کاش که بیایی ...!

 
در رهگذر زمستان بودم که بهار چشمانت در نگاهم پیدا شد ،
 
 زیبا بود مثل گل مریم ودلچسب بود مثل غروب خورشید ...
 
آیا در دورها کسی پُلهای رابطه را می شکند ،
 
چرا دستها همدیگر را نمی شناسد...؟
 
نکنه با بی رحمی همانند کوهها
 
 حرفهایم را به سویم پرتاب کنی ...!
 
 
اگر روزی چون موجی که به ساحل می آید
 
 به کنارم برگردی تمام ستارگان را به پایت می ریزم
 
وتو را به گندم زاری می برم و از خوشه های طلایی گندم
 
کلبه ای برایت می سازم ...
 
کاش که بیایی ...!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد