این شعر نیست
کلام نیست
متن حاشیه بر اوراق یک دفتر خاطرات نیست
این حقیقت است
حقیقتی افسانه ای ...
که بارها افسانه ام با تو به حقیقت پیوست از تو سر شار شد
از تو جانی دوباره گرفت
از نفسهای گرم تو
از صداقتهای گفتار تو
بمــان ...
با شمارش نفسهایت ...
بمان با من بمـــان
میبینی میشنوی دیگر من هرگز سکوت نکرد ه ام ...!
ساکن نمانده ام!
در ازای ماندنت ...
ماندم ...
ای سنگ صبور آتشکده ای د ل سخت تنهای من
برایت شمع خواهم شد
آب میشوم
اشک میشوم
خاک میشوم
و بارانی ترین روزها میشوم
آفتابی میشوم
سخت میشوم
نرم می شوم
شوق میشوم
پاک میشوم
همان گونه که میخواهی ...
و تو پیش از اینها برایم خواسته بودی
همان میشوم که هم اکنون ماندنم را
در خود به جستجوی تو گشتم
در افسانه نبودی در آب نبودی در ستاره نبودی در خاک نبودی
در شب نبودی که در دل بودی و این صداقت بی پایان تو ..!
در کشمکشهای گفتن های تو
در آتشکده این دل به زنجیر در آمدهء تو ....
باز تداعی تکرار شد
صداقت گفتار شد
حماقت نیست عشق است ...
و عشق است و دوست داشتن ...!
نه دردست قلب عروسکی بلکه در دستان محبت های تو!
بگو با من از من، با من از خود، با من از ماندن بگو...!
با من از شمارش نفسهایت ...!
۶هفته گذشته است و ...
و من ....
و من و انتظار ....
بینهایت برایت چقدر است؟
برای من یعنی اندازه ی تمام بوسه های عاشقانه ی عالم
اندازه ی تمام قطره های بارانی که میان دستانت نمی ماند
یعنی تمام احساس من
یعنی تمام دوست داشتن من
و شاید اندازه ی عشق تو
روزی که عشق را فهمیدم تو را دوست داشتم
اما وقتی که تو را دوست داشتم عشقی نداشتم
همه چیز را با تو آموختم، با تو
.
.
.
چگونه از من دور میشوی
وقتی هنوز دلتنگی را از وجودم پاک نکردی؟
چگونه ؟
آن زمان که دستانم را میان دستانت میفشاری
آتشی از درون وجودم زبانه میکشد
و آوایی فریاد میزند
آیا تو میشنوی؟
او را میبینی؟
او تو را میخواند،
با هزاران هزار کلمه واژه ی آشنایی را فریاد میزند
میدانم که میدانی
میدانی چقدر دلم برایت تنگ میشود
وقتی با نگاهت مرا بدرقه میکنی.
میدانی چقدر تمنای گرمای دستانت را دارم.
میدانم روحت را به من میسپاری
وقتی کنارت هستم.
آن را از من دریغ مکن.
آغوشت ،
دستانت ،
نگاهت ،
حرم نفسهایت ،
هستی ام را از من مگیر.
دیگر برای گریستن تردید ندارم.
دلتنگی برای تو آنقدر وسیع است
که بهانه ی خوبیست
برای گریه های شبانه ام،
دستی بروی بالشتم که بکشی
خیسی اشک های دیشبم را حس میکنی.
میدانم که میدانی
تو همه را میدانی
تو از تمام نهان وجودم آگاهی
میدانی که دروغگوی خوبی نیستم
کاش میتوانستم کمی دروغ بگویم،
آنوقت دیگر وقتی به چشمانت نگاه میکردم اشکم سرازیر نمی شد،
آنوقت وقتی حالم را میپرسیدی
میتوانستم بگویم خوبم
خیلی خوب
یا مَعاذَ الْعاَّئِذینَ (ای مامن پناهندگان)
سلام
اگه این چند روز دست به قلم نبردم منو ببخشید
خوب اگه دروغ بگم که به دل نمی شینه
و اگه بخوام راستش را بگم هم که یه جوریه
اما چون بی نهایت شما را دوست دارم سعی می کنم
تا جاییش که میشه را بگم راستش اینه که
من بدجوری اسیر دلم هستم
انگار در تمام وجودم اثری از عقل نباشه
و من تابع محض دلم هستم
خدا روح اون سوته دل بزرگ همدانی را
میهمان سفره ی خودش کنه که چه زیبا فرمود:
ز دست دیده و دل هر دو فریاد هرآنچه دیده بینه دل کنه یاد
بسازم خنجری نیشش زفولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
خلاصه که دل وقتی از دستت رفت دیگه رفته
یه جاهایی میشی پاکباز به دو معنی
یکی اینکه هرچی داری را پاک می بازی
و چیزی ازت باقی نمی مونه
و دوم اینکه در باختن پاکی را میزان و مقیاس خودت قرار میدی
تا ناخالص به حریم مقدس عشق وارد نشی
حرف آخر: حال خوشی ندارم امیدوارم برام دعا کنید
اگه نمی نویسم بخاطر همینه
خدا کنه تموم غمهای دلاتون بیاد توی دل من
تا حداقل شماها شاد باشید
در این دنیای وانفسای حسرت زای بی فردا
خدایا عاشقان را غم مده شکرانه اش با من
همتون را دوست دارم
یاعلی
.
