خدا

در تعطیلات کریسمس،
 
 در یک بعد از ظهر سرد زمستانی،
 
 پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده بود.
 
او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند.
 
 زن جوانی از آنجا می‌گذشت.
 
همین که چشمش به پسرک افتاد،
 
 آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند.
 
 دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد
 
 و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.

آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت

حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی
 
پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید:
 
 «خانم! شما خدا هستید؟

زن جوان لبخندی زد و گفت:
 
«نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم
 
پسرک گفت: «مطمئن بودم با او نسبتی دارید

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
داداش رضا چهارشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:15 ب.ظ http://dadashreza.mihanblog.com/

سلام بانو جان .
سال نو را به شما و خانواده محترمتان تبریک عرض می کنم .
آرزو می کنم سالی همراه با موفقیت و پیروزی در کارها همراه با دلی خوش داشته باشید

علی پنج‌شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:46 ق.ظ

واقعا زیبا بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد