زندگی، زنده ماندن اجباریست
تو و من بازیچه ی این زندگی هستیم
در تمام نا باوریها که خیال میکردیم
برنده ی این زندگی هستیم مهره ایی سوخته بیش نیستیم
زندگی مانند یک دایره هست
آن زمان که خیال میکنی آخر خطی
میتونه شروعی دوباره واسه زندگی کردن باشه
ولی افسوس که
نمی توان هیچ وقت خاطرات تلخش را از یاد برد
زمزمه دلتنگی یعنی...
سکوت دل راشکستن ودرخلوت خودنشستن
زمزمه دلتنگی یعنی عبورازکوچه های پاییزی
یعنی گفته های دل رابرروی صفحه کاغذرنگی نوشتن
یعنی درصدای پرخروش دریا
صدای زمزمه دل راشنیدن
زمزمه دلتنگی یعنی بهارچه خوب است
یعنی کاش همیشه سبزبمانیم
هرگز از انتهای تجربه تا ابتدای راه طولی نمی کشد
کمتر ازیک بهار
...
کاش
کاش وقتی زندگی فرصت دهد،گاهی از پروانه ها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را ،وقف قسمت کردن شادی کنیم
کاش وقتی آسمان بارانی ست ،از زلال چشم هایش تر شویم
وقت پاییز از هجوم دست باد،کاش مثل پونه ها پر پر شویم
کاش وقتی چشم هایی ابریند ،به خود آییم و سپس کاری کنیم
از نگاه زرد گلدانهایمان ،کاش با رغبت پرستاری کنیم
کاش دلتنگ شقایق ها شویم ،به نگاه سرخ شان عادت کنیم
کاش شب وقتی که تنها می شویم ،با خدای یاس ها خلوت کنیم
کاش گاهی در مسیر زندگی، باری از دوش نگاهی کم کنیم
فاصله های میان خویش را، با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش با چشمانمان عهدی کنیم، وقتی از اینجا به دریا می رویم
جای بازی با صدای موج ها ،درد های آبیش را بشنویم
کاش مثل آب مثل چشمه سار ،گونه نیلوفری را تر کنیم
ما همه روزی از اینجا می رویم ،کاش این پرواز را باور کنیم
کاش با حرفی که چندان سبز نیست ،قلب های نقره ای را نشکنیم
کاش هر شب با دو جرعه نور ماه، چشم های خفته را رنگی زنیم
کاش بین ساکنان شهر عشق ،رد پای خویش را پیدا کنیم
کاش با الهام از وجدان خویش ،یک گره از کار دل ها واکنیم
کاش رسم دوستی را ساده تر ،مهربان تر آسمانی تر کنیم
کاش در نقاشی دیدارمان ،شوق ها را ارغوانی تر کنیم
کاش اشکی قلب مان را بشکند ،با نگاه خسته ای ویران شویم
کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند ،ما به جای ابر ها گریان شویم
کاش وقتی آرزویی می کنیم، از دل شفاف مان هم رد شود
مرغ امین هم از آنجا بگذرد،حرفهای قلبمان را بشنود
...