.
.
نفس که می کشم
با من نفس می کشد
قدم که برمی دارم
قدم برمی دارد
اما وقتی که می خوابم ، بیدار می ماند
تا خوابهایم را تماشا کند
او مسئول آن است که خوابهایم را تعبیر کند
او فرشته من است
همان موکل مهربان
اشک هایم را قطره قطره می نویسد
دعاهایم را یادداشت می کند
آرزوهایم را اندازه می گیرد
و هر شب مساحت قلبم را حساب می کند
و وقتی که می بیند دلتنگم ، پا در میانی می کند
و کمی نور از خدا می گیرد و در دلم می ریزد
تا دلم کوچک و مچاله نشود
به فرشته ام میگویم:از اینجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟
من کی به ته رویا هام میرسم؟
میگویم:من از قضا و قدر واهمه دارم
من از تقدیر میترسم
از سرنوشتی که خدا برایم نوشته است
من فصل آینده را بلد نیستم
از صفحه های فردا بیخبرم
میگویم:کاش قلم دست خودم بود....کاش خودم مینوشتم.....
فرشته ام به قلم سوگند می خورد و آن را به من می دهد
و می گوید:بنویس.هر چه را که می خواهی...
بنویس که دعاهایت همان سرنوشت توست
تقدیر همان است که خودت پیشتر نوشته ای...
شب است و از هزار شب بهتر است
فرشته ها پایین آمده اند و تا پگاه درود است و سلام
قلم در دست من است و می نویسم
می دانم که تا پیش از طلوع آفتاب
تقدیرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت
چند روزی تا شبهای قدر بیشتر نمانده
همه برای هم دعا کنیم خدا همین نزدیکیست
دعاهایت را بنویس
دنیای من
چشمای من
ای عمر من
این دل من میسوزه
گریه نکن
دروغ میگی میدونم این چند روزه
تو هم مثل همه میری و منو تنها میزاری
عاشق نبودی میدونم
عشقتو رو بر جا میزاری
اما بازم این دل من عاشقشه اونو میخواد
میمیرم از جای خالیش اگه بره دیگه نیاد
برو برو هر جا بگو که یار من دیوونه بود
عاشق نبودی میدونم بودن من بهانه بود
...
اگه تو باشی ماه من
نگاه به ماه نمیکنم
بذار همه نگاه کنن
من اشتباه نمیکنم
من اشتباه نمیکنم
من اشتباه نمیکنم
من اشتباه نمیکنم
چه غریبم
چقدر غریبم
نفسهایم به شماره افتاده تنم به لرزه بند بند وجودم از طنین صدایش لرزید این چیست؟ عشق؟ نمی دانم هوس؟ ممکن نیست روزهای دوریم چه می شود اگر بر او نام هوس گذارم؟ روزهای رنجم اشکهای رفته ام تب شبانه ام بی قراری روزهایم پرسه های خیابانم شمارش برگهای پاییزم تمنای دستهایم که در نیمه شب او را می جویید و هراسان از خواب پریدن و درک کابوس نبودنش دستم را گرفت برد تا اعماق تاریک زمان ناگهان رهایم کرد به جرم رها بودنم فریاد زدم نمی بینم نرو بی تو میمیرم بمان طرح لبخندش را در سیاهی دیدم و سکوت رفتنش را نمی خواهم به سیاهی عادت کنم تا چشمم چیزی ببیند که قلبم از درکش عاجز است می خواهم روزنی بیابم اما با چشمان بسته چگونه؟ کسی یاریم نمی کند چه غریبم نفسهایم به شماره افتاده تنم به لرزه ... فاصله ها عشق های کوچک را از بین می برد وعشق های بزرگ وواقعی را تداوم می بخشد مثل باد که شمع را خاموش وآتش را شعله ور می سازد لحظه ها تب دارند تکیه بر بالش نرم باران زده ام و از خودم می پرسم چه کسی بغض مرا میشوید؟ چه کسی هم نفس گلدانهاست؟ ریشه ی وحشی تنهایی راچه کسی می سپارد به نسیم چه کسی آن طرف صحرا ست؟ سمت پروانه کجاست؟ من ودل تنهاییم چه احساس بدی... چه احساس بدی درپرتو نگاهت ودرامتداد اشکهای شبنم تصویرت را میبینم و می خواهم از پشت آیینه صداقت حقیقت را ببینیم و آنجاست که با دست های پر از ریحان به دیدارت میایم و تو دریچه ی تصویر را به رویم می گشایی و سوار بر کشتی اشک ودست بر دست امواج اقیانوس دوستیمان به راه می افتیم تا یک بغل شقایق تازه برایت بیاورم و نمیدانم وسعت عشق من و تو تا کجاست... و سوالم اینجاست فاصله با ما چه کرد؟ چه ها خواهد کرد ؟
عزیزم
امشب عجب دلتنگ هرم نفسهایت هستم
بغض را با هق هق گریه شکستم اما نرفت...
