این روزها مثل بادی پریشان احوال، از روی خاطرات ترک خورده میگذرم
و نمیدانم در کدام سوی کویر است که هنوز سرگردانم
صدایم را کسی نمیشنود
و شبها مهتاب است که در تنهایی برایم لالایی میخواند
این روزها سرم پر از ابهام است
احساسم شده است یک علامت سوال بزرگ
عقلم علامت تعجب
زبانم سه نقطه ...
و دلم در پرانتز حریمش، حرمتش را حفظ میکند
این روزها، نه! این شبها
حوالی خوابهایم بارانی است
با هر تکه ابری، قطره بارانی میشوم
تا از آسمان دلم بر روی این کویر خشکیده ببارم
تا شاید روزی جوانه عشق از این خاک بروید
بی هیچ ترسی از هر احساس تنهایی
این روزها قاصدکها زیاد خوش خبر نیستند
برای همین مدام خودشان را قایم میکنند
و پروانهها زیاد دلشان شاد نیست
برای همین در تنهایی میگریند
این روزها دلم برای دریا تنگ میشود
با چشمانی بسته به موجها سلام میکنم
و برای ماهیها دست تکان میدهم
برای فانوس خیس دریایی آرزوی سلامتی دارم
این روزها اعتراف میکنم دلتنگم
همه دلتنگیام را با سرانگشتان احساسم
بر صفحه آبی آسمان حک میکنم
بعد آن تکه از آسمان را در پنهانترین جای قلبم مخفی میکنم
مبادا چشم نامحرمی حُرمت دلم را بشکند
تا حریم این دل شکسته حفظ شود
این روزها وقتی شعری میخوانم
چشمانم برق میزند
روزی شاعری برایم گفت
پرنده بیبال هم میپرد!
و من دیدم چقدر دلم هوای پریدن دارد
این روزها دلم برای دوست داشتن میسوزد
وقتی کسی مرا برای ت م ل ک بخواهد
دلم میلرزد
صدایم میگیرد
و نبض لحظههایم به تندی میزند
نیاز به دوستی رازی است که به تملک نباید فروختش!
این روزها کسی گم شده است
در میان ستارهها، در آغوش مهتاب
در هنگامه بوسه باران آسمان...
تنها ماندنِ نجابت یک نگاه سخت است
این روزها دوستان غریب شدهاند
و غریبهها ادای دوستی درمیآورند
اما من با کدامین واژه بگویم
دوستی عطر آشنایی است دیرینه
که هیچ غریبهای را در این خلوتکده راهی نیست
و دوستی پاک است و پر از نگاه آشنا
مثل دوستیمان با خدا
این روزها هر لحظه با خدای مهربان نجوا میکنم
و در لحظات پاک نیایش
برای آرزوهای خوب همه دعا میکنم
برای لحظات دلتنگی و بیقراری این روزهایم
به پرندهها میگویم: التماس دعا...
دلم عجیب گرفته!
چشم هایم یک دل سیر گریه می خواهند
دلم سکوت و نگاه می خواهد
دلم نسبت به آدم ها بی تفاوت تر از قبل شده
و تنها یی و نفرت می خواهد
دلم دروغ های زیبا می خواهد
دلم مهربانی و نوازش نمی خواهد
دلم آرزو ها را نمی خواهد
دلم فرصتی نمی خواهد...
من می ترسم....
من دلم را دیگر نمی خواهم.....
من واقعیت ها را می خواهم...
من فرصتی می خواهم ...
من خودم را می خواهم....
..
نه !
کاری به کار عشق ندارم !
من هیچ چیز و هیچ کسی را دیگر در این زمانه دوست ندارم
انگار ...
این روزگار چشم ندارد من و تو را یک روز خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا ...
هر چیز و هر کسی را که دوستر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند ...
پس من با همه وجودم خود را زدم به مردن تا روزگار ،
دیگر کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم نا گفته می گذارم تا روزگار بو نبرد ...
گفتم که کاری به کار عشق ندارم !
قیصر امین پور
این روزها روزهایم فقط تمام میشود درست مثل لبخند های زورکی!
راست می گوید ، من این شب های آرام را ،
این رویاهای پر تلاطم زندگی را در دریای نگاه پر دلهره تو بارها و بارها معنا کرده ام !
شاید در این خواب هاب پریشان به این دلخوشم که تو باز هم خوب خوبی....
قاصدک سلام رساند و گفت:....
چشم هایم زشکوفایی عشق تو فقط می خواند
کاش می دانستی
عشق من معجزه نیست
عشق من رنگ حقیقت دارد
اشک هایم به تمنای نگاه تو فقط می بارد
کاش می دانستی
دختری هست که احساس تو را می فهمد
دختری از تب عشق تو دلش می گیرد
دختری از غمت امشب به خدا می میرد
کاش می دانستی
تو فقط مال منی
تو فقط مال همین قلب پر از احساس منی
شب من با تو سحر خواهد شد
تو نمی دانی من
چه قدر عشق تو را می خواهم
تو صدا کن من را
تو صدا کن مرا که پر از رویش یک یاس شوم
تو بخوان تا همه احساس شوم
کاش می دانستی
شعرهای دل من پیش نگاه تو به خاک افتاده است
به سرم داد بزن
تا بدانم که حقیقت داری
تا بدانم که به جز عشق تو این قلب ندارد کاری
باز هم این همه عشق
این همه عشق برای دل تو ناچیز است
آسمان را به زمین وصل کنم؟
یا که زمین را همه لبریز ز سر سبزی یک فصل کنم؟
من به اعجاز دو چشمان تو ایمان دارم
به خدا تو نباشی
بی تو من یک بغل احساس پریشان دارم
یه روز بهم گفت: «میخوام باهات دوست باشم؛آخه میدونی؟
من اینجا خیلی تنهام»
بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.
من هم خیلی تنهام»
یه روز دیگه بهم گفت: «میخوام تا ابد باهات بمونم؛
آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.
من هم خیلی تنهام»
یه روز دیگه گفت: «میخوام برم یه جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه
بعد که همه چیز روبراه شد تو هم بیا. آخه میدونی؟
من اینجا خیلی تنهام»
بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فکر خوبیه.
من هم خیلی تنهام»
یه روز تو نامهش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا کردم.
آخه میدونی؟من اینجا خیلی تنهام»
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: «آره میدونم. فکر خوبیه
.من هم خیلی تنهام»
یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم
آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:
«آره میدونم. فکر خوبیه من هم خیلی تنهام»
بی تو ترک برداشتم
و به هر بهانه ای دلم می شکند
گاهی گم میشوم پشت پنجره ها
و سکوتم رابغض می کنم تا نشنود
.
.
.
صدای شکستنم را ...
التماس چشمایم را دیدی و بی تفاوت گذشتی
زمانی که میرفتی ...
دستهایم را مانعی کردم برای نرفتنت
ولی تو ...
مغرورانه پا روی احساس دستهایم نهادی
و گذشتی ...
تو رفتی و من همیشه از خودم می پرسم
که آیا او التماسم را ندید و گذشت ...
و یا اگر دید! ...
پس خدای من چرا ؟...
چرا من به التماس افتادمش ...
ازآن روز به بعد من و دل عهد بستیم که دگر
به هیچ نگاهی التماس نکنیم
بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان میگذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی / نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چو در خانه ببستم دگر از پای نشستم
گویا زلزله آمد
گویا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر سرودی
چه گریزی زبر من
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل با تو هر گز نستیزم
منو یک لحظه جدایی
نتوانم نتوام
بی تو من زنده نمانم