هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظار فرداهای من
قاصدک خوش خبرم روزهاست که نیامده و
من درپشت پنجره تنهایی تو را می خوانم و خاطراتت را،
خواهم ماند تنها در انتظار تو...
چرا نوشتم در برگ؛ تنهاییم را برایت، نمی دانم...
روزی خواهی آمد،
برای روز آمدنت مهربانم....
...
..
در چشمانم تنها یی ام را پنهان می کنم
در دلم ، دلتنگی ام را
در سکوتم ، حرفهای نگفته ام را
در لبخندم ، غصه هایم را
دل من چه خردسال است ، ساده می نگرد
ساده می خندد ، ساده می پوشد
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست
ساده می افتد
ساده می شکند ، ساده می میرد
دل من تنها ، تنها ، سخت می گیرد.....
.
.
.
باز هم سرگردانی چشمهایم
بالهای سکوت
و پرواز اتاقم در خلاء فراموشی
و
تنها به تو می اندیشم
به سررسیدی خالی از روز های هفته
هفته هایی تهی از شب و روز
سیاه و سپید
فردا هرگز نخواهد امد
چنان که امدن امروز را حس نکردم
راستی کجایی؟
لحظه هایم تو را میطلبند
.
.
.
.
.
.
چه روزهای سنگینی
۵ سال از غروب
۵ سال از سکوت
۵ سال از وقتی که خنده نیست
۵سال از زیستن گذشت
گامهایت ترا به سمت من نیاوردند
راستی بگو
با آخرین گام تلخ تو
چند قرن
از احتمال چرخشی دوباره
در مدار عشق
دور گشته ائیم ؟
...
..
.
.
.
تنها یک لبخند مرا کافی بود
برای پرواز تنها یک نگاه میتوانست قبله من باشد دریغ کردی
دریغ....
..
....
...
من در جستجوی تشنگی تو ابر شدم
و بر فراز تمام صحاری باریدم
من در آرزوی آنکه تو دمی گوش سپاری ،
در گلوی پرندگان به زیباترین ترانۀ جهان بدل شدم
مگر بر تو بوزم همراه با تمامی بادها سرگردان شدم
مگر به چشم تو درآیم همزاد با همۀ گلهای بهاری در پیش
گامهایت شکفتم رایحه در رایحه مشام تمام جهان را آغشتم مگر
تو در این میانه نفسی از سر شادمانی برآری
همه چیز را به دوستی برگزیدم و همه کس را عشق ورزیدم شاید
که تو نیز به یکی از آن همه عشق بورزی و من با تو در یک
دوستی شریک شوم .
برترین ادعای من همه اینست :
برگی هستم آویخته از سر شاخه ای باریک
در باد، نسیم وار ، گذاری کن تا به دلخواه تو به جنبش درآیم
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
...
دلم برات تنگه عزیز یادی نمیکنی ز من
دارم دیوونه می شم و نمی بینی نیاز من
می خوام ببینمت ولی فاصله از من تا خداست
خودم هزار و یک طرف همه حواسم به شماست
وقتی نمی بینم تورو چشمامو واسه کی بخوام
نفس برام سمی می شه هوا رو واسه کی بخوام
انگار نه انگار که دلی برای بودن تو بود
رفتی و بین آدما شدم یکی بود و نبود
یه جور واقعی تو رو حس می کنم توی تنم
به جون تو بدون تو دیگه دارم دق می کنم
صورت ماه تو عزیز دیوارای خونه شده
هر کی میبینتم میگه طفلکی دیوونه شده
تو رو خدا راضی نشو بیشتر از این هدر بشم
دیگه بسه راضی نشو این جوری در بدر بشم ..
چقدرخوب وروشن است نمای چشمهای تو
نمی رسد ستاره ای به پای چشم های تو
به ماه خیره می شوم فقط و گریه می کنم
دلم که تنگ می شود برای چشم های تو
و هی مرور می کنم نگاه اول تو را
اگر نمی رسد به من صدای چشم های تو
تو تا پلک می زنی به سجده می رود دلم
به پیشگاه اعظم خدای چشم های تو
شبی خراب می شود حصارهای فاصله
و آب می شود دلم به پای چشم های تو...
