تو ... یه نفری که پاورچین پاورچین اومدی

تو ... یه نفری که پاورچین پاورچین اومدی

و در حالی که یه گوشه از چهار خونه ی زندگیم رو انتخاب کرده بودی ،

 به اون سمت رفتی ... آروم و بی سر و صدا !

 تا من متوجه ورودت نشم !

اما من همه چیو فهمیدم !

من از اولین لحظات حضورت ،

 صدای قلبم رو شنیدم که با وجود حجب و حیایی که داشت ،

 اسم تورو می تپید نه خون منو !

من ... از همون لحظات اول فهمیدم که دیگه قلبم مال صاحب قبلیش نیست

 و حالا صاحب اصلیش تویی

 و اون بیچاره ناخواسته اسیر این قفسه ی تنگاتنگ و استخونی ، تو بدن من شده !

 من دیگه براش وجود نداشتم ...

من هیچ بودم و او همه چیز !

جای حسادت نبود ...

چون قلبی برای حسادت نداشتم ...

 پس تصمیم گرفتم من هم مثل تو بیام

و پاورچین پاورچین گوشه ای از چهار خونه ی زندگیت رو انتخاب کنم

و از اکسیژن موجود زندگیت استفاده کنم !

تو ، الآن چند وقته که یه گوشه از چهار گوشه ی چهار خونه ی زندگیم رو انتخاب کردی

 و از همون موقع وایسادی ...

 تکیه ت رو دادی به دیوار و با نگاهی موشکافانه ،

 دقیق شدی تو زندگی من !

 یه روز غمگینی ،

 یه روز شاد و یه روز خیلی ساده و راحت از کنار همه چی میگذری

 و فکر میکنی چون تو مرکز زندگیم نیستی ،

 اصلا توجهم رو حرکاتت نیست !

 در صورتی که همه چیز فرق میکنه !

من ، بیشتر به اونایی توجه میکنم که گوشه های خالی چهارخونه ی زندگیم رو

 ، با وجودشون پر میکنن !

 و به چهار خونه ی زندگیم رونق میدن ...

 و تو از اونایی !

تو ، یه مرکز نشین نیستی که با نگاهی گذرا از وجودت با خبر بشم

 و بعد به حال خودت رهات کنم !

 من ، هر بار که تو خسته میشی از روی پا ایستادن

 و میشینی رو زمین این چهار خونه ،

 ناراحت میشم و دلم میگیره ...

 و با تمام همون دل گرفته ...

 که حالا مدت هاست تو قفس استخونی سینه ی تو اسیره ،

 برات دعا میکنم !

قبل ها ...

 فکر میکردم که منم تنها گوشه ای از چهار خونه ...

 یا شایدم پنج خونه ...

 شیش خونه ... هفت خونه ...

 و بهتر بگم گوشه ای از چند خونه ی زندگی تو رو اشغال کردم ...

 اما حالا که میبینم تو هم وضع منو داری ،

 خوشحالم که یه مرکز نشین نیستم و اون گوشه ...

 تنهای تنها دارم با روحت زندگی میکنم !

 و فکر میکنم تو هم مثل من ...

 بیشتر به اون گوشه نشین ها توجه داری !

به امید روزی که چهار گوشه ی

این چهار خونه ی غریب رو پر کنی !

نظرات 2 + ارسال نظر
آریا شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:14 ق.ظ http://meisamaria.blogsky.com/

......
دومین باره که بهت سر میزنم
از بک ویلاگت اونو شناختم
وب زیبای داری
موفق باشی

علی شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:22 ق.ظ http://barakat.blogsky.com/

سلام

می دانی که بی بهانه دوستت دارم.
(البته نه آنگونه که بقیه دوسستت دارند.)

عشق است و آتش و خون
داغ است و درد دوری
کی می توان نگفتن
کی می توان صبوری

همین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد