتی طولانی همدیگر را دیدند
 
دیداری که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره های چشم
 
و ابروی لیلی، شانه کشیدنش به زلفان سیاه و بیقراری و بی تابی مجنون و

در رقص و سجود آمدنش زیباترین صحنه های عاشقانه را رقم زد:


لیلی سر زلف شانه می کرد *** مجنون در اشک دانه می کرد

لیلی می مشکبوی در دست *** لیلی نه ز می ز بوی می مست

قانع شده این از آن به بویی *** وآن راضی از این به جستجویی


شرح این عاشقی و دلدادگی برای هر دو دردسر آفرین شد. لیلی را به کنج
 
خانه نشاندند و جان مجنون را به تیغ نصیحت آزردند.

پدر قیس در پی چاره کار, بزرگان و ریش سپیدان قبیله را جمع کرد و به آنها

گفت:  "در چاره کار فرزند بیچاره گشته ام. مرا یاری رسانید که دردانه فرزندم
 
آواره کوه و بیابان گشته بحدی که می ترسم هدیه نفیس خداوندی در بلای

عشق دختری عرب از کفم برود." پس از بحث و بررسی همه متفق القول

اعلام کردند که تاخیر بیش از این فقط سبب بدنامی است بهتر است به

خواستگاری لیلی برویم آنچه می تواند آتش این دلدادگی را فرو نهد یا مرگ
 
است یا وصال.  سید عامری – پدر قیس – شهد نصیحت نوشید, ساز و برگ
 
سفر فراهم کرد و با گروهی از بزرگان به دیدار پدر لیلی شتافت.

پدر لیلی که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامی که خبر ورود سید عامری

را شنید با رویی گشاده به استقبال آنان رفت:


رفتند برون به میزبانی *** از راه وفا و مهربانی

با سید عامری به یکبار ***گفتند "چه حاجت است، پیش آر"


پدر قیس گفت:"از بهر امر خیری مزاحم شده ایم. فرزند دلبندت را برای تنها

پسرم – نور چشمم – خواستارم. نوباوگان ما دلباخته همند. شرم و آزرم و

خجالت محلی ندارد. من به امیدی به خانه ات آمدم باشد که نا امید برنگردم"


خواهم به طریق مهر و پیوند *** فرزند تو را برای فرزند

کاین تشنه جگر که ریگ زاده است *** بر چشمه تو نظر نهاده است

من دُر خرم و تو دُر فروشی *** بفروش متاع اگر بهوشی


پدر لیلی تاملی کرد. افسانه جنون "قیس" در تمامی قبایل اطراف پیچیده بود.

 برای پدر لیلی بعنوان یکی از بزرگان شهر, سپردن دختر به پسری مجنون و

دیوانه, هر چند پسر رییس قبیله عامری, خفت و خواری و سرشکستگی

بحساب می آمد. آنچه او را بر این عقیده استوارتر می کرد خلق و خوی

عیبجوی اعراب بود که زبان تند و تیز و کنایه آمیزشان شهره تاریخ است. به

آرامی جواب داد:


"فرزند تو گرچه هست پدرام *** فرخ نبود چو هست خودکام

دیوانگیی همی نماید *** دیوانه, حریف ما نشاید

دانی که عرب چه عیبجویند *** اینکار کنم مرا چه گویند؟!

با من بکن این سخن فراموش *** ختم است برین و گشت خاموش


پدر قیس از شدت خجالت سرخ شده بود. تمام خستگی راه با همین چند

جمله به تنشان ماند. علیرغم درخواست پدر لیلی برای شب ماندن, دستور
 
بازگشت داد. در طول راه همه ساکت بودند و پدر مجنون بی نهایت مغموم.

وقتی رسیدند همه به نصیحت قیس در آمدند که "هر دختری از شهر ها و

قبایل اطراف بخواهی به عقدت در می آوریم, بسیار دختران سیمتن زیباروی

همینجا هست که آرزویشان پیوستن با خاندان بزرگ عامری است. از این قصه
 
نام و ننگ بگذر و صلاح کار خویش و قبیله را گیر ..."

طعم تلخ این نصیحت چنان در کام مجنون نشست که زانوانش را سست کرد.
 
پیراهنش را درید و از خانه بیرون رفت. چین و چروکی که به چهره پدرش

افتاده بود این روزها عمیق تر و چهره خسته و درمانده مادرش تکیده تر از

همیشه شده بود ...مجنون همچنان آواره کوه و دشت و بیابان بود و نجوای
 
"لیلی لیل " ورد زبانش. آنچنان که گاه این درد فراق بر جانش آتش می افکند
 
که تاب دوری نیاورده و آرزوی مرگ کند و راستی! مگر مرگ چیست؟ دوری از
 
محبوب بالاترین عذاب است و مرگ از این زندگی شیرین تر!


ادامه دارد.


نظرات 1 + ارسال نظر
bacchus جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 10:01 ب.ظ http://mortalkombat.blogsky.com

لیلی و مجنون!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد