برای تو !!!


 


آواز مهربانی تو با من


 در کوچه باغهای محبت


مثل شکوفه های سپید سیب


ایثار سادگی است


افسوس  چه کس تو را


 از مهربان شدن با من


 مایوس می کند؟



حمید مصدق


 

بی تو من در همه شهر غریبم...

دوستت دارم دوستت دارم بیش تر از معنای واقعی کلمه دوست داشتن!  

 

دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داری! 

 

 دوستت دارم چون تو نیز مرا دوست می داری! 

 

 دوستت دارم همچو طلوع خورشید در سحر گاه عشق! 

 

 دوستت دارم همچو تکه ابرهای سفیدی که  

 

در اوج آسمان آبی در حال عبورند! 

 

 دوستت دارم چون تو رو میخواهم ! 

 

 دوستت دارم از تمام وجودم، با احساس پر از محبت و عشق! 

 

 دوستت دارم بیش تر از آن چه تصور می کنی!  

 

دوستت دارم همچو رهایی پرنده از قفس و ...  

 

 *****  

 چه می شد گر دل آشفته من به شهر چشم تو عادت نمی کرد 

 

 وای کاش از نخست ان چشمهایت مرا آواره غربت نمی کر د  

 

چه زیبا بود اگر مرغ نگاهت میان راز چشمان تو می ماند 

 

 تومی ماندی و او هم مثل یک کوچ زباغ دیده ات هجرت نمی کرد 

 

 تمام سایه روشن های احساس پر از آرامش مهتابیت بود 

 

 ولیکن شاعر آئینه ها هم به خوبی درک این وسعت نمی کرد 

 

 زمانی که تو رفتی ...

 

بی  تو  من  در همه شهر  غریبم !!! 


 

باید زار گریست !!!

 

باید گریست بر این بخت سیاه   


باید گریست بر این روزگار تباه 


 

باید زار گریست 


 

لب ها خشکیده اند بس که برای بوسه غنچه نزده اند 

 


آغوشم یخ کرده است   

 

بس که گرمای آغوش او را به خود ندیده است  


ذوقی دیگر نمانده، بس که صرف شکوه اش کردم  


شوری دیگر نمانده بس که ناله کردم  


نایی دیگر برای فریاد نمانده  


دل را از سینه به در آورده ام و طعمه کرده ام،  

 

 ولی آن صیاد هوس شکارم را ندارد  


حتی نظری هم بر این صید نمی کند  


چگونه می توان نگریست؟  


باید زار گریست بر این بخت سیاه  


باید ضجه زد و ناله سرداد،  

 

 

 تا شاید این ضجه ها اندکی این مصیبت را التیام دهند  


تا شاید حداقل این درد به کارم آید    

 

 

و بدان رها کنم این روزمرگیها را 


 

تا شاید...  

 

 

امشب باران به میهمانی چشمانم آمده ...  
 
 
خسته ام خسته از همه کس و همه چیز    
 
 
 
حتی از نفس کشیدن...  
  
 
امروز عقربه های ساعت   
 
  
حادثه را برایم به تصویر کشیدند ...  
 
 
اکنون من با خاطرات نفس گرفته ات   
 
 
 زندگی را با آه سردی می نوازم .  
 
 
امشب که شعله می زند ماجرای تو
 
 
بر این سرم که سر بگذارم به پای تو  
 

بی تاب و بی قرارم و بی واهمه ولی  
 
 
جز حرف عاشقانه ندارم برای تو  
 

امشب هزار مرتبه بی تو دلم شکست   
 

یعنی هزار مرتبه مُردم برای تو  
 

من راضی ام به این همه دوری ولی عزیز  
 

راضی ترم به اینکه ببینم رضای تو  
 

حالا درخت و جاده به راهت نشسته اند 
 

 
حالا سکوت و سایه پر است از صدای تو 
 
                          
قفس داران سکوتم را شکستند  
 
 
دل دائم صبورم را شکستند  
 

به جرم پا به پای عشق رفتن  
 

پر و بال عبورم را شکستند   
 

مرا از خلوتم بیرون کشیدند  
 

چه بی پروا حضورم را شکستند   
 

تمنا در نگاهم موج می زد  
 

ولی رویای دورم را شکستند 
 

 
دلم برای کسی تنگ است   
 
 که درجنوب ترین جنوب با من بود   
 
 
 در شمال ترین شمال با من رفت  
 
 
  کسی که بی من ماند   
 
 
 کسی که با من نیست   
 
 
 کسی که...... 
 
 
 
  - دگر کافی است! 
 

باید فراموشت کنم

ط¹ط´ظ‚ ط¢ط³ظ…ظˆظ†غŒ

 

باید فراموشت کنم

 

چندیست تمرین می کنم

 

من می توانم !می شود!