امشب مست از آرزوی حضوره دوباره ات هستم
حتی در خواب هر کجا هستی سلامت باشی
و یادت از یادش لبریز باشد
یاد او که با یادش به هر چه خوب است خواهی رسید.....
نمیخوام بگم که قدر یه دنیا دوستت دارم
چون دنیا یه روز تموم میشه
نمیخوام بگم که مثل گلی
چون گل هم یه روز پژمرده میشه
نمیخوام بگم که سیاهی چشمات مثل شبهای پر ستاره اس
چون شب هم بالاخره تموم میشه
نمیخوام بگم که مثل اب پاک و زلالی
چون اب که همیشه پاک نمیمونه
نمیخوام بگم که دوستت دارم
چون منکه اصلا دوستت ندارم
بلکه من عاشقتم
وقتی از مادر متولد شدم...
صدایی در گوشم طنین انداخت که بعد از این با تو خواهم بود
به او گفتم تو کیستی؟
گفت :غم!
فکر کردم غم عروسکی خواهد بود
که من بعدها با اون بازی خواهم کرد
ولی بعدها فهمیدم!
که من عروسکی هستم در دستان غم
وقتی واقعیت ها آدم را فریب بدهند چه می شود کرد؟
روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است
و راست راست توی خیابان راه می رود
عشق نشسته است کنار خیابان
,کلاهی بر سر کشیده و دارد گدایی می کند
و مرگ در قالب دخترکی زیبا
گلهای رز زرد می فروشد...
کاش ...
چشمهایت را در چشمهایم خیره کردی و آهسته گفتی:
دوستت دارم
در آن هنگام که در دلم فریاد می زدم
من هم دوستت دارم بیشتر از آن چه که فکرش را می کنی
اشکهایم بی اختیار روانه گونه هایم شدند
سرم را آهسته بر روی شانه هایت گذاشتی
موهایم را نوازش کردی
لبانت را بر لبانم نزدیک کردی
و بوسه گرمی از لبانم چیدی
دستهای سردم را دردستهای گرم و لطیفت فشار دادی
گفتم...
می دانی
می خواهم تا خود سپیده صبح در آغوشت باشم
و برای همیشه در کنار هم باشیم....
عطر نفسهایت را نزدیک نفسهایم احساس کنم
ستاره ها در آسمان چشمک زنان
جشن با شکوهی راآغاز کردند...
همه جا تاریک بود
قطرات باران یکی یکی
و خیلی آهسته صورتمان رانوازش می داد
پرنده خوش آوازی بر شاخه درخت نشست
تــو به آسمان نگاهی کردی
و من همان طور که درچشمهایت خیره شده بودم
لبخند زنان فریاد زدم
دوستت دارم
و
ماه نیمه٫در طراوت روحم
نیمه دیگر خود را میجوید
ببین...