.
.
شـاید این صفحه همان پنجرهء رویایی است
که من از شیشهء شفاف لغات
روی زیبای تو را می بینم!!
گاه تابیدن مهتاب حضور و نسیمی که معطر به تو و شادابی است
می خورد بر تن این پنجره ی رویایی
واژه ها می خوانند غزل مستی تو
شعر بیتابی من
و گل هر کلمه رنگ عشقی دارد!
که در اندیشه من
رنگ چشمان تو است!
ای صدایت پر از آرامش روح
و دلت آینهء پاک وجود
باورت هست که من نغمهء وصل تو بر لب دارم؟
و به یاد نامت همه شــب تا به سحر بیدارم؟؟؟؟
...
..
..
در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراری ترا خواست
و من میدانم چرا خواست
و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست ...
از عشق که می نویسم
به یاد می آورم که هنوز تمام نشده ای!
پس،
در التهاب سطوح و اضطراب رنگها
نقاشی ات می کنم
پیش از آنکه نقشی جز تو
در بوم هیچ نقاشی، نقش بندد . . .
...
با اینکه خیلی دلم گرفته ازت
اما اونقدر دوست دارم که هنوز هم عاشقت بمونم
با اینکه مطمئن بودم اگه که پیشم می موندی
هر دومون خوشبخت میشدیم ........
امّا الان فقط باید تلاش کنم که
بتونم دوریت رو راحت تر تحمل کنم
دلم خیلی برات تنگ شده
من دوست دارم
کاش یه روزی بفهمی با تمام ذره ذره وجودم دوست داشتم
خدایا !!
واقعا ً نمیدونم پیش کی و کجا شکایت این دلم رو ببرم!
چی بگم
از کی و از چی بگم
اصلا نمیدونم چرا دارم اینجا می نویسم
فقط میدونم که خودمم هیچی نمیدونم !
کاش در مسیرم همراهم بودی...
نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده....
خیلی بیشتر از خیلی (میفهمی)
من دوست دارم
خدایا ! بیا پشت آن پنجره که وا می شود رو بسوی دلم بیا پرده ها را کناری بزن که نورت بتابد به روی دلم ... نمی دانم خواب هستم یا که بیدار... فقط میدانم بغضی سنگین در سینه ام راه خود را گم کرده گاه میشود که مخزن امیدم رو به اتمام می روم هر شب می بینم، دستهای التماسم را که در آتش قهر او می سوزد گاه می بینم... خدایی را که تنهاییم را تنها او پر می کرد،دیگر نیست... او را دوست دارم... او را دوست دارم و می دانم خدا هم روزی مرا دوست میداشت من صدای او را می شنیدم... هنگامی که شیطان دستهای سردم را محکم می فشرد او مرا با خود به تاریکی میبرد گاه نقطه ای از نور صورتم را می نوازد... اما قبل از اینکه چشمانم به نور عادت کند ،باز به قعر تاریکی شب کشیده می شوم
خدایا...
ای تنها امیدم برای زندگی
دستهایم را رها نکن ...
که من غیر از تو هیچ ندارم و تو خود این را میدانی
هر شب خواب دوزخت را می بینم،
گاه میترسم امام چیز دیگری این میان قلبم را می فشارد...
و آن اینست که مبادا
روزی از من رو گردانی و دست رد به سینه تاریکم بزنی
که هیچ مرگی درد ناکتر از این
و هیچ لحظه ای زجر آور تر از این نیست...
تنهایی که جز تو کسی را نداشت تنها نگذار
و او را آزاد کن...
از زندانی که خود برای خود ساخته
و از زنجیرهایی که خود به پای خود بسته...
ای که در عرش هستی...
