می شود چیزی گفت
حرفی زد ...
بی که لب ها تکانی بخورند!
حرفم این بود:
کسی از حال کسی آگه نیست
حالی نیست!
من در آیینه به خود می گویم:
حیف از بز!
آدمی٬مالی نیست!
زاهدی که تویوتایش پنچر بود زاپاس نداشت
از من پرسید: مغمومی؟
گفتمش: مرد دریا هستم!
خوش به حالت! زاهد! معصومی!
پا برهنه لگدی زد به چرخ
و از من پرسید:
جک زاپاس نداری هم راه؟
گفتمش: مرد دریا هستم!
جز دل دریایی
هیچ ندارم همراه ...
گفت: آدمی ماهی زهر آیینی ست!
مسمومی!
... و گذشت
بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه ی این چشمه ام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیده ای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا، بهای هستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم
گوشه ی تنها، چه اشک ها که فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو، از سوز عشق با که بنالم
جز ز تو، درمان درد، از که بجویم؟
من، دگر آن نیستم، به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام، به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر چه شکسته است
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه ی پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است
من و ماه و سهرهها
اینجا که نشستهام پیراهن ندارم، اما سردم نیست.چند روز است اینجا هستم؟ نمیدانم. اولها با رفتوآمد آفتاب حسابش را داشتم. هربار که آفتاب را میدیدم روی دیوار یک خط میکشیدم. دیوار دورم را چندبار دور زدهام.چند روز پیش وقتی دیگر چشمم هیچ کجا را نمیدید خواستم بخوابم. جا کمی تنگ بود. پایم را به دیوار زدم و سرم را کف زمین گذاشتم. هیچوقت آنطوری به آسمان نگاه نکرده بودم. سیاه سیاه بود. از آن گذشته خیلی دلتنگ بود. دعا کردم که شاید ببارد. به آسمان گفتم اگر گریه کنی دلت باز میشود!دلم برای آسمان شور میزد.آخر دمدمههای صبح بود که بارید. زیاد نبود. فقط چند قطره از آن حلقه پائین آمد. اولین قطره افتاد روی دستم. یکهو از خواب پریدم. بعد، چند قطرهی دیگر افتاد روی صورتم نمیدانم آنها سرد بودند یا صورت من آنقدر داغ بود.بعد اینکه آسمان دلش باز شد، من خودم گریه کردم. گریه کردم تا دلم مثل دل آسمان باز شود. یکخورده باز شد. اما باز هم گرفت. وقتی گرفت که یک سِهره نشست کنار لبهی حلقه.چند بار همینطور که او تکان میخورد دلم لرزید. گفتم نکند او هم بیفتد اینجا پیش من اینجا که پنجره ندارد تا آنرا باز کنم و سهره را در هوا آزاد کنم.شبها گاهی با او گاهی با ماه حرف میزنم. من و ماه و سهره میشویم سه نفر. ماه هم با اینکه خیلی از شبها خودش را آرایش میکند و خیلی قشنگ میشود ولی خیلی دلتنگ است. من همیشه احساس میکنم تو ماه هم چند تا چاه هست. تو هر چاه هم یک زندانی. برای همین هم ماه این قدر دلتنگ است.صدای زنگ کاروانها همیشه من را از خواب بیدار میکند. صدایشان را از دور هم میشنوم. حتی از زنگ آنها میفهمم که چند نفر هستند؟چند روز است تو راه هستند؟ چقدر تشنهاند؟ دیشب به ماه گفتم که این قدر به آسمان ناز نفروشد. مثل یک دردانهی لوس خودش را تو حریر قرمز نپوشاند. و این قدر با کرشمه تو آسمان ول نگردد. به ماه گفتم به اینهمه ستاره نگاه کن که تو شب میسوزند و هیچ ادعایی ندارند. منهم مثل تو بودم. محبوب پدرم بودم. بهترین رختخواب را داشتم و غذاهای خوب میخوردم. کلی هم ناز و افاده داشتم که پسر فلانیام! ولی وقتی افتادم تو چاه خیلی چیزها فهمیدم. آدم وقتی تو چاه میافتد، میفهمد که کاروان یعنی چی؟ صدای چاوشها عین صدای سهرههاست. من الان بیشتر از هر چیز از صدای زنگ کاروانها خوشم میآید. بخصوص اگر کاروانی باشد که بیشترش برده باشد. نمیدانی با چه سوزی آواز میخوانند. انگار صدتا سهره تو حنجرهشان با هم میخواند. دلم میخواهد بروم تو آنها. این که زندگی نشد،در حالیکه بردهها آنطرف روی زمین میخوابند. جیرهشان کم است. اگر هم حرف بزنند بردهفروشها شمع آجینشان میکنند. سرشان را مثل یک حیوان میبُرند. یا میاندازنشان به جان هم تا مثل دوتا گرگ همدیگر را پاره کنند. بعد برای یکیشان دست میزنند و هورا میکشند.آخرسرپسماندهی شامشان را هم بهشان میدهند. حالا ماه برگشته. یک ستاره هم کنارش سوسو میزند. یک فوج سهره هم تو ماه دارند آواز میخوانند. ماه مست شده است. من هم، اینجا مست مستم. صدای آواز سهرهها تا اینجا میرسد. چشمهایم را میبندم. دلم میگیرد. چقدر خوب بود که منهم با آنها میتوانستم بخوانم! پر بکشم و تا ماه بروم. آی ماه! آی سهرهها! من دلم گرفته است. میخواهم آواز بخوانم. میخواهم تو ابرها غوطه بزنم. میخواهم تن سرد و یخزدهی ستارهها را ببوسم. از تنهایی اینجا، این چاه ویل، دلم گرفته است. یک کسی هست صدای من را بشنود؟ میخواهم دلم مثل دل آسمان باز شود. میخواهم ببارم.سهرهها بلند میشوند ماه را میپوشانند. بعد هر کدامشان به سمتی میروند. یکیشان میآید لب حلقهی چاه مینشیند. مثل همان دفعه سر و سینهاش میجنبد. دلم میریزد. فریاد میزنم هی! مواظب باش نیفتی تو چاه! سهره شروع میکند به آوازخواندن. دلم باز میشود. گریه میکنم و میپرسم که سهرههای دیگر به کجا رفتند؟ سهره باز هم میخواند. صدای سهرهها، از چاههای دیگر بلند میشود! منهم با همهی سهرههای عالم ـ که الان دارند میخوانند. شروع میکنم به خواندن. خلاصه شده از "دفینه آنسوی هاویه" متن کامل (رگبار)
تنها به این امید |
بیش ار هزار بار بانگ دَرای قافله آفتاب را مشت درشت راهزن شب شکسته است از پشت میله های قفس، من به این امید تنها به این امید، نفس می کشم هنوز
کز عمق این سیاهی جانکاه،
ناگهان
فریاد سر دهم به جهان، که شب شکسته است!
|
یکی را دوست می دارم |
یکی را دوست می دارم ، ولی افسوس،او هرگز نمی داند . نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست می دارم، ولی افسوس، او هرگز نگاهم را نمی خواند. به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم، ولی افسوس، او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند. به مهتاب گفتم ای مهتاب، سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو که او را دوست می دارم، ولی افسوس، یکی ابر سیه آمد ز ره روی ماه تابان را بپوشانید. صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت، بگو از من به دلدارم که او را دوست می دارم، ولی افسوس، ز ابر تیره برقی جست و قاصد را میان ره بسوزانید. کنون وامانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا، یکی را دوست می دارم ، ولی افسوس، او هرگز نمی داند!!! |