شب سفر..

سرور

فریاد

فریاد از هزار ناگفته این دل

فریاد از دلهره های بی جواب این دل

آری

راه سفر بر دوش خواهم کشید

تا ندانم که بودم و که

هستم

ای روزگار چه بیرحمانه دوران حکومت دل را

سرابی ساختی در حصار حیرانی

شاید دل از کندن از کلبه تنهایی

دیوانه ام کند

اما ماندنم مرا دیوانه تر میکند

میروم از این شهر و دیار

میروم تا در حیرانی خود بسوزم و هیچ

نگویم

چه خاطراتی ، چه دوست داشتن ها

و چه عاشقانه که همه بر دیوار به رسم یادگاری

کوبیده شد

ای خدا

به سوختن و قطره قطره آب شدنم رنگ حکمت داده ام

شاید دوست داشتن حکم سفر داد

اما ....

نمیدونم چرا هر موقع که میخوام برم سفر بغض وجودمو میگیره اما تفاوت این بار با دفعات قبل این بود هر چه بغضمو خالی کردم هر چی نشستم و به حیرانی به بلاتکلیفی به تنهایی خودم اشک ریختم باز هم مانع سفرم نشد ...
آره راه رفتنی رو باید رفت ..چاره ندارم ...دوست ندارم از کلبه تنهاییم دل بکنم ..

از غربت بدم میاد ..اما مجبورم ..برام دعا کنید

فریاد کشیدم تو کجایی تو کجایی ..گفتی طلب کن تو مرا تا که بیایی


دستاتو میدی به من؟؟؟؟

سرور کسی نیست جز خدای بخشنده و مهربان

آهای خوشکل عاشق

در عمق نگاه تو

به عشق صفحه ای را به نوشته هایم

رنگ می دهم

تنهایی و غربت

بغض همیشه آماده

و خلوت زجر آور شبانه

کاش ...

شاید !

کتاب سرنوشت اینگونه برایم رقم زد

جاده حیرانی را

بی خیال ..

راستی

دستاتو میدی به من ؟؟؟

 


غریبه ای ندیده که دوستم شد...
*لحظه ای پاک وبزرگ دل به دریا زد و رفت       پای پرواز بلند دل به صحرا زد و رفت*
امروز می خوام از یه غریبه بگم..غریبه ای که هرروز داره برام آشناتر میشه..چراکه کم کم دارم
خودم رو توش پیدا میکنم...دارم میفهمم یه انسان تا چه حد میتونه دل سنگیش رو سنگی
نگه داره..چه جوری میتونه از خودش یه آدم دیگه بسازه..!یه آدم بی احساس..یه آدم سرد..
خشن..مبارز..ایستاده و در ستیز با عشق..بی خیال و سرکش..مثل پرستویی بی آشیانه.ای کاش که میشد که سخن گفت...از تمامی آنچه که در دلم رو به نابودیست..از آسمان ابری چشمانی که هنوزسرسختانه دل به باران نمیدهند..از آن دیدگان سرکش..
از آینده ..حال..ازایمان..ازاو..از خود...
از عشقی که میخواهد تنفر باشد..معشوقی که می خواهد دشمن باشد..نگاهی که آرزو دارد
کور باشد..و سرانجام قلبی که خواستار ایستادن است اما هنوز جسورانه می تپد.
داشتم از اون غریبه می گفتم باورت نمی شه چقدردوسش دارم!وچقدر بهش حسودیم میشه!
ای کاش که روزی من هم در محبت بمیرم..بااحساس..در عشق.در آغوش آنکه خالصانه
دوستم دارد.آنوقت من هم قصه ای زیبا خواهم شد.خاطره ای قابل لمس.من این غریبه رو تاحالا
ندیدم و نخواهم دید..اما دیروز دیدیمش..در یک نگاه..نگاه او.. برای اولین و اخرین بار.انعکاس
چهره ای که اورا ملتمسانه می نگریست!ای کاش که میتوانستم انچه را کنم که آن غریبه کردورفت..ای کاش میماندی..مگربرای دیدار پروردگار دیر میشد؟اما تو رفتی و من در آینده اش
ماندم ..دریغاکه من یک مسافرم..مسافری تنهاکه تنهاخودمیدانم که کیستم.
تنهایم!پس کجایی؟
کمکم کن!تو خود خواستی تا من به جایگاهت تکیه زنم..اما میدانم که هنوز آن نیستم
که تو میخواهی..که او میخواهد..حکایت غریبی است!!زمانی توبودی..حالی که من هستم..
و آیا در آینده کسی خواهد توانست که گامش را بر ردپای مابگذارد؟
امااین حقیقتیست که آنکه به عشق تظاهرمیکندیا فرار....زودتر از عشاق حقیقی به مقصدمیرسد...ایمان داشته باش عاشق باش و بتاز...موفق باشی. 

