چنان غمی تو چشماشه که نگو -دل آدم........



واقعاً دوستت دارم

گرچه شاید گاهی

چنین به نظر نرسد

گاه شاید به نظر رسد

که عاشق تو نیستم

گاه شاید به نظر رسد

که حتی دوستت هم ندارم

ولی درست در همین زمان هاست

که باید بیش از همیشه

مرا درک کنی

چون در همین زمان هاست

که بیش از همیشه عاشق تو هستم

ولی احساساتم جریحه دار شده است

با این که نمی خواهم

می بینم که نسبت به تو

سرد و بی تفاوتم
 
درست در همین زمان هاست که می بینم

بیان احساساتم برایم خیلی دشوار می شود

اغلب کرده تو، که احساسات مرا جریحه دار کرده است

بسیار کوچک است

ولی آن گاه که کسی را دوست داری

آن سان که من تو را دوست دارم

هر کاهی، کوهی می شود

و پیش از هر چیزی این به ذهنم می رسد

که دوستم نداری

خواهش می کنم با من صبور باش

می خواهم با احساساتم

صادق باشم

و می کوشم که این چنین حساس نباشم

ولی با این همه

فکر می کنم که باید کاملاً اطمینان داشته باشی

که همیشه

از همه راه های ممکن

عاشق تو هستم .

 

خنده هایم...اشک هایم...سخنم...سکوتم...فکرم...عقلم...قلبم...عشقم...

هیچ کدام از آن تو نبود...ولی تو همه اینها را از من ربودی...

حال فقط ناله سر خواهم داد...

                                                                     ناله ای عاشقانه...

این را از من نگیر که فقط از آن توست...

کفشهاشو پوشید .. خوشحال بود ..

 اولین بار بود که دلش میخواست هر چی زودتر برسه به ترمینال ..

قدمهاشو تندتر و تند تر کرد ..

دلش یه نفس عمیق میخواست ..

ولی نمیخواست رسیدنش اندازه یه نفس  به تاخیر بیفته ..

وقتی روی صندلیه اتوبوس نشسته بود دیگه خیالش راحت شد ..

میدونست که دیگه رفتنش حتمی شده ..

اتوبوس که حرکت کرد یه نفس راحت کشید ..

داشت دور میشد ...

از همه ی اونایی که دوستشون نداشت و دوستش نداشتند ..

                                                                 * * * *

برای شبهای تنهایی ..

 

غرق کدام رویا میشوی امشب تا به خواب فرو روی ؟

تنت را به وزش کدام باد میسپاری
 
تا تو را با خود به نا کجا ببرد ؟

پیکرت امشب به چه رنگی در می آید تا با شب و ستاره در هم آمیزی ؟

به میهمانی کدام تبسم، به سوگواره کدام اندوه میبری این روح سرکش و بیقرارت را ؟


کدام صدای بی صدایی ضرباهنگ حضورت میشود در این برهوت تاریک ؟


پاسخم ده ! من اینجا نشسته ام ، مگر نمیبینی ؟ ..


امشب را چگونه صبح میکنی ؟


با این سرگشتگی و حیرانی چه میکنی ؟میخواهی بنالی یا بخروشی ؟

میخواهی خاموش بمانی و لب از لب نگشایی ؟

حالا میخواهی با دیدگان باز خیره شوی و بهت زده نگاهش کنی ؟

میخواهی از غایت درد و تنهایی سر فرود آوری ،چشم فرو بندی و دم بر نیاوری ؟

امشب میخواهی چه کنی ؟


امشب هم می خواهی خوابگرد  کابوسهای بی انتها باشی ؟


امشب هم میخواهی شبگرد کوچه های بی عابر سیاهی باشی ؟


اوایی ،  نوایی ، سخنی ، کلامی ، حرفی ،

آخر بگو یکی از این همه بغض فرو خورده ماسیده در گل را چه میکنی ؟

امشب را چگونه صبح میکنی ؟ امشب میخواهی چه کنی ؟


گنگ و کور و کر شده ای ، اگر نه پاسخی میدادی ،

اشاره ای میکردی . مرا میدیدی ،


من هنوز اینجا نشسته ام . سر راه .همیشه .هنوز !.

 

من از تو دمی قرار نتوانم کرد ...

 


دخترک، لحظه های کاغذیش را مچاله کرد ..

بارها می نوشت و دلخور از آنان که بیگناه مجرم می پنداشتنش

کاغذ لحظه هایش را مچاله میکرد ..

دیگر برایش فرقی نداشت پسرکها چگونه نگاهش میکنند ..
 
چه خطابش میکنند ..

او پسرکی را داشت که عشق خطابش میکرد ..

صدایش میزد انگار که در مزرعه ای بزرگ گمش کرده بود .. با تمام وجود فریادش میزد .. 