ومن در حسرت خورشید
می سوزم ومی سازم
چرا شد باورم
قصه هایی که برام گفتی
گرفته بغض گلویم را
ودر این آخرین لحظه
چنانت دوست میدارم
که قربانی کنم خودرا برای تو
دلم صد پاره گردیده
زغم بیچاره گردیده
شکسته پنجره
نوری نمی تابد
همه جا تیره وتاریک
چشام جایی نمی بیند
ومن در اول جاده
توانم ناتوان گردید
صداْْیم بر نمی آید
شکسته در گلو دادم
جفایی که روایم شد
سیاه است رنگ فریادم
مرا فریاد رس خوابید
ورفت یادم
زیاد یار و یارانم
ودراین آخرین لحظه
تو هر چند کم کنی یادم
من از یادت نمی کاهم
زروز و روشنی ها من گریزانم
شدم در شب پناهنده
شبم پیوسته بر شب های دیگر شد
وخفتم
در آغوش سرد پراز آرامش یاسی
ندارم انتظاری را
که بی تابی کنم آنرا
ندارد روح من
تابی برای بی قراری ها
ندارد انتظاری را دلم طاقت
دلم سخت می کوبد
باخشم
دیوارناتوان سینه من را
ومن لبریز شدم از خود
وسرریز می کند جسمم
لباسم تنگ گردیده
وکفشا می زند پایم
ومن مجروح و مجروحم
نمیدانم ؟
چگونه سر کنم با خود
با نامرادی ها که برمن رفت
نه آرامش به شب دارم
نه آسایش زتب دارم
زخود هر چند گریزانم
ولی جایی نمیدانم
ترا بر آن ... نده پندم
که من بر پند می خندم
چه میدانی ؟
چه ها کردی
هر چند کم کنی یادم
من از یادت نمی کاهم
ودراین آخرین لحظه
چنانت دوست می دارم
که قربانی کنم خودرا
برای تو
شعری برای تو
لبخند بزن، غوغا کن، صدایت مرا به پرواز وا می دارد
نگاهم کن، برق چشمان زیبایت نوازشم می کند
من نیز روزی برای تو سرخ خواهم شد
من غرق خنده، گرم خواهم شد
وجودت را احساس می کنم، تو را همیشه می توان حس کرد
صدای پاهایت را می شنوم که به من نزدیک می شوی
و تو همیشه به من نزدیک خواهی ماند من گرم خواهم شد
من برایت خواهم ماند تا لبخندهایت را پاسخ گویم
من سبز خواهم شد تا تو شادابیت را همیشه لمس کنی
من سرخ خواهم شد تو را از شوق لبریز خواهم کرد
وقتی که صدایت می کنم و تو در دل پاسخ می گویی
جان دوباره می گیرم، وقتی که صدایم می کنی شوق دیدار،
زبان از من برمی گیرد و من سرخ می شوم
از من سخن مگو، با من سخن بگو، با من از من سخن بگو
بگو که صدای تپش های این قلب سرخ را همیشه می شناسی
بگو که همیشه خواهی ماند
بگو که سرخیم را ستایش می کنی، من سرخ خواهم شد
من از نیم نگاه سوزاننده ی تو زیر برق آفتاب،
از تمامی گرمیت در سردی زمستان، سرخ خواهم شد
لحظه ی جدایی را نمی شناسم، خداحافظی را معنا نخواهم کرد
سیب سرخی به تو خواهم داد و دانه ی اناری
دانه ی انارم به تو جان خواهد داد و سیب سرخم به تو محبت
سیب سرخ، سرخ خواهد ماند و من سرخ خواهم شد
من سیلی عشق تو را چشیده ام و درد محبتت را کشیده ام
شکل آن را نمی دانم
تنها می دانم که آن نیز سرخ است
و روزی که این رگ های خون در وجودم فوران کنند
من سرخ خواهم شد، و من از همیشه تا همیشه سرخ خواهم ماند
برای کسی که مثل خون تو رگهامه
وقتی دلت گرفت بشین به اندازه تمام دلتنگیات گریه کن
برای اینکه کسی اشکاتو نبینه
ماهی کوچیکی شو و به ته دریا برو
دیگه نه کسی صداتو می شنوه نه کسی اشکاتو می بینه
حالا فهمیدی چرا اب دریا شوره؟
هرچی از عمرم میگذره
بیشتر به اثر پروانه ای اعتقاد پیدا می کنم
اینکه، از به هم خوردن بالهای یه پروانه توی یه شهر دور افتاده
تو آفریقا، ممکنه یه طوفان مهلک تو نیمکره شمالی بوجود بیاد
همه زندگیها روی هم تاثیر دارن
هرچقدر هم بخوای خودت رو ایزوله کنی
و از مردم و جامعه دور باز هم تاثیر میذاری و تاثیر میگیری
کاریش هم نمیشه کرد.رفتارت، گفتارت، حرکاتت، طرز فکرت،
تصمیماتت، همه و همه تاثیر گذارن و در معرض تاثیر
از چیزهای بزرگ بگیر تا چیزهای کوچک
جالبترین نمونش دوستیها و روابط دخترا و پسراست
شاید به هم خوردن یه رابطه باعث بوجو آمدن یه رابطه محکمتر
و مفیدتر بشه، یا حتی بوجود اومدن یه رابطه باعث شکوفا شدن
یه رابطه دیگه یا حتی منجر به ازدواج شدن اون رابطه بشه
مهم نیست من و ما چجوری نشون میدیم و چجوری وانمود می کنیم
اما چیزی که هست اینه که همه و روابط همه
روی همه و روابط همه تاثیر میذارن
شاید رابطه دو نفر دیگه با هم
منجر بشه که من (در کنار اینکه ذهن و دلم آزاد میشه)
همه فکر و ذهن و تمرکز و انرژی خودم رو صرف رابطه خودم
بکنم و اونوقت به اون قوام ببخشم
حالا هرچقدر هم بخوام ادا در بیارم
که از ابتدا این رابطه در اوج بوده، اما کیه که بخواد
نقش وجود اون یکی رابطه رو در قوام رابطه من انکار کنه؟
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده کوچک ،
چون او گرامی نیست....