 

آرام تلقین می کنم

 

حالم ،نه،اصلا خوب نیست

 

تا بعد،بهتر می شود

 

فکری برای این دل آرام غمگین می کنم

 

من میپذیرم رفته ای

 

و بر نمی گردی همین

 

خود را برای درک این ،صد بار تحسین می کنم

 

کم کم زیادم می روی

 

این روزگار و رسم اوست!

 

این جمله را با تلخی اش ،صد بار تمرین می کنم  

 

 

الهی گاهی نگاهی.....


من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم٬ باور کن!

من می خواستم با دوست داشتن زندگی کنم

کودکانه و ساده و روستایی

من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم

آن لحظه یی که خاکستریِ گذرایِ زمین

 در میان موج جوشانِ مه٬ رطوبتی سحرگاهی داشت.

من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک

 در گرمای تابستان می خواستم

و شاید  ما برای فروریختن آنچه کهنه ست آفریده شده ایم!


احساس خستگی عجیبی می کنم

 کاش  می تونستم  در کنار کارم  ٬ درس می خوندم

اما   نمی تونم   زندگی ام سخت شده

اونم با اون وضعیت!

راستی دنیا واقعا کوچیکه

 و یه جورایی کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم...


 کسی رو دیدم  که از آخرین ملاقاتش دو سه   سالی  می گذشت

مدیر آموزشگاهی که توش موسیقی یاد می گرفتم

یادش بخیر

همیشه با هاش کل کل داشتم

ولی کلا از پس زبون من بر نمی اومد!

هی یادش به خیر چه زود و سخت گذشت...

انگار تمام خستگی ها تو سرم جمع شده!

 سرم خیلی سنگینه...

نوشته های احساسی نادر ابراهیمی اشک منو در میاره!

این روزا احساس می کنم احتیاج من به گریه کردن فوریه!

 و گرنه از بغض می ترکم!

 جالبه دلیلشم نمی دونم

دیوونه شدم!




... و نه من می دانستم که دستمال های مرطوب

 تسکین دهنده ی در های بزرگ نیستند...

نشخوار این اندیشه ها در  دهان  زمان  ٬ خرد شدن واژه هایی

را که بوی تسلیم شدگی می داد تداعی می کرد

و نه من ماندنی هستم و نه تو!

و من ایمان دارم  که روزی نزدیک

 میوه های زندگی را

از پوسیده ترین درخت های  افکار به سلامت خواهم چید!

بیاد بیاور...

و به شکوه هر آنچه بازیچه نیست بیاندیش!

دیگر چه باید گفت؟

معنایش زندگیست...

 بازگشت٬ هیچ چیز را خراب نمی کند...

باور کن!


شاید برای دیگران  کمی گنگ  به نظر می رسید ...

اما برای من فقط یک نشانه بود!

چیزی شبیه یک معجزه٬

  برای نجات زندگی که

 دیگر روزها و شب هایش  برایم یک رنگ شده  بود

من از زندگی و رعد و برق به یک اندازه نفرت داشتم..

از روزهایم

از شب هایی که همیشه بارانی بود ...

و فقط او می دانست...

و فقط او می دید

کسی که بارها و بارها  در ذهنم  به دور خانه اش طواف کردم

 اما شاید فقط در لحظه  باورش  کرده بودم ...

 و در لحظه٬ توکل به قدرتش !

می دانم...

  خودش بود ٬ اما شاید  باورش  نبود...

شاید...

من نشانه ها را ٬  می شناسم؟

 همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد...

در حقیقت ٬همه ی آنچه باید ٬در لحظه اتفاق می افتد !

نفس هایم سنگین شد...

آنها می گفتند اما من و  فقط او٬  حسش می کردیم

یک گیجی  بی اراده ...

و

نبض و ضربانی که  عجول بود ند ٬

 طوری که نفسهایم به گردشان نمی رسید!

برایش که کاری نداشت...

 نفس هایم٬ نبض دستانم ٬

 بیداری چشم هایم ....

همه و همه  امانتش بود ...

ومن

ناشکر نعمت هایش بودم

ناشکر چیزی که نامش زندگی و حیات بود

ناشکر کسی که نامش<< خدای من>>  بود!

فقط خدای من ! نه کس دیگر!

۲ ماه  و چند صباحی از روزهای سی  و دوسالگی ام ٬

  سپری شده...

 به اندازه ی ۱۰۰ سال در این ۲ ماه  بزرگ شدم!

و  خانواده ام به اندازه ی تمام روزهای زندگی ام پیر شدند...

چهارشنبه سوم تیر  سال ۸۸  برای چند ثانیه نفس هایم سنگین شد

 و  نبضم .....

اگر او نمی خواست شاید

 این نعمت حیات هرگز به من باز پس داده نمی شد...

و من نشانه ها را عجیب باور دارم....