چگونـــه تـــو را دوســـت دارم
که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد
و در حرارت خونم پناهی می جوید
دوستــــت دارم
برده ام یاد که دل عاشق بی تاب تو بود
خسته بود از همه دنیا و فقط یار تو بود
برده ام یاد که دل در همه شب یاد تو بود
کس ندانست که او عاشق بیمارتو بود
شب و روزش همه رویای تو بود
در دلش شور و تمنای تو بود
آتشی بود که بر خرمن کاهی افتاد
شعله ای زد به جهانی افتاد
دل بیچاره به چاهی افتاد
کس ندانست که او در همه راهی افتاد
عشق آمد به جهان آتش زد
سوز و سازی به همه عالم زد
برده ام یاد که در تب و تابش می سوخت
همه ایام فقط چشم به این در می دوخت
من تهی بودم و سرشار شدم
دل به رویای تو بستم و چه بیمار شدم
عشق تو شور قشنگی به همه شعرم داد
یادتو رنگ قشنگی به همه جانم داد
کاش می شد که نبود زندگی رنگ و ریا
و فقط شانه تو بود ماواگه ما
حس تلخی دارم ؛ مثل یه شعر عجیب
و زمان می گذرد؛ ثانیه هایی چه غریب
وای بر ثانیه ها که چنان می گذرند
وای بر ساعت ها که چه سان می گذرند
عمر ما می گذرد من و تو تنهاییم
من و تو عاشق هم هر دو در جایگه غم هایم
می هراسم از تو که چه دوری از من
می هراسم از غم که بگوید با من
دل بکن از این عشق چون خیالی خام است
عشق تو رفت ز دست؛ آرزویی خام است
لعن و نفرین به همه عالم باد گر بگیرد از من
عشق من؛ هستی من؛ شور و سر مستی من
نرود از یادم که دلم بی تاب است
ظاهرا عشق عزیز غم نفرین شده امشب خواب است
چون دلم بی تاب است
پس در آغوشم گیر؛ غم نفرین شده امشب خواب است
چقدر سخته که تمام روز رو منتظرشب باشی
به این امید که شاید اومد و خوند و جوابتو داد
جواب هایی که مثل همیشه حرف تازه ای توش نیست
انگار هیچ وقت نمی خواد باور کنه که .....
دوسش داری ....
هیچگاه آخرین نگاهت را فراموش نمی کنم
نگاهی سرشار از عشق صمیمیت و محبت
امروز ماهها از آن روز می گذرد
ولی تو هر گز بر نگشته ای ...
صدایت در گوشم زمزمه می شود و نگاهت در ذهنم مجسم
ولی من تو را می خواهم نه خیالت را....
در جایی ایستاده ام که دیگر نمی توانم
راه را از بیراهه تشخیص دهم
گامی به اشتباه برداشتن، مقصد را یک قدم یا بیشتر دور می کند
از تو یاری می خواهم
بخاطر من نه
بلکه
بخاطر لحظه هایی که با تو بودم
بخاطر شبهایی که به یادت گریستم
بخاطر خوابهایی که از آمدنت شیرین شد
بخاطر قاصدک هایی که با هزاران امید به سوی تو فرستادم
بخاطر قطره های اشکی که این نوشته ام را هم خیس کرد
قدمی پیش نه
و راه را به من بنما و کمکم کن ....
یک روز و یک شب دیگر هم بی تو گذشت ...
و من اینجا از پشت قاب پنجره تنهایی ام
به گذشته های با تو بودن و فرداهای بی تو ماندن می نگرم
این صدای قدم های توست
که کم رنگ و کم رنگ ترمی شود...
ردپایی اما باقیست
درنگ نمی کنم!
می روی ....می آید
می روی و باز هم می آید
تقلای کبوتر خیس بالم برای رسیدن به تو بی ثمر ماند
جز شیشه ای گریان نمی بینم...
خداوندا ...
مدتهاست که با تو حرف نزدم ...
حس میکنم به انتها نزدیکتر شدم
هر روز تنها تر می شوم
و این تنهایی تاریک و تلخ مرا هیچکس در
خوب خودت خواستی ...
نکند دیگر تو هم از دستم خسته شده ای ؟ !
نمی دانم ...
روز به روز بیشتر از تو دور می شوم
راه را گم کردم گویا ... و خودم را نیز همینطور
هنوز در پیچ و خم نادانسته هایم پرسه می زنم
نمی دانم که هستم چه هستم
و چرا باید باشم و اصلا به کجا باید برسم
روزها میگذرند ...
ک نمی کند
خسته از این ر اه بی پایان
خسته و رنگ پریده از وحشت بی تو بودن
هنوز در گیر و دار احساسم دست و پا می زنم
اما نه ...
میدانم که هنوز سقوط نکرده ام
می دانم آنجایی ... آن بالا
مرا می بینی و منتظر فرصتی هستی
که دوباره بیایی پایین به پیشم
هنوز هم شب ها وقتی غرق م خواب می شوم
شاید بیایی کنارم ...
خداوندا
من راه حلی برای این دلتنگی مرگ آور پیدا نکرده ام
مشکل است پیمودن مسیر وقتی مقصد را ندانی
دستم رابگیر
راه را بر من بنمای کمکم کن
کمکم کن ....