بنام تنها امیدم


خدایا با من چه می کنی؟!

مرا به کجا می بری؟!

می دانم که تا حال جز خیر برایم نخواستی،

می دانم مرا هیچ وقت تنها نمی گذاری،

میدانم مرا غرق در نعمت کردی،

همه اینها را می دانم و نا شکری را دوست ندارم

اما گاهی دلگیر از همه به سوی تو می آیم

تو خود می دانی که قدرتی ندارم و کسی را هم جز تو ندارم،

تو پناه من باش

گاهی همه چیز مرا خسته می کند،

من هنوز هم نمی دانم چرا انسانها اینقدر تنها هستند

درد آنها یکیست اما نمی دانم چرا همدرد هم نیستند!

تا کی نقاب به چهره می زنیم؟

تا کی تظاهر؟!

ای کاش هیچ نقابی نبود...

خدایا کمک کن به کسی دل نبندم

 و از خلایقت هیچ انتظاری نداشته باشم

کمک کن به آرامشی مطلق برسم

آرامشی در حضور تو و در کنار تو...

 

دختری که با آرزوهایش دفن شد

 

شبی غمگین، شبی بارونی و سرد مرا در غربت فردا رها کرد

 دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد

 به من می گفت تنهایی غریب است

 ببین با غربتش با من چه ها کرد

تمام هستیم بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد

و او هرگز شکستم را نفهمید

 اگر چه تا ته دنیا صدا کرد .....
 

 

گاه می اندیشم،می توان سخت گریست

می توان رنگ سپیدی روی هر دیده کشید

می توان در پس این رنگ و درنگ

بچه شد ،ساده گریست

می توان ساده شکست

و به پای همه ریخت....


 

امروز هم با نوازش انگشتان گرم تابستان

  از خواب بهار پریدم...

 امروز هم آسمان ،دلگیر و تیره می بارد

 و خورشید با زمین و زمان قهر است

 و من هنوز هم نمیدانم...

 که چرا دل سرد و غمگینم

 با لبان آتشین و خندانم هم نوا نشد

 و...

 امروز هم باز نگشت

 قناری زردِ سخن

 که روزی از شانه هایم پریده بود...

 

پریشان حالیم خواندی

در نگاهم هر چه بود دیدی

اما چه کردی؟

من آن ابرم که می خواهد ببارد

دل تنگم هوای گریه دارد

دل تنگم غریب این درو دشت

 نمی داند کجا سر می گذارد...

 

این سایه سایه منست در گوشه تاریک تنهاییها

 و این صدا...

صدای فریادیست که سالها در سینه تنگم خاموش بود

 این منم...

گم کرده راهی که تاریک ماند

برگ خشکی که از درخت جدا شد

باد سردی که لای شب بوها پیچید

این منم...

منی که خورشید را گم کرد

سوفیا دختری که با آرزوهایش دفن شد

 

 

از همان آغاز

 

 

چقدر سخته  منتظر کسی باشی که هیچ وقت فکر آمدن نیست .

 

 

یک عمر

در انتظاری تا بیابی آن را که

درکت کند و تو را

همان گونه که هستی بپذیرد.

و عاقبت در می یابی که او

از همان آغاز

خودت بوده ای.

 

 

این روزها که از همه سایه ها و آدمهای رنگی دلم به درد آمده

 تنها به پنجره ای که عطر آرامش تو را می پراکند چشم دوخته ام

 

 

می چکد سمفونی شب آرام ، روی دلتنگی خاموش غروب...

 

 

 

بس که دیوار دلم کوتاه است

هرکه از کوچه تنهایی ما میگذرد

به هوای هوسی هم که شده

سرکی میکشد و میگذرد

 

 

محکم روی شونم می زنی که چی بشه ؟

 

 کم کم احساس می کنم با 360 ژول هم احیا نمیشم

چه برسه به ضربه ی دست!