و اینبار هم تنها او می داند...

تنها او می داند که من او را در تک تک نفس هایم دوست میداشتم

اما باور نداشتم ...

باور به ایمانی که کمیاب است...

احساس می کنم

نفس هایم بوی اراده اش را می دهد

بوی قدرت ش را!

چشم هایم رنگ نگاهش را  گرفته...

من تک تک سلول های بدنم را دوست می دارم

تمام آرزوهایم را...

من این دختر لجباز اردیبهشت ماهی  و مهربان و کله شقه

 در آینه  که دیوانه ی ... است را عاشقانه  باور دارم !

من او را هم  باور دارم.....

خدای من را می گویم!

بار دیگر شهری که دوست می داشتم!

در نوشتن این ماجرا دو دل بودم اما نوشتمش!

احساس می کنم همه چیز مثل یک خواب بود....

دیگر دنبال دلیلش نیستم

دنبال خودش هستم!

دنبال خودم!

شاید خیلی زود این پست رو پاک کنم....

جنینی که از پزشک تشکر کرد. ..


شاید شما با این عکس آشنا باشید .

 این عکس در ۱۹ آگوست سال ۱۹۹۹

 توسط مایکل کلنسى عکاس مجله یو.اس تودی گرفته شده است .


جنینی که در این عکس دست جراح را در دست خود گرفته

 جنینی است که دچار بیماری مادرزادی اسپاینا بیفیدا ( spina bifida )

 (بیرون زدگی نخاع به علت بسته‌نشدن کانال نخاعی ) بوده است .

در صورتی که حاملگی و رشد جنین به همین شکل ادامه می یافت در ماه های آتی احتمال

 مرگ و یا فلج جنین بسیار بالا بود  و برای اولین بار در تاریخ پزشکی قرار شد

 این جنین در هفته ۲۱ بارداری در داخل رحم مادر توسط جراح تحت عمل قرار گیرد .

نام این کودک ساموئل ( Samuel Armas  )

و نام جراح دکتر جوزف برونر  ( Dr. Joseph Bruner) است .

 این عمل در یک مرکز پزشکی دانشگاهی

 ( Nashville’s Vanderbuilt University Medical Center ) انجام شد.

 
۵۴۷۸۸۹۰۰۴۳۷۰۳۳۰۰۰۰.jpg

این عکس بارها در اینترنت انتشار یافت بدون آنکه داستان واقعی آن در جایی ذکر گردد

 و هر چه انتشار یافت بیشتر به افسانه و تخیلات گویندگان آن ارتباط داشت .

بعد از عمل  ، این جنین ( ساموئل فعلی ) دست خود را از داخل رحم خارج کرد

 و انگشت جراح را در دست گرفت و با قدرت فشرد

 به شکلی که دکتر برونر در تن خود ارتعاش و مورموری را احساس کرد .

 در این لحظه عکاس یو.اس.تودی که برای ثبت تاریخ اولین جراحی داخل رحم در محل

حاضر بود تصویری را شکار کرد که افکار عمومی جهان را تحت تاثیر قرار داد.

عکاس می گوید من در کناری ایستاده بودم و به رحم مادر نگاه می کردم

 ناگهان لرزش رحم را دیدم و خواستم از آن عکس بگیرم

 که ناگهان یک دست از داخل آن خارج شد و دست جراح را فشرد .

من عکس خود را گرفته بودم

 و این داستان آنقدر سریع بود که پرستار پشت سر من فریاد کشید

وآی چه اتفاقی افتاده است .

این عکس به سرعت در فاکس نیوز و سراسر جهان ارتباطات انتشار یافت .

هیچکس ، هرگز نخواهد فهمید که

 این یک اتفاق بود و یا یک تشکر واقعی .

همه وجودم ...



دلتنگم و تنها...


کاش پاره ابری میشد دلم


و مهربانی می بارید


و نگاهم را با نگاهش آشتی می داد


آه که دوستت دارم چه کلام کاملی ست


و من دلم چقدر تنگ دوست داشتنه




زندگی رویا نیست...



همه چیز با یک نگاه یا لبخند کش دار شروع می شود

گپی به ظاهر ساده و دوستانه ...

از نقاط مشترک و علایق یکسان

از گروه خونی گرفته تا ماه تولد و تیپ مورد پسند!

کم کم دردلها باز می شود

برای هم دل می سوزانند و گهگاهی هم به هم افتخار می کنند!

بعد مدتی که خلا های روحی عاطفی شان

از شیرینی کاذب پر می شود !

کمی صمیمی می شوند!ـ فقط کمی-

الفاظی شیرین نظیر :عسلم٬ قندکم٬ گلم و...

به یکدیگر تعارف می کنند!

گاها هم ٬لقب هایی غیر انسانی٬ نظیر

پیشی من! جوجه کوچولو!