                      



*انسان زائیده شرایط نیست بلکه خالق آن است
ای سراپایت *سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان      
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم  به نوازشهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد    باد ما را با خود خواهد برد! 
آری..آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه ناپیداست   من به پایان نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست...

چیزی که جان عشق را نجات داد!...
                               *عشق یعنی اظهار پشیمانی نکردن*

                       

روزی روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند.شادی.غم.غرور.عشق و...
روزی خبررسید که به زودی جزیره به زیرآب خواهدرفت!پس همه ساکنین جزیره قایقهاشان
رامرمت نموده و جزیره را ترک کردند.اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند چرا که
او عاشق جزیره بود.وقتی جزیره به زیر آب فرورفت عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره
را ترک میکرد کمک خواست و به او گفت:
«آیا میتوانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گقت:«خیر نمیتوانی.من مقدار زیادی طلاونقره داخل قایقم دارم ودیگر جایی برای تو
وجود ندارد.»
                        
 
پس عشق از غرور که بایک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
«لطف کن کمکم کن و مرا با خود ببر.»
غرور گفت:«نمیتوانم.تمام بدنت خیس و کثیف شده.قایق مراکثیف میکنی.
                     

غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت:«اجازه بده تامن باتو بیایم.»
غم باصدایی حزن آلود گفت:«آه عشق.من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
پس عشق اینبار به سراغ شادی رفت و اورا صدا زد.اما او آنقدر غرق در شادی و هیجان
بئد که حتی صدای عشق را نیز نشنید.
                     

ناگهان صدایی مسن گفت:«بیا عشق.من تورا خواهم برد.»
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام یاریگرش را بپرسد و سریع خود
را داخل قایق او انداخت و جزیره را ترک کرد.وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چه قدربه پیرمرد بدهکار است..
چراکه او جان عشق را نجات داده بود.
عشق از علم پرسید:«او که بود؟»
علم پاسخ داد:«او زمان است.»
عشق گفت:«زمان!اما چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:«زیرا تنها زمان قادر به عظمت قدرت عشق است.»
                        

زنی که مثل گندم است...
                      *هرکسی در زندگی لحظات هوب و شاد هم داشته*

                        
  
                          نشسته بر مزار من..زنی که مثل گندم است
       که با تمام خوبی اش نشانجرم مردم است
                                       خمیده گرجه همچو کوه..زنی اگر چه باشکوه
                         میان ابر و باد و برق..شبیه یک توهم است

                      

                        در این حوالی غریب..تمام شهر بغض و اخم
        در انتظار دیدن نسیم یک تبسم است
                                                  نشانی غروب را زچشمهای او بگیر
                        از آفتاب نیمه جان که زیر اشکها گم است

                                 

                         در این هوای سمزده..جهان رنگ و مرد و زور
          نصیبش از حضورتان دلی که دست چندم است
                                        شریک جرم آدم است ولی هماره بر زبان
                          حکایت قدیمی زن و گناه و گندم است

                       

                  نشسته بر مزار من..زنی که روی صحنه ها 
                                  اگر چه اولین حضور..همیشه نقش دوم است!