آیا صدای خواهش مرا از این پایین می شنوی؟!
کاش چون پاییز بودم...
کاش چون پاییز بودم...
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پردرد می شد
ناگهان طوفان اندوهی بجانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ میزد
خدا تنهاست
و من هم
گاهی نوشتن چند خط ؛
ساده دشوار میشود .؛
به سادگی فراموش کردن مرگ
لحظه در مقابل نگاه بی تفاوت آدمک های بی سر!
شاید باور این سادگی ها سخت باشد ؛
سخت مثل من...
سخت مثل سماجت باران بی پناه دل ها؛
که دیوانه وار در پی امان گاهی ساده می گردد
و عاقبت جز آغوش باز پلک هایی از جنس شیشه
پناهی نمی یابد ...
و اینک من !
با سادگی کودک نگاهم با سر انگشتان باران
به یاد چهره هایی که سکوت شامگاهان را
تنها با خود معنا می بخشیدند
ترانه ای از جنس سخت وخیس اشک
می نویسم....
و تنها نیایش تنهایی ها را زمزمه می کنم....
به سختی خالی از کلمه های پر می شوم
و شاید دیگر هیچ ......
من !
گاهی این ضمیر اول شخص مفرد و تنها !
وجودم رو به گرداب وحشت می کشاند
نترسید!
دفع خطر احتمالی برای دیگران نه تنها لازم بلکه جایز هم نیست
این ضمیر ساده ی تنها به
« تو او ما شما آنها»
هیچ آسیبی نمی رساند.....
ضمیر مفرد ؛
تنها و ترسان توک زبان کودک دبستانی می ایستد
و با تردیدی سخت؛
اول از همه خوانده می شود و زود تر از همه فراموش!
«من» گاهی غصه می خورد
و به« ما »حسودی می کند
چرا که« تو»
نزدیکش هست اما با هم نیستند!
ضمیر ساده ی تنها وقتی دلش می گیرد
مجبور است بی اشک گریه کند
در تاریکی ها ساده و تنها آرام شود
و گاهی به تنهایی تمامی دنیا شود!
طبق دستور ِ
زبان های نافهم؛
«من » قوی ترین است !
چرا که تنهاست و همچنان که لبخند می زند؛
غرورش را به نمایش می گذارد..!
اما حقیقت چیز دیگریست...
« من » نه آنچنان که باید قوی ست و نه مغرور!
هر از چند گاهی
آغاز گر جمله ی ساده ی کودکی بی سواد میشود ...!
گاهی نیز خسته از جمله ها
حضورش را از دیدصفحه پنهان می کند
من مهربان است
همه را دوست دارد؛
حتی« تو او...شما آنها » را!
از بین همه « او» می گوید
که من را دوست دارد!
و « من» نیز او را می پرستد
تلاش می کند برای او بنده ی خوبی باشد
آنگونه که او می پسندد...
« او » تنها کسی ست که «ضمیر ساده ی دنیا» دارد
و عاقبت حرف هایی هست بین من و او
که بین من و خودش باقی خواهد ماند....
آسمان سیاه است
شهر سیاه است
اتاق سیاه است
دل من سیاه است
دنیا دور سرم میچرخد
حال میفهمم که چرا
بعضی با دود سیاه سیگارشان زندگی را بیرون میدهند
ویا بعضی با تلخی قرص و لیوان آبی زندگی را فرو میبرند
اما من امشب...
زندگی را بالا آوردم...
نه می توان رفت...
نه می توان ماند...
نه میتوان گریست و نه میتوان سکوت کرد
خسته تر از آنم که مرا هر روز در تیر بار سخنان تلختان بگیرید
خسته تر از اینکه دیوانه نامیده شوم
و شانه های کم توانم تاب به دوش کشیدن
نگاههای سرد و سنگینتان را ندارد
مرا رها کنید...
خدایا...
کاش حرفهایم را می فهمیدند
کاش فقط صدای تو بود و صدای من...