 

-این روزا چقدر ساکت شدم

 

- دیگه از هیچ کس و هیچ چیز گله هم نمی کنم

 

- - دلم می خواد یک صفحه ی موسیقی قدیمی رو بذارم

 

 تو دستگاه گرامافون و آروم با صدای موسیقی بخواب برم

 

اما حیف که گرامافون ندارم!

 

بازم کابوس گذشته و آینده

 

-به  لیوان چای نگاه میکنم ....

 

روش یدونه تفاله میبینم

 

 نمی دونم کی بود میگفت که تفاله روی چایی یعنی مهمون!

 

 لیوان چای رو تا ته سر می کشم با مهمونش!

 

-دلم برای کسی تنگ است

 

 کسی که فرصت برای شنیدن حرفهای من داشت

 

 اما شاید برای همیشه موندن فرصتی نداشت....

 

-عطر جدایی میاره؟

 

 اگه آره پس میشه این هدیه رو از من قبول کنی؟

 

 توش  یه عطر  گذاشتم ....

 

-داشت واسه یه لحظه بیشتر زنده موندن جون می کند

 

 من از چهره ی گچیش فهمیدم !....

 

یک ساعت تلاش!

 

 برگشت ....

 

تا بیشتر بمونه ....

 

 خیلی ها منتظرش بودن

 

-کاش یه روزی بتونم از حصار تموم بهانه ها رد بشم

 

و چراغ کوچه های دلتنگی رو واسه همیشه خاموش کنم

 

و واسه اخرین بار در حضور وجود آب شده ات تصمیمی بگیرم

 

 به قدرت تمام اشک های خشک شده ام!

 

- می چکد سمفونی شب آرام ، روی دلتنگی خاموش غروب...

 

-
...


 

سکوتی به معصومیت یک نت!

199218501-67231528.gif

طناب ماه را می گیرم و بالا می روم

 چه کنم ستاره ای چشمک زن دلم را ربوده .

 با تمام توان آغاز مسیر می کنم.

ماه به جسارتم حسادت می کند تاب نمی آورد

 و  از آسمان سر می خورد....

چشمانم را به دیواره ی ابرها گره می زنم .

دل ابر را می کشم تا نیوفتم ؛

 نازک می شود و می بارد.

خیس میشوم.

احساس سرما می کنم.

درمانده ام راه طولانی و مسیر دشوار و فرصت ناکافیست....

باد پاییزی از راه میرسد ؛ ماه را سر جایش می نشاند...

گره چشمانم را از ابرها می گشایم

و آسمان شب را از نو طی می کنم....

سحر نزدیک است

سپیدی صبح ارزوهایم را بی رحمانه تهدید می کند

سرما تن خسته  و خالیم را پر می کند ...

این روزها که دلم خالیست هر چیزی به راحتی می تواند پرش کند

حتی خاطره ی نارنجی  نگاه های دیروز تو!

و نه نگاه های پوشالی آدمک های بی سر!

دیوانه وار طناب ماه را می فشارم

ناقوسهای دلتنگی

به صدا در می آیند

آسمان شب پر از تصویر سفید تو شده

سرما وجودم را به آتش میکشد و

من چه ساده آب می شوم!

در پس تاری نگاهم لحظه ای ستاره ام را از دور میبینم ....

زبانمان لال....

و

چشمانمان مهمان کهکشان بیان میشود

خاطرت هست؟

در دلم

برای تو به اندازه ی هفت آسمان جا ی گرفته بودم

و تو چه بی رحمانه

تک آسمان دلت را به هفت آسمان دلم ترجیح دادی

این روزها تصویرت حتی لحظه ای  هم

 در برکه ی  چشمانم سرک نمی کشد....

عجیب است

 چه ساده  سپیدی  صبح

 سهم من از بودن و ماندن با ستاره ام را گرفت

دروغ احساس را باور کنم؟

راست می گویی

چه کسی می دانست که تو نیز به احساس دروغ گفتی !

چه کسی می دانست که ما در تنهایی خود تنها ییم

و

شاید ستاره ها هم از دور زیبا تر باشند


سهم ما شاید نرسیدن و داشتن بود 

 و یا شاید داشتن و ندیدن 

و سکوت

سکوتی به معصومیت یک نت!