بعد از مدتی جو گیر می شوند و اعلام عشق و شعار انقلابی

یا تو یا مرگ را در یک فضای رمانتیک و عاشقانه

برای هم سر می دهند!

دنیا بیش از حد زیبا می شود!

حرف و نصیحت بزرگترها خاک می شود

و به عبارتی عقل دچار زوال می شود!

که چی؟

که طرف در عالم رویا بارها نیمه ی گم شده اش را دیده

و حال که این رویا به حقیقت پیوسته

نباید فرصت را از دست بدهد!

در نهایت آن لبخند کش دار

زیر سقف خیابان به بوسه ای زیر یک سقف تبدیل می شود!

این ماه عسل ها هم تمام میشود...

زندگی روی حقیقی اش را نشان می دهد...

سختی...

کار وبه عبارتی پول!...

فرزند..
...

گویا فصل رویا پردازی و عاشقانه به اطراف نگاه کردن ها

می گذرد!

با اینکه گروه خون و خصوصیت ماه تولد یکدیگر را می دانستند

و هر دو از قرمه سبزی خوششان می آمد

اما انگار یک جای کار همیشه می لنگید!

بهترین راه؟...

البته دنیا که به آخر نرسیده هنوز هم کمی لبخند کش دار

برای عشق بعدی در چنته شان هست!

و عاقبت آن ضرب المثل قدیمی که :

آن کس که نداند که نداند که نداند.....

برو تا آخرش!



شاید زندگی مشترک کمی عمیق تر از یک لبخند ساده و رویا

پردازی های بچگانه و احساسات زود گذر باشد...

دیروز آمار و ارقام ازدواج و طلاق در جایی اتفاقی به چشمم خورد

از هر سه از دواج ۲ مورد به طلاق منجر می شود!

حالا بگذریم از طلاق های عاطفی و ثبت نشده که کم هم نیستند!

به هر حال عقل حکم می کند که ما راضی به پر کردن تنهای

هامان با هر چیز و هر کسی نباشیم

البته اگر عقلی در میان باشد!



یاد یک نوشته از مارک ویکتور افتادم که یه جایی جهانی رو آرزو

می کنه که توش همه ی ما همیشه راس ساعت ۳ بعد ازظهر

هر روز شیر و کلوچه می خوردیم!



خدایا ممنونم که ...

دید من خیلی نسبت به اطرافم باز تر کردی

خدایا ممنونم

تلخی ذهن مرا....


140907sslj7z1bgv.gif


دور یک میز شیشه ای


در فضایی خارج از تصورات گذشته ام


کمی تا قسمتی پر هیاهو


پر از انسان های خالی و به ظاهر عاشق


که نگاهشان به هر گوشه ی ممنوعی ممکن است نفوذ کند!


می نشینیم -


به زاویه ای حدود ۹۰ درجه نسبت به تو !


درست به مانند دو ضلع از یک مثلث قائم الزاویه!


از یک زاویه مشترک


ماهرانه سکوتمان را میان خط های صاف و متقاطع


راهی چشمان هم می کنیم!


به هرکس چیزی می رسد


تکه ای عین نفرت ...



تکه ای شبیه عشق ...


چیزی شبیه هیچ!


اما


نه چنان مساوی که سر انجام تقدیر را به اعتراض وا می دارد!


از کدام نیاز


دهانم این چنین بی رحمانه به تلخی می زند؟


زمان را می بینم که خنده کنان از کنارمن لی لی می کند !



با انگشت اشاره متهم به کندی اش می کنم


قهقه هایش میان هق هق من گم میشود...



تو را نمی دانم....


اما من احساس می کنم


تمام آبنبات های دنیا هم شیرین نمی کنند تلخی ذهن مرا....


قشنگ ترین خاطره هام با تو و از تو گفتنه


تو با منی هرجا برم مهر تو بند جونمه

عشقت نمیره از سرم تو پوست و استخونمه

یکدم اگه نبینمت یه دنیا دلتنگت میشم

نگاه دریایی تو آبیه روی آتیشم

واست دلم واست تنم , واست تمام زندگیم

 از تو دوباره من شدم با تو تموم شد خستگیم

نم نم بارون چشام گواه عشق پاکمه

 همنفس قسمت من دوست دارم یه عالمه

 قشنگ ترین خاطره هام با تو و از تو گفتنه

 آرامش وجود من صدای تو شنفتنه

تو با منی هرجا برم مهر تو بند جونمه

 عشقت نمیره از سرم تو پوست و استخونمه

 یکدم اگه نبینمت یه دنیا دلتنگت میشم

نگاه دریایی تو آبیه روی آتیشم

 واست دلم واست تنم , واست تمام زندگیم


از تو دوباره من شدم با تو تموم شد خستگیم
 

IMG]