سرزده آمدی امشب...
     

* تو رفتی و آویشن و گنجشک و درخت....من ماندم و تنهایی و یک دنیا حرف *

                                    



 « ای که تویی همه کسم.. بی تو میگیره نفسم اگه تورو داشته باشم
به هرچی میخوام میرسم »
 تمام خستگیم ریخت روی شانه های شب وقتی که تمامی چهره ات را زیر نور کمرنگ ماه دیدم. ستاره ها درآسمان بودند و چنارهای دوستداشتنیت در حاشیه کوچه مان !
سوگند به همان بادی که وزید و سرما را بر تنت نهاد تمامی انتظارم خندید وقتی که آمدی...وسرزده هم آمدی! نمیدانستم که وقتی در دل یادت کنم
لحظه ای دگر در نگاهم نقش خواهی بست.
شوق دیدارت مهلت نداد تا در آینه بنگرم خود را...در تمامی این روزها آیا میدانستی شبی رسد که خانه ام را پیدا کنی از میان هزاران کوچه تودرتو؟
در آن لحظه همه دنیا را هم نمیدادم وقتی که گلهای داوودی را با هزاران عشق به سویم دراز کردی.گلها تا بدان لحظه نام من را از برگها میپرسیدند و برگهای گمگشته در لابلای شاخه ها در پی شنیدن صدای قلبت..تا بدانند نام که را میخوانی در بیصبری دیدارش؟
دیگر آن کوچه برایم یک راه آسفالتی ساده نیست..دیگر این خانه بوی خاطره میدهد...حتی همان پله های سنگی و سرد و شاید امشب برای اولین بار یک آسانسور را هم به دنیای احساسم راه دادم..
چرا که شاهد تو بود و شاهد من..ما !
چرا که مرا به تو رساند..چرا که تنها در زاویه نور او بود که چشمان خسته ات را دگر بار دیدم. تو ندانستی اما من تمامی بودنت را به تصویر کشیدم.به گلها آب دادم و گلدان کریستالی قدیمی را درست کنار تختخوابم نشاندم..دقیقه ها نشسته در مقابلش بدان نگریستم.من این گلها را هم دوست دارم اما تو را بیشتر دوست میدارم..
مهربان آمدنت را..
خستگیت را..
بازوان سردت را و حتی تمامی گل خریدنت را.
دیگر تاب نمی آورم خانه را..
دلم برایت هزاران بار از آن لحظه تنگ شده.چه زود آمدی و چه زود رفتی. اما بمان تا این آمدن و رفتنها هم زیبا شوند با حضور یک عشق.هم درخت هم پرنده هم کوچه ای را که بر آن گام نهادی همه را دوست دارم..
حتی تمامی اضطرابت را برای دیدن مادر.
ممنونم...روزم را زیبا کردی.
 امشب در این اتاق شاهد و شریک تنهای من همین گلهای داوودیند.بدانها مینگرم و لبخند بر صورتم نقش میبندد.چرا که زیباست که به یاد من بودی در میان تمامی فشارهای یک زندگی.
اما چه حیف که تو نیستی.
 آیا اگر باشی هم برایم باز گل میاوری؟
تک تک این شاخه ها به من اخم کرده اند چرا که شکایتمندند از اینکه تو را دیدم و دیدم و دیدم و بعد از رفتنت بدانها نگریستم.خوب چه میشود کرد دلم برایت تنگ شده بود و امروز هم شنبه بود.چه خوب کردی که آمدی.آنقدر به گلها نگاه کرده ام که مادر با خنده میگوید:تمام شدند. اما او این را نمیداند که من در آنها چیز دگری میبینم و تو را.
«« تقدیم به تنها کسی که هر چه باشد باز هم برایم همان هست که بود...
دوستت دارم و ..........»

