انسانها زیبایند ...

* قیمت عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده *

««
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد امد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
»»

حرفهای یواشکی :

او گفت: هیچکس را غم من نیست
!

گفتم: پس تورا غم نیست
!همانا خوشبخت ترینی.

گویی مرا دیوانه پندارد .. گفت: تو خود ندانی که غم چیست
!

گفتم: غم .. شیرینی فراق است
.

گفت: پس تلخی چیست
؟!

گفتم: بی غمی
.

باز برآشفت و گفت: آن که بی درد است چون تلخ است
؟

گفتم: او تلخ تر از تلخ است .. لیک نداند
.

گویی در وجود من چیزی نگریست که گفت: بیش برایم گوی
!

گفتم: اورا که درد نیست .. از حضرت دوست فاصله ایست .. پس این دوری

قفس حجاب را بیشتر و عظیم تر کند و چون در حجاب تن مدفون شوی
..

مسیر وصال تیره گردد و وعده دیداری نماند .. هر آینه .. این خود تلخترین

باشد
.نگاهم کرد پیوسته و گفت: نمیدانم چه میگویی.

 
اما اکنون حس زیبایی از تلخی ام دارم ...!!! پس مست شد و رفت
.

« انسانها وقتی یکدیگر را دوست میدارند زیباتر از همیشه اند
»


کلمه ای در عمق تپشهای قلبم ...

* ارزش زندگی به ارزش دادن به لحظه های اونه *

«« زین سفر گر بسلامت به وطن باز رسم

نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

تا بگویم که چه کشفم شد ازین سیرو سلوک

به در صومعه با بربط و پیمانه روم

آشنایان ره عشق گرم خون بخورند

ناکسم گربه شکایت سوی بیگانه روم
»»

حرفهای یواشکی :

گاهی وقتها یه کلمه میتونه معجزه کنه!

در روز هزاران کلمه بین من و تو رد و بدل میشه .. یه وقتایی با همین

کلمات همدیگرو میرنجونیم .. و یکوقتایی هم اونقدر کلمات زیبا هستند

که همدیگرو تا عمق وجود یک عشق میخندونیم! تمام کلمات انرژی

مخصوص به خودشون رو دارن .. هرکدومشون یه رنگی دارن .. یه بویی

میدن .. و شایدم تو قلب هرکدوم یه واژه دیگه معنا پیدا کرده باشه
. اما

چیزی که مهمه وجودیت و معنای یه کلمست که به یاد میمونه!

به پاکی عشقمون من رو ببخش.

خودت خوب میدونی که طاقت دیدن اشکات رو ندارم .. هرچند که دونه های

بلوری اشکت به اندازه چشمای تیره و دوست داشتنیت قشنگن .. شاید

همیشه مشکل من یه چیز باشه .. پیدا نکردن یه کلمه برای ساختن یه

دروغ کوچیک! نمیدونم چرا تحمل ناراحتی و غصه خوردنت رو ندارم .. شاید

برا همینه که تمام دردام رو برا خودم نگه میدارم! پس اگه یه روزی مثه امروز

فهمیدی بهت دروغ گفتم که حالم خوبه .. ازم نرنج
.

شاید یه وقتایی یه درد قدرت این رو داشته باشه که آدم یه دروغ

بسازه اما نمیتونه من رو ازت جدا کنه .. میتونه؟!

با وجود این همه دلیل برای بودن و زندگی کردن که قشنگترینش تویی هیچ

وقت پایانی برای هیچ چیز وجود نداره.من به این ایمان دارم
.

«همیشگیترین کلمه من .. بازهم پشت شفافترین پنجره خانه
»

انتظار چشمانت را خواهم کشید






اولش فکر نمی کردم که دلم را برده باشه

یا دلم گول چشای روشنش  را خرده باشه

اما نه گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد 

به تو گفتم و دل تو از قصه من با خبر شد

آخ که چه لذتی داره ناز چشمات را کشیدن

رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن

میدونم دوستم نداری قدر روزهای گذشته

من خودم خوندم تو چشمات که یکی این رو نوشته

میدونم فرقی نداره واست عاشق بودن من

میدونم واست یکی شد بودن و نبودن من

اما روح من یه دریاست پر از موج و تلاطم

ساحلش تویی و موج هاش خنجرهای حرف مردم

                       
                                                                                                 
  "مریم حیدرزاده"





 


خویش را باور کن ...

* هر چیز که در پی آنی ... آنی *

« و کسی بر زد ...
من به او گفتم کیست
؟

او به من گفت خزان

من گشودم در را ... و خزانی در کار نبود
!

من نهالی دیدم
با خیالاتی افسرده

و هراسان از یورش ... از یک طایفه باد

یک تبسم کردم ... و هوای سبزم را پاشیدم بر پیشانی او

و دلش را بر مدارا دعوت کردم

من به اوگفتم
: خزان مثل یک اتراق است

مثل یک لحظه درنگ ...
در سایه پنجره ای رو به افق

مثل یک بازدم است از دم یک تابستان...!!!

باد هم پیغام است

زرد هم زیبایی است ...