واقعا اگر کسی حوصله داشته باشه و بشینه دوران زندگیش رو
در قالب یه جزوه جامعه شناسانه بده بیرون،
چیز خیلی قشنگی در بیاد
یه جمعی که توش کسی به کسی رحم نمیکنه
همه زیراب هم رو میزنن
جالب اینه که هیچکدوم از طرفین هم به چیز خاصی نمیرسن
اما باز هم ادامه میدن
فقط این جالبه که یه همچین سیستمی چطور به کارش ادامه میده
و مشکلی هم براش پیش نمیاد
حکایت همون " خراب آباد " شده...
چــــرا....؟
چرا هیچ اتفاقی نمی افتد؟
چرا همیشه فراموش می کنم
یک قطره از اشکهایم را برایت نگه دارم؟
چرا کسی نوشته های شکسته ام را از کنار پیاده رو برنمیدارد؟
چرا کسی باور نمی کند
خورشید هر روز صبح در اتاق سیاه من به دنیا می آید؟
تا کی باید پنجره را باز بگذارم
تا ابرها یکی یکی داخل اتاقم بیایند؟
تا کی برای دیدن تو زنده بمانم؟
چقدر هوا خوب است!
چقدر گل ها زیبا شده اند!
بارانهای نقره ای خوابهایم بوی تو را می دهند
روزها به رنگ نفسهای توست و شبها چون چشمان تو سیاه است
چرا هیچ اتفاقی نمی افتد؟
چرا کسی آوازهای زخمی مرا نمیبیند؟
چرا کاسه ها همچنان خالی مانده اند؟
چرا هیچ کس گل سرخی روی میزم نمی گذارد؟
من و تو شبیه هم هستیم
شبیه کسی که عاشقانه دنبال بهشت می گردد
من و تو تشنه ایم،
من و تو عاشقیم ،
من و تو ...
بیا دوباره خودمان را به خدا معرفی کنیم!
.......
میگن وقتی دل میگیره
همون زمانیه که خدا داره آدمو صدا میکنه
نمیدونم اما فکر میکنم یه جورایی صحت داره
این موضوع میگید نه به دلتون رجوع کنید
وقتی که دلتون میگیره
از دیشب هم یه جورایی دل من گرفته
و حالا همین حس رو دارم....
توی سرم داره میسوزه و احساس میکنم غم همه وجودمو گرفته؟
وقتی دستم رو رویه پیشونیم میزارم مثل آتیش داغه!
سعی میکنم غمم رو توی واژه ای به نام بیماری پنهان کنم
و وانمود میکنم که بیمارم ..
جسمم بیماره..
اما هیچوفت نمیگم: این روحمه که بیمار شده!
نمیدونم دلم از خودم و دیگران گرفته یا از خدا؟
آره از همه چیز و همه کس دلم گرفته
اول از همه از خدا که گاهی خیلی از دستش شاکی میشم
و اونوقت تو خلوت شبانم ازش می پرسم:
باز منو فراموش کردی خدا جونم؟
اما میدونم فردا صبح یه اتفاق خوب منتظرمه!
مثل همیشه...
میدونم که بعد سیاهی سپیدیه!