                            

قشنگترین بهانه من برای زندگی...

*ای کاش که بدانی چشمانت را به صد دنیا هم نخواهم داد و تمامی نگاههایت را*

 به جز حضور تو هیچ چیز این جهان بیکرانه را جدی نگرفته ام حتی عشق را...
 «یه وقتایی خودش میشه قشنگترین دلیل برام موندنم..بودنم..و یه عالمه چیز قشنگ. خوب درسته یه وقتایی بداخلاق میشه..فراموشکار میشه..عصبی و خسته میشه..و... اما نمیدونه هرچی که باشه همیشه برام همون دوست جون قبلیه.
شاید خودش فکر کنه دیگه دوسش ندارم..فکر کنه برام بی ارزش شده..فکر کنه دیگه تاریخ مصرفش گذشته.. فکر کنه میخوام تنهاش بذارم و هزارتا فکر دیگه...اما هر روز بیشتر از قبل دوسش دارم! فقط ای کاش اونم یکم..فقط یکم...
(بذار نگفته بمونه.شاید یه روزی خودش فهمید.)
دلم براش خیلی تنگ شده..ایندفعه هم نشد ببینمش..خوب شاید تقدیرکمون اینطوری خواست. الان یه عالمه کار دارم.اینم گفته باشم که خیلی خوشالم.باورت نمیشه اگه بگم دلیلی برا خوشحالیم ندارم.حتما میگی دیوونه شدم.خوب دیوونگی هم خوشگله!مگه بده؟
شاد باشید.»
 هر انسانی همان اندازه شاد است که میخواهد باشد.
دوستدار زیبایی لحظه هایتانم.
                                        



خوابم میاد...گفته باشم...

*دیشب مثال رویت تشبیه به ماه کردم.....تو به ز ماه بودی من اشتباه کردم*
 امشب میخوام بی اجازه ببوسمت..شاید که اینطوری نگام کنی.حتما نگام میکنی.
 مگه نه؟هوم؟
تیرک نگاهت درست من رو هدف میگیره!خود خودم رو.
میخوام ازت اونقدر سوال کنم تا خسته بشم و تو مجبور بشی به همشون جواب بدی. جوابا مهم نیستند..آخه میدونی فقط دلم برا صدات تنگ شده.هوارتـــــــا !
میخوام کاغذ و قلم رو بردارم و اسمم رو سریع بنویسم و بعد کاغذ رو بدم دستت.وای خدای من !؟ میخونی...اسم من رو صدا کردی؟درست شنیدم؟..
آخه خیلی وقته اسمم رو فراموش کردی!
 بازم پر حرفی میکنم و تو خسته میشی..وقتی از دستم خسته میشی خودت شروع میکنی به حرف زدن!پس بذار بازم پر حرفی کنم...چی میگی؟ها؟
دوست دارم مشقام رو ننویسم..اونوقت تو عصبانی میشی و سرم داد میزنی.بعدش من قهر میکنم و تو میای منتکشی.همون کاری که عاشقشی هوارتا...اونوقت اونقدر برام حرفای خوب خوب میزنی که راستی راستی باورم میشه یه شازده خانم واقعیم.
امشب میخوام اخم کنم.یه اخم ناز و خوشگل..ساکت بشینم و نگات کنم.اونوقت فقط من و تو میدونیم چی میشه!!! مگه نه؟اصلا بیا با هم دعوا کنیم.چی میگی؟
حداقل اینجوری یکم هم مال منی.
اوم؟راستی دیگه باید برم...میخندی؟!؟...چه خوشگلم میخندی..
خوب من اگه میدونستم بالاخره میخندی که زودتر میرفتم.
 نمیدونم وقتی برم یا نباشم چی فکر میکنی؟نمیدونم وقتی باهاتم یا ازت دورم چه حسی داری؟ اینم نمیدونم..که وقتی از دستم عصبانی میشی یا ناراحت..بهم تردید میکنی یا شک..من رو چی میبینی؟ راستی راستی فکر میکنی دیگه داری کمرنگ میشی برام؟خودم رو نمیدونم اما تو هر روز داری پر رنگتر میشی برام.پس آخه درسته باهام اینطوری کنی؟هون؟
یه چیزی میخواستم بهت بگم..یه جمله سرخ...قرمزته!اما حالا حالاها دلت رو صابون نزن.
عمرا بهت بگم...پس امشب هم راحت میخوابی.
باور کن خیلی خوابم میاد.نگاه کن ببین ساعت چنده..دیگه کم کم باید برم.میدونم خوشالی بابا. حداقل یکم پرده پوشی کن دلم رو خوش کنم که میخوای بمونم.اما خوب اشکال نداره.دوست جونمی دیگه. آش خالمه بخورم پامه نخورم پامه.
( شوخی کردما.زنگ نزنی دعواکنی؟روزم رو خراب نکنیا.)
 اصلا بیا از فردا خاکیه خاکی باشیم مثل سیبزمینی! چی میگی؟ 
مثل اینگه خیلی جیلینگ ویلینگ نوشتم.به قول برو بچه ها خیلی ژیقانس شد!ه ه ...خوب خوابم میاد..یه عالمه هم خسته ام.گفتم بنویسم نگی ننوشت و گرفت راحت خوابید.
تو هم خوب بخوابی.
 « تا وقتی قلبه عاشقم به خاطر تو میزنه.....طلسم تنهایی من با دستای تو میشکنه.»
 «« تقدیم برای آنکه امید دارم تا برایم بهترین دوست و همسفر باشد..
دوستت دارم(در گوشی!)» 

