ای کاش آسمون حرف کویر رو میفهمید
و اشک خود رو نثار گونه های خشک او می کرد ....
ای کاش واژه حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود
که برای بیان کردنش به شهامت نیاز نبود ...
ای کاش دلها آنقدر خالص بودن
که دعا ها قبل از پائین آمدن دستها مستجاب می شد ....
ای کاش شمع ، حقیقت محبت را در تقلای بال پر سوز پروانه میدید
و او را باور می کرد ...
ای کاش مهتاب با کوچه های تاریک شب آشناتر بود ....
ای کاش آنقدر مهربان بود که داغ را به دست خزان نمی سپردند ....
ای کاش فریاد آنقدر بی صدا بود که حرمت سکوت را نمی شکست ...
و کاش مرگ معنی عاطفه را می فهمید و عاطفه معنی عشق.....
و کاش تو .......
برگرد ........ |
در یکی از ماههای فصل بهار سال آینده
آن هم
بر سر خاکستر مزارم.............
صدای پای بهار را در همین نزدیکی احساس میکنم .
بهار همیشه برای من تداعی سخاوت آسمان ،
تبسم گلها ، برآشفتگی خواب کوهساران ، هیاهوی بال پرندگان مهاجر ،
رویش ، شکفتن و زیبائی بوده است .
لحظه ای درنگ میکنم و به مرور قافله شتابناک عمرم ،
به جویباری که بی وقفه از کنارم می گذرد
و به دریای میلیونها روز و سال و قرن رفته می پیوندد
، می اندیشم .
نمی توانم بنویسم باور می کنی، اینها شعر نیست، یادداشت هم نیست،
اصلا هیچ چیز نیست، به قول خودم اینها از سر عاشقی است.
فقط همین. ای کاش به غیر از نوشتن کار دیگری هم بلد بودم
که آنگونه همه آنچه درون دلم می گذرد
یا حتی نیمی از آن یا شاید ذره ای از آن را بروز دهم.
نمی خواهم چیزی بنویسم .
اما هرروزکه می گذرد،
دلتنگی هایم چون میهمان ناخوانده ای
حریم احساسم را لکه دار می کنند .
و من از روی جبرونه اختیار ،
بغض های نیمه فرو خورده ام را بر روی برگ های دفترمنعکس می کنم .
با این که به قول سهراب : دیروز زندگی را جور دیگر دیده بودم وبرای فرداهای نیامده ،
سایه روشن های آبی کشیده بودم
ونقطه سرخط های بی پایان رابا فاصله های کم کنارهم گذاشته بودم
که مبادا حضورکلمات شکسته وتنها را احساس کنند
وغربت را ضمیمه ی ورق های مچاله شده ی دفتر ؛
امااین بارهم نشدکه سکوت کنم ونگویم
چگونه درلحظه لحظه های
تنهایی می شکنم وقتی می دانم هرچقدرهم که بخواهم ،
دیگر نمی توانم دیوارهای قفس را بر دارم واز دریچه ی دنیا ڀرواز را آغاز کنم .