میدونم که صبح منم بالاخره سر میرسه...
از طرفی از بندش هم دلم گرفته کسی رو که فکر میکردم
همدم تنهایی منه بدجور دیشب دلم رو شکست ...
تموم دیشب بیدار بودم از غمی که داشتم خوابم نمیبرد
و تو تنهایی خودم به گذشته ام فکر میکردم.
از خودم دلم گرفته چون بعضی موقع ها حس میکنم
که خودم رو خوب نشناختم
نمیدونم آدم هایه دیگه وقتی دلشون میگیره چیکار میکنن
همین خود شما ها چه کار میکنید؟
شاید خیلی هاتون مثل من میرید با خداتون درد و دل میکنید
گریه میکنید و از غم هاتون میگید
چون اون تنها کسی هست که میدونم حرفامو خوب گوش میده
و صدامو میشنوه و بهم آرامش میده
نمیدونم چرا اکثر آدم ها وقتی دلشون میگیره
از دیگران التماس دعا میخوان که براشون دعا کنن
اما من اینو باور دارم که باید خودمون بیشتر برایه خودمون
دعا کنیم .. مثل مریضی که دردشو رو به طیبش میگه!
شاید بهتر باشم برایه اینکه غم تو چشام معلوم نشه
یا بهتر بگم آتیش عشقم از چشام شعله ور نشه
یا نه قرمزی چشام که اثرات گریه هام هست
معلوم نشه یه نقاب به چهرم بزنم...
واژه هایی که نقش می بندد بر روی کاغذ برایم بی رنگند
نفس هایی که حبس می شود درون حنجره ام بی حرفند
بغضم که می نشیند بر گلویم مات می ماند
من سرطان دارم ... سرطان بی حرفی !
آه ... من چقدر حرف دارم !
روزی که انسانی را به قیمت ارزانی می خرند
شبی که آدمکی به شکل یک غاز می خورند
من فصل سکوتم را بر رویاها جار می زنم
من سکوت دردم را بر دیوار فریاد می زنم
کوله بار دردم را در شب بار می زنم
من تنم را به خاک می زنم
سرطان دارم ... سرطان زندگی !
رهایی از این درد برایم مشکل شده است
انگار سرطان با استخوانم عجین شده است
بی تفاوت ... بی هوس ... بی شکل ...
سرطان دارم
برای جدایی از این مرض دعایی ندارم
من به خالق سرطانم دلبستگی ندارم
برای خاموشی دردم فرشته الهی نمی خواهم
من به حضورشان نیازی ندارم
من خودم معصومم
به شما نیازی ندارم !
سرطان دارم ...سرطان در به دری !
من به شکل یک باد آواره ام !
به حکم یک سیم تنیده شده بر مغزم محکومم
سرطان دارم
من به جنس یک جسد محجوبم
من به شکل یک گور خاموشم
سرطان دارم ...
سرطان زندگی ...
سرطان زندگی ...
سرطان زندگی ...
مرگ شیرین...
کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را به دست خزان نمسپرد!
چقدر بی حوصله شدم
دیگه دست و دلم به هیچ کاری نمیره ،
نمیدونم چرا
نمیدونم چرا مشکلات به جای اینکه حل بشن
روز به روز زیاد تر میشن!
دیگه خیلی وقته هیچ اتفاق خوشحال کننده ای برام نمی افته ،
دیگه هیچ خبر خوشی از هیجا نمیرسه ،
زندگی همش شده غم
دو روز پیش هم یه خبر بسیار وحشتناک بهم رسید
که دارم دیونه می شوم
خسته شدم ، داغون ، افسرده!
برام دعا کنید
دیگه میلی به اینجا هم ندارم
اما دلم نمیاد تعطیلش کنم
فعلا همین
در بهار زندگی احساس پیری میکنم
با همه آزادگی فکر اسیری میکنم
می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی
می رسد روزی که مرگه عشق را باور کنی
می رسد روزی که تنها در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی
به دریا می اندیشم
بهانه ای برای جاری شدن پیدا می کنم
باید بروم
تا دریا راهی نیست
اما....
تا دریا شدن راه بسیار است.