                     

صدایت میکنم بشنو...نگاهت میکنم دریاب...

*قلبی که با تو میزنه تو سینه داغونش نکن.....
چشمی که چشم به راهته بیهوده گریونش نکن* 
بگذار سر به سینه من...تا بگویمت:
اندوه چیست؟عشق کدام است؟غم کجاست؟ 
بگذار دست بر روی دستانم تا بفهمی:
سرمای مرموز و حقیقی چیست؟تا بدانی که چقدر گرمی و من ..چقدر سرد.
به چشمانم نگاه کن..فقط یک نگاه..تا باور کنی:
که چقدر دوستت دارم.که باور کنی چه قدر در لحظه های بی کسی برای فریادهایت ابری شده.
به لبهای بسته ام بنگر.خنده هایم را ببین.تا ببینی:
معنی خاموشی را.حرف را.ترس را.تمام حس یک ستاره بودن را..همچون قاصدکی سرگردان.
گامهایم را بشمر تا بشنوی:
صدای قدمهایی را که با تمامی عشقشان میایند تاچهره ات را برای باری دگرقاب بگیرند درذهن. بگذار سر بر زانویم تا بدانی:
که از تو نمیترسم.که تردیدهای سیاهت همگی بیهوده اند و بی جواب.که دوست دارم باشی.
چشمانت را ببند و نفسهایم را به خاطر بسپار زیرا:
شاید زمانی رسد که آنها بازایستند و باز تو بمانی تنها.بدون آنکه باورم کرده باشی.باورم کن!
مرا خوب بنگر چرا که:
شاید روزی رسد که جاده اسم مرا هم فریاد بزند.روزی که تو از من یک خاطره بسازی و یک یاد. سر خم کن و بر امتداد نگاهم بنگر:
همان ستاره را خواهی دید که همیشه نگاهمان تنها در آن تلاقی میکرد و بس.خوشا به حالش! تو مرا میبینی رودر روی خود..در کنارت..غرق در نگاهت..مرموز در چشمانت اما:
بگذار تا بگویمت:
این پرستوی خسته و تنها..این پرنده پاک و مغرور..این مهاجر سرزمین خورشید .....
 
عــــمــــری اســـــــت در هـــــــــــــوای تـــــــــــــو از آشیان جداست.