و کسی بر در زد

ــ گفتم کیست؟  ــ گفت خزان
!

و گشودم در را ...

خزانی در کار نبود
!!!

من وجودی دیدم سرتاسر امید ...
سرتاسر عمیق
...!

...
من صدای قدمی میشنوم ... که به در خواهد کوفت
:

ــ  (بگشای بهار آمده است ... خویش را باور کن ... )»




چیزایی که دیگه کم کم باید بدونی ...

* لبخند تذهیب زندگی ست *

««
 من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو

که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم

 همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس

که درازست ره مقصد و من نوسفرم
»»


« حرفهای یواشکی »

فکر میکنم یه حرفهایی هست که دیگه باید زده بشه !

حافظه برای عتیقه کردن عشق نیست .. برای زنده نگه داشتن

 عشق است ..
اگر پرنده را به قفس بیندازی مثل این است که پرنده

را قاب گرفته باشی .. وپرنده قاب گرفته فقط تصور باطلی از پرنده است
.

عشق در قاب یادها پرنده یی است در قفس.

منت آب و دانه بر سر او مگذار و امنیت و رفاه را بر رخ او نکش
.بیندیش!

عشق طالب حضور است و پرواز .. نه امنیت و قاب.

مگر قرار ما این نبود که عشق را خاطره نکنیم؟چیزی هست که باید

بیاموزی:خاطره ویران کردن حال است .. و ویران کردن حال از میان

بردن تنها بخش کاملا زنده و پرخون زندگی:عشق. اگر دوست داشتن

به یک مجموعه خاطره ی مجرد تبدیل شود .. دیگر این خاطرات از جنس

عشق و دوست داشتن نیستند .. و از آنجا که انسان محتاج دوست

داشتن است و دوست داشته شدن (علیرغم زیبایی خاطرات) به دنبال

دوست داشتنی نو رفته و بران پناه میبرد
.. و این عشق نخستین را

ویران میکند ..
بی آنکه شبهه عشق دوم بتواند قطره ای خلوص را در

خود داشته باشد
.. با او زندگی کن .. با حالش نه خاطراتش.

آنقدر استحکام روزها را زیاد کن که هر روز برایت سازنده زیباترین خاطره

فردا باشد
.. زندگی نه عادت میخواهد نه خاطره! شور میخواهد.

خاطره ها هم ارزش خود را دارند اما نه برای نابودی حال و آینده.


« من تو را عاشقم نه خاطراتت را »







تولدم مبارک


Image Hosted by ImageShack.us



من  متولد  شدم


 تک فرشته ی آسمان    


 از همان آغاز مظلومانه به دنیا آمد ....با خود عشق آورد  برای لبه ی
 
دیوار قدیمی....مرحمی شدبرای ماه مهربان و صبور ....ماهی که به

ظاهر زیبا و بدون هر غم و رنجی است اما در درون از غم های روزگار
 
می سوزد....نکند این طفل از جنس ماه است؟      ای وای .... گویا این
 
بدو تولد تک فرشته ی آسمان است.  ای کاش برای همیشه همین

طور مظلومانه سر در دامان آسمان میخفت ....ای کاش میتوانستم به
 
او میگفتم وقتی او به دنیا آمد همه ی آسمان می گریید ٬ آخر  از
 
فرشتگان کهکشان  یکی کم شده بود
 ....                                                                                                                         
                                                    


و من بارانی پوش ...

و من بارانی پوش ...

 

و حالا 

بارانی پوش

به دنبال اشکهای ریخته شده ام می گردم

زیر آفتاب کویر ...

 

 

ساحل عشق



در کنار ساحل دلباز عشق روبروی امواج متلاطم دریای عشق بر روی
 
شن های گرم ساحل نشسته بودم .

حس عاشقی در من بیشتر شده بود به غروبی که کم کم به آسمان سلام می کرد
 
می نگریستم و به دریایی که رو به سرخی بود .

یک تکه کاغذ و یک قلم در آن سوی ساحل ، یک یار مهربان ،

یک یار همزبان در سوی دیگر و من هم در این سو.

از مهر بنویسم ، از محبتش ، از نگاه عاشقانه اش به دریا ، از چه بنویسم ؟

چشمان آبی او آبی تر شده بود با نگاه کردن به دریا و دریا هم که رو به سرخی
 
می رفت چشم او هم از سرخی پر از اشک شده بود .

چشم او تبدیل به دریا شده بود چشمی آبی و پر از اشک.

در چشمانش نگاه می انداختم و می نوشتم او را به زیباترین چهره ها تشبیه می کردم
 
چون او لیاقت آن همه زیبایی را داشت او برایم مقدس بود ،

او برایم عزیز بود .با همان کا غذ و قلم و با همان ساز باد و موج ها ،
 
چه زیبا بود چه لحظه به یاد ماندنی بود . صدای امواج دریا ، کنار ساحل دلباز ،

غروب با رنگ نازش همراه با اشک های یارم مرا به دنیای دیگری برده بود

دنیایی که شاید بتوان آن را دید اما در خواب ، در رویا.