* عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند *
دورترین ستاره نامت را میداند
از نردبام کهکشان بالا میروم ... و نام تو را میگویم
از خاک تا ستاره راهی نیست
وقتی که نام تو را میجویم ... در حرفهای کوچک نامت
مکان از تکیه گاهی تهی میشود
و زمان در درنگی جاودانه میشکند ... و تو
همه حضور میشوی در حروفی ناپیدا که من ام.
میشنوی؟ ... من!
پس بازا و در اوج جوهر این شب
مرا به نام صدا کن ... تو ای تو! ای بهترین عاشقترین
مرا به نام قدیمی ... به نام عشق صدا کن!
و چندان دخیل مبند که بخشکانیم از شرم ناتوانی خویش
چراکه من درخت معجزه نیستم ... یکی تک درختم!
تنها هنرم این است
که تکیه گاه تو باشم ... و ای کاش که بتوانم.
«« پرسید یکی که عاشقی چیست؟
گفتم که چو ما شوی بدانی »»
* و من یعنی همان که در تو زنده است! *
با تو میشد روزها بی خستگی
دستها را سایبان یاس کرد
با تو میشــد لابلای یاســها
مهربانی را کمی احساس کرد
با تو میشد مثل یک حس مدام
روی برگی از شقایق راه رفت
با تو میشد مثل یک پیوستگی
در سکوتی محض بی همراه رفت
حرفهایم بغضهایم بی دریغ
با تو میشد سبز همپای درخت
با تو میشد دست سیبی را فشرد
حزن را انداخت بالای درخت
با تو میشد اشکها را باد داد
غصه ها را ریخت بر روی زمین
با تو میشد بیهوا فریاد زد:
آی خیلی دوستت دارم همین!
با تو میشد دست باران را گرفت
در هوایی تازه تر پرواز کرد
روزن یک حس نامحدود را
رو به سمت دوستیها باز کرد.
ــ حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت:
این سیب را بخور.
حوا درسش را از خداوند آموخته بود..پس امتناع کرد.
مار اصرار کرد:این سیب را بخور تا برای شوهرت زیباتر بشوی.
حوا پاسخ داد:نیازی ندارم.او که جز من کسی را ندارد.
مار خندید:البته که دارد!
حوا باور نمیکرد.مار اورا به بالای یک تپه برد...به کنار چاهی!
سپس گفت:معشوقه آدم آن پایین است.آدم او را درآنجا مخفی
کرده است...نگاه کن.
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید.
و سپس سیبی را که مار به او پیشنهاد کرده بود..خورد.
بهانه لبخندهای من تنها تویی...