 

چرا ...

 

نمی نویسم .....

 چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی

 حرف نمی زنم ....

چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی

 نگاهت نمی کنم ....

 چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی

 صدایت نمی زنم ....

 زیرا اشک های من برای تو بی فایده است

 فقط می خندم ....

 چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام

اگه بدونی چقدر دلم برایت تنگ شده

 اگه بدونی چقدر قلبم برات بی تابی می کنه

 اگه بدونی شبا به یادت چقدر اشک می ریزم

 اگه بدونی زندگیم بدون تو چقدر سوت و کوره

 اگه بدونی چقدر...

 اگه بدونی...

Photo

 

یک بار دگر در کوچه خاطراتم آرام آرام  قدم می گذارم

و باز با تو بودن را در ذهنم مرور می کنم

لحظاتی که در زندگی من

پررنگ تر از سایر لحظات زندگیم به ثبت رسیده

در سکوت تنهائیم با تو حرف می زنم

گاهی تبسمی بر گوشه لبانم میهمان می شود

و گاهی احساس می کنم که دنیایی غم را به آغوش کشیده ام

شاید احساس غمم از دوری تو باشد

باز آهسته قدم بر می دارم

تا مبادا صدای قدمهایم سکوتم را بشکند

باز یک بار دگر به انتهای جاده خاطراتم رسیدم

و شاید روزی دیگر و ثبت خاطراتی دیگر ...

آخرین شبی که تو را در کوچه پس کوچه های خیالم

به تصویر کشیدم را به یاد دارم

هوا پر بود از بوی گلهای یاس وحشی

و نم نم باران شروع به باریدن کرده بود

هنوز یادم هست که نگاهت را برای لحظه ای از من بر گرفتی

و در آن لحظه احساس نمودم که دنیا برایم ویرانه ای بیش نیست

با خود زمزمه جدایی سر دادم

اما بار دگر تو نگاهت را بر چشمانم دوختی

باز مشامم پر شد از بوی گل یاس

اما ای کاش می گذاشتی که همان یکبار

 دنیا برایم ویرانه ای بیش جلوه نماید

تو نگاهم کردی اما با نگاهت هزاران بار مرا به عقب تر راندی

از من خواستی که نگاه برای همیشه از تو بر گیرم

اما مگر من غیر از نگاه در چشمانت

از تو چیز دیگری طلب کرده بود

من گدای نگاهت بودم

و کاخ رویایم را با آن بنا نهاده بودم

اما تو نگاهم را حتی به ارزان ترین قیمت هم خریدار نبودی

پس چرا مرا سالهای سال اسیر نگاهت کردی

چرا ...

گل همیشه بهار

 

 

احساس بانوی ماه


 





نا ممکن است که احساس خود را نسبت به تو با کلمات بیان کنم

اینها سرشارترین احساساتی هستند که تاکنون داشته ام

با این همه

هنگامی که می خواهم این ها را به تو بگویم ویا بنویسم

کلمات حتی نمی توانند ذره ای از عمق احساساتم را بین کنند

گر چه نمی توانم جوهر این احساسات شگفت انگیز را بیان کنم

 می توانم بگویم ان گاه که با توام چه احساساتی دارم

آن گاه که با توام

احساس پرنده ای را دارم که آزاد و رها

 در آسمان ابی پرواز می کند

آن گاه که با توام

 چو گلی هستم که گلبرگ های زندگی را شکوفا می کند

آن گاه که با توام

چون امواج در یا هستم


که توفنده و سرکش بر ساحل می کوبند

آن گاه که با توام

رنگین کمانی پس از طوفانم

که پر غرور رنگهایش را نشان می دهد

آن گاه که با توام

گویی هر آنچه که زیباست مارا در بر گرفته است

این ها تنها ذره ای ناچیز از احساس والای با تو بودن است

شاید واژه عشق را ساخته اند

تا احساسی چنