به گنجینه اسرارم سرزدم ؛
درش را گشودم سرّدیگری درکنج آ ن جا دادم ؛
درش را بستم وبا او به گفتگو نشستم ،
بارسنگین دلم سبک شد ،
چون مید انم رازم را هرگزفاش نخواهد کرد،
از رازم با او گفتم ،
لبخندی زد وگفت کلید دلت را گم نکن.
گفتم تا دست توست در اما ن است.
گفت اگر یک روز دلت طوفانی شد
خواستی پس بگیری؟
گفتم اعتنا نکن.
گفت اگر التماس و زاری کنی؟
گفتم بازکلید دارم تو باش.
گفت اگر از خود بی خود گشتی ،
آن وقت چه شود؟
گفتم آنگاه اشکم را با خاک طوفان گل کن ،
روح وجسمم زیرآن مدفون کن.
گفت فانی گشتن هم ، خود عالمیست!
گفتم ای داد من کیم ، کزهر دو عالم غا فلم .