روزی خواهد رسید که
من قله تنهایم را فتح کنم
وبر ساحل رویایی چشمان تو نشینم
آخرین بار میگویم که دوستت دارم
دوستت دارم ، بی آنکه مرا دوست داشته باشی
دوستت دارم حتی اگر
از چشمان خیسم بخندی
و بی خیال این باشی که دلم شکسته است
دوستت دارم حتی اگر دلت سنگ باشد
حتی اگر هیچ احساسی بر من نداشته باشی
با اینکه میدانم در دلت یک دنیا محبت است
و احساست مثل آب پاک و زلال است
عزیزم باور کن به تو نیاز دارم ،
منی که قلبی ویرانه دارم ودلی سوخته ،
منی که ساحل دریای دلم طوفانی است
و امواج غم و غصه در دلم زیر و رو می شود
نیاز به تو دارم که قلبم را با محبت و عشقت صفا دهی
دل سوخته ام را با عشقت جان بدهی
و ساحل دریای دلم را آرامتر از همیشه کنی
عزیزم مرا باور داشته باش
حتی برای یک لحظه هم که شده
قلب مرا با تمام وجودت حس کن ...
بیا تا تنهایی دوباره به ویرانه دلم نیامده است !
تا تنهایی قاب خالی و بدون عکسش را
در طاقچه قلبم نگذاشته است، تو بیا و قاب
زیبای عکست را در آنجا بگذار!
بیا در قلبم با صدای مهربانت بگو
درد دلت را به من و با فریاد اسم مرا صدا کن
و بگو مرا دوست میداری
تا سکوت تلخی که مدتهاست
اعماق قلبم را فرا گرفته است
و قلبم را غم زده کرده است شکسته شود!
قلبم را پر از محبت و عشق و صفای خودت کن !
بگذار آن خونی که در رگهای خشک من جاری می شود
خون تو باشد و بگذار آن وجود من وجود تو نیز باشد!
عزیزم اینک که مینویسم دوستت دارم چشمانم خیس است ،
به خدا خیس است ، پس چشمهای خیس مرا باور کن
و تو نیز به من بگو مرا دوست میداری.
با آهنگ دلنشین عشق و با یاد تو
و با عشق به قلب تو با چشمانی خیس
و قلبی پر از امید
اگر نخندی و اگر بیخیال این دل عاشق من نباشی
می نویسم که دوستت دارم...
اینبار نه از حفظ میگویم و نه تکرار میکنم ،
اینبار برای آخرین بار میگویم این کلمه را !
چونکه دوست داشتن به عمل است نه به گفتن!
پس برای آخرین بار میگویم
که مرا بفهمی و
قلب شکسته و عاشق مرا باور داشته باشی
کاش می دانستم این روزها چه بهایی دارد
کاش می دانستم آخر قصه ی روزگار چه می شود
گفتی از دل تنگم بگم...
دل من تنها به خاطر دوری از تو تنگه عزیزم
نمی دونم چی بگم شاید بعضی وقت ها سکوت
مفهوم خیلی از حرف ها رو بگه
ولی بدون, توی دلم خیلی گفتنی هاست
که می خواد فریاد بزنه ولی شرمش می گیره از تو
آخه دوست نداره تو رو با حرفهای غمگینش ناراحت کنه
سکوت می کنه همین قدرقانع هستم
که بیام و اینجا چند سطری خط خطی کنم و برم ....
فرض کن پاک کنی برداشتم
و نام تو را
از سر نویس ِ تمام نامه ها
و از تارک ِ تمام ترانه ها پاک کردم!
فرض کن با قلمم جناق شکستم!
به پرسش و پروانه پشت کردم
و چشمهایم را به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم!
فرض کن دیگر آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،
حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
و دیگر شبگرد ِ کوچه ی شما،
صدای آواز های مرا نشنید!
بگو آنوقت،
با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم؟
با التماس این دل ِ در به در!
با بی قراری ٍ ابرهای بارانی...
باور کن به دیدار ِ آینه هم که می روم،
خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!
موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!
همنشین ِ نفسهای من شده ای!
با دلتنگی ِ دیدگانم یکی شده ای!