 

آدمکها نگاهش میکردند ..

دخترک بی خیال از اینکه چشمهای تنگی در کمین نشسته اند
 
عصرها برای دلتنگیهایش شعر میسرود ..

با باد حرف میزد ، با ستاره میخوابید ،  و با صبح زندگی ..

روزها چوب خط میزد ، شبها با دستانش پرده ی اشک را بی آنکه

کسی بفهمد پاک میکرد ..

طفلکی دنیایش خلاصه ای از یک شعر بود .. 

( و ، عشق صدای فاصله هاست .. )

خواستند بد کاره اش بپندارند .. خواستند خائن  خطابش کنند ..

 گوشش پر بود ،  اما دلش تنگ ..
 
زیر لب میگفت :(( آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم .!))

خیالش این بود : ماندنم در نماندن است ..

برایش نوشت :

سنگ لعل میشود در مقام صبر .. آری شود  ، اما  به خون جگر شود .

 

سرما ...

1 .

رفتی ؟؟؟!

یه کلمه هم نپرسیدی من این وسط چی کاره ام .....؟

ناراحتم ...

نه زیاد

یعنی اصلا حالم خوب نیست

انقدر حالم خوب نیست که نمی دونم ناراحتم یا نه ...

از همه چندش آور تر این نگاه های مسخره ی دیگرانه ...

و بعدش هم خودم ...

. . . . . . . .

2 .

وحشت از دست دادن دوباره توی وجودم بیدار شده

خدا جون بازم دو دستی یقه مارو چسبیدی ...

دیگه یقه نمونده برام ...

حالا باز بگین دیوونه شدم ...

آدم بی یقه به چه درد می خوره ...

. . . . . . . .

3 .

چشمام درد می کنه

و اصلا خیال ندارم این متن رو ادامه بدم

اصلا ، اصلا ، اصلا ...

یکی به دادم برسه ...

. . . . . . . .

4 .

می خوام مثل همیشه ، همه چیز عادی جلوه کنه

واسه همینم چشمام رو می بندم

تا حس کنم که مُردم

اون وقت همه چیز عادی می شه دوباره ...

وقتی چشمام رو باز می کنم

یادم می افته زندگی یه بازی مسخره ست

همه چی عادی می شه دوباره ...




. . . . . . . .

5 .

وحشتناک ترین چیز دنیا اینه که وقتی می خوام بخوابم

سر و صدای حرف زدن دیگران رو بشنوم

یا اینکه یه نفر خیره نگاهم کنه

شاید واسه همینه که شبا تا نزدیک صبح بیدارم ...

چشمام درد می کنه

هیچی عادی نیست ...

من می خوام باشه

واسه همین حالم داره از خودم به هم می خوره ...

. . . . . . . .

6 .

چقدر کلمه ی " دار " قشنگه ...

وقتی ساعت چهار صبح تمام بدنم تیر کشید

فقط همین کلمه تو مغزم وول می خورد ...

بعدش دوباره مُردم ...

. . . . . . . .

7 .

از بدشانسی خودمه که هیچ وقت نمی تونم خوش شانس باشم ...

هیچ چیز عادی نیست و چشمام درد می کنه هنوز

سردرد هم بهش اضافه شده

حالمم داره از خودم به هم می خوره

تو هم که رفتی ...

. . . . . . . .

8 .

تمام روز در آئینه گریه می کردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیله تنهایی ام نمی گنجید

و بوی تاج کاغذی ام

فضای آن قلمروی بی آفتاب را

آلوده کرده بود

تمام روز نگاه من

به چشم های زندگی ام خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من می گریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی خطر پلک ها پناه می آوردند


کدام قله ، کدام اوج ؟

مگر تمامی این راه های پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند ؟

به من چه دادید ای واژه های ساده فریب

و ای ریاضت اندام ها و خواهش ها ؟

اگر گلی به گیسوی خود می زدم

از این تقلب ، از این تاج کاغذین

که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟


کدام قله ، کدام اوج ؟

مرا پناه دهید ای اجاق های پر آتش ــ ای نعل های خوشبختی

و ای سرود ظرف های مسین در سیاهکاری مطبخ

و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی

و ای جدال روز و شب فرش ها و جارو ها

مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی

که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را

به آب جادو

و قطره های خون تازه می آراید ...


تمام روز تمام روز

رها شده ، رها شده چون لاشه ای بر آب

به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم

به سوی ژرف ترین غار های دریائی

و گوشتخوار ترین ماهیان

و مهره های نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند

نمی توانستم دیگر نمی توانستم

صدای پایم از انکار راه بر می خاست

و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود

و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت ، با دلم می گفت

« نگاه کن

« تو هیچگاه پیش نرفتی

« تو فرو رفتی . »