|
||
کفشهاشو پوشید .. خوشحال بود .. اولین بار بود که دلش میخواست هر چی زودتر برسه به ترمینال .. قدمهاشو تندتر و تند تر کرد .. دلش یه نفس عمیق میخواست .. وقتی روی صندلیه اتوبوس نشسته بود دیگه خیالش راحت شد .. اتوبوس که حرکت کرد یه نفس راحت کشید .. داشت دور میشد ... * * * * |
برای شبهای تنهایی .. |
||
غرق کدام رویا میشوی امشب تا به خواب فرو روی ؟
میخواهی خاموش بمانی و لب از لب نگشایی ؟
من از تو دمی قرار نتوانم کرد ...
|
|
||
دخترک، لحظه های کاغذیش را مچاله کرد .. بارها می نوشت و دلخور از آنان که بیگناه مجرم می پنداشتنش دیگر برایش فرقی نداشت پسرکها چگونه نگاهش میکنند .. او پسرکی را داشت که عشق خطابش میکرد .. صدایش میزد انگار که در مزرعه ای بزرگ گمش کرده بود .. با تمام وجود فریادش میزد ..
|
آدمکها نگاهش میکردند ..
دخترک بی خیال از اینکه چشمهای تنگی در کمین نشسته اند
عصرها برای دلتنگیهایش شعر میسرود ..
با باد حرف میزد ، با ستاره میخوابید ، و با صبح زندگی ..
روزها چوب خط میزد ، شبها با دستانش پرده ی اشک را بی آنکه
کسی بفهمد پاک میکرد ..
طفلکی دنیایش خلاصه ای از یک شعر بود ..
( و ، عشق صدای فاصله هاست .. )
خواستند بد کاره اش بپندارند .. خواستند خائن خطابش کنند ..
گوشش پر بود ، اما دلش تنگ ..
زیر لب میگفت :(( آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم .!))
خیالش این بود : ماندنم در نماندن است ..
برایش نوشت :
سنگ لعل میشود در مقام صبر .. آری شود ، اما به خون جگر شود .
1 .
رفتی ؟؟؟!
یه کلمه هم نپرسیدی من این وسط چی کاره ام .....؟
ناراحتم ...
نه زیاد
یعنی اصلا حالم خوب نیست
انقدر حالم خوب نیست که نمی دونم ناراحتم یا نه ...
2 .
وحشت از دست دادن دوباره توی وجودم بیدار شده
3 .
چشمام درد می کنه
و اصلا خیال ندارم این متن رو ادامه بدم
اصلا ، اصلا ، اصلا ...
یکی به دادم برسه ...
. . . . . . . .
4 .
می خوام مثل همیشه ، همه چیز عادی جلوه کنه
واسه همینم چشمام رو می بندم
تا حس کنم که مُردم
اون وقت همه چیز عادی می شه دوباره ...
وقتی چشمام رو باز می کنم
یادم می افته زندگی یه
بازی مسخره ستهمه چی عادی می شه دوباره ...
. . . . . . . .
5 .
وحشتناک ترین چیز دنیا اینه که وقتی می خوام بخوابم
سر و صدای حرف زدن دیگران رو بشنوم
یا اینکه یه نفر خیره نگاهم کنه
شاید واسه همینه که شبا تا نزدیک صبح بیدارم ...
چشمام درد می کنه
هیچی عادی نیست ...
من می خوام باشه
واسه همین حالم داره از خودم به هم می خوره ...
. . . . . . . .
6 .
چقدر کلمه ی " دار " قشنگه ...
وقتی ساعت چهار صبح تمام بدنم تیر کشید
فقط همین کلمه تو مغزم وول می خورد ...
بعدش دوباره مُردم ...
. . . . . . . .
7 .
از بدشانسی خودمه که هیچ وقت نمی تونم خوش شانس باشم ...
هیچ چیز عادی نیست و چشمام درد می کنه هنوز
سردرد هم بهش اضافه شده
حالمم داره از خودم به هم می خوره
تو هم که رفتی
.... . . . . . . .
8 .
تمام روز در آئینه گریه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهایی ام نمی گنجید
و بوی تاج کاغذی ام
فضای آن قلمروی بی آفتاب را
آلوده کرده بود
تمام روز نگاه من
به چشم های زندگی ام خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من می گریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پلک ها پناه می آوردند
کدام قله ، کدام اوج ؟
مگر تمامی این راه های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند ؟
به من چه دادید ای واژه های ساده فریب
و ای ریاضت اندام ها و خواهش ها ؟
اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب ، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟
کدام قله ، کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای اجاق های پر آتش ــ ای نعل های خوشبختی
و ای سرود ظرف های مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرش ها و جارو ها
مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره های خون تازه می آراید ...
تمام روز تمام روز
رها شده ، رها شده چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
به سوی ژرف ترین غار های دریائی
و گوشتخوار ترین ماهیان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمی توانستم دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت ، با دلم می گفت
« نگاه کن
« تو هیچگاه پیش نرفتی
« تو فرو رفتی
. »