کجایی مجنون؟
منم لیلی!
هنوز تازه تر از قصه ی من و تو قصه ای نیست
هنوز کسی نیومده که مثل من و تو جرات کنه به عشق نگاه کنه!
هنوز کسی نتونسته پرای خستشو مثل تو در حیرونی وا کنه!
تا اوج پرواز کنه و نترسه از پریدن و باز پریدن!هنوز کسی نیومده
تا پاشو تو جا پای تو بزاره تو رسم عاشقی رو جاودانه کردی
هر روز بیشتر شدی عطر باورت را با همه تقسیم کردی
بزرگ و بزرگ تر شدی تا جایی که برای دیدنت نگاه کم اوردیم
دستهامون برای گرفتن دستهای تو کوتاه شدند
تو اونقدر دور شدی که دیگه باورت نکردیم
اسمت رو روی درختا گذاشتیم و مثل یک راز سربسته تو گنجه
احساسمون پنهونت کردیم
اما من تا مجنونی لیلی ام
هنوز برای شبای سر گشتگی تو بی تابم
برای دقیقه های پنهون تو پیدایم برای فصل های دلتنگی ات
یارم من بی قرار تو ام و در این وادی حیرت
هر لحظه با تو وصلم و هر نفس با تو زنده ام
کجایی مجنون که امروز برای دیدن تو به چله نشستم
و تا تو به قلب مشتاقم فرود نیایی از چله بر نمی خیزم
و باز برای تو می نویسم برای شبهای اغشته به تو
فقط برای تو
همیشه گفته ام جاده منتظر است...
چشم من و شتاب او ....
دل من و انتهای او ...
خستگی پاهای من و سماجت ناتمام او ...
من دلم شادی یک اسباب بازی می خواهد ..
من دلم زلالی آب می خواهد نه شیشه سراب !
تو ای همسفر بیابانهای طولانی ..
تو ای هم سلولی این شب زندانی ...
و تو ای مسافر عشق بارانی ...
من شبگردی را از گردباد بیابان آموخته ام ...
دستهای تنهایت را به من بده تا دریچه های نور را نشانت دهم .....
نگران شبهای تیره نباش ...
بیتاب شبهای بیقراری باش که ترا نشان خواهم داد
یاس و نرگس و سوسن چه خاصیتی دارند
اگر همراه من باشی |
تصویرها درآینه ها نعره می کشند
ما را از چهار چوب تنهایی رها کنید
ما در جهان خویش آزاده بوده ایم
.
دیوارهای کور کهن ناله می کنند
ما را چرا به خاک اسارت نشانده اید.
ما خشت ها به خامی خود شاد بوده ایم
.
تک تک ستارگان همه با چشمهای تر
دامان باد را به تضرع گرفته اند
.
که ای باد ما ز روز ازل این نبوده ایم
ما اشک هایی از پس فریاد بوده ایم
.
غافل که باد نیز عنان شکیب خویش
دیریست که از نهیب غم از دست داده است
گوید که ما به گوش جهان باد بوده ایم
اما همیشه تشنه فریاد بوده ایم
.
من باد نیستم
اما همیشه تشنه فریاد بوده ام
.
دیوار نیستم
اما اسیر پنجه بیداد بوده ام
.
نقشی دورن آینه سرد نیستم
اما هرآنچه هستم بی درد نیستم
.
اینان به ناله آتش درد نهفته را
خاموش میکنند و فراموش میکنند
.
اما من آن ستاره دورم که آب ها
خونابه های چشم مرا نوش میکنند
بر لبه روز کج که می روم به تو می اندیشم ،
شعر را می گشایی مرا میبینی ،
افشان ، پریشان که به صخره ها و کنار تن میکوبم .
آنگاه صاف می شوم صاف که می شوم به تو می اندیشم .
پرنده از درونم رد می شود ،
اثر انگشت توام بر این غروب نرم ، نرم که می شوم به تو می اندیشم .
دریا در کف دستانم آرام می گیرد ،
کلمه ها می خوابند ،
آواز پرنده نمیگذارد بمیرم ،
کنار شب می نشینم تا شراب قرمزم کند ،
قرمذ که می شوم به تو می اندیشم .
دکمه ها را باز می کنم سپیده را بیرون می آورم
بر دسته صندلی می اندازم ،
چکه نیلوفر در حواس هوا ، چکه پرنده در تنم ،
آواز پرنده نمی گذارد سپید شوم ،
قرمز که می شوم به تو می اندیشم .
آن سوی پایان دو واژه که از هوا کم شوند
و در شعر ما چکه شوند ،
هر کس هر جا هر وقت این شعر را بگشاید به تو می اندیشد
و به سپیدی جا مانده در دسته صندلی و به آنکه به تو می اندیشید
حتی وقتی که نمی اندیشید.
این روزا که میگذرد احساس می کنم
یکی از جاده های پر و پیچ و خم و مه آلود
زندگی منو به سوی خود می خواند.....
برای پیدا کردنش همه جا را می گردم
از هر پنجره بازی به امید اینکه اورا ببینم
سرک می کشم ولی نیست......
روزها منتظر یه قاصدک تا خبری برایم بیاورد
ولی قاصدکها هم نشانی من را گم کرده اند......
شبها آسمان را نگاه می کنم تا شاید بتوانم نشونیشو
از ستاره ها بگیرم ولی ستاره ها هم یادشون
رفته نیم نگاهی به زمین بندازن تا نگاه یه منتظر
را ببینند.....
با من بمان اگرمی خواهی آسمان آبی باشد
ماه در آسمان مهتابی باشد
با من بمان اگر می خواهی شعله عشق خاموش نشود
اگر می خواهی لیلی مجنون فراموش نشود
با من بمان اگر می خواهی عاشق باشیم
من و تو مثال گل شقایق باشیم
با من بمان اگر می خواهی فردا را ببینی
با من بمان اگر می خواهی انسان آدم شود
اگر می خواهی فاصله بین من وتو کم شود
با من بمان اگر می خواهی برویم به بهشت
خارج شویم من و تو از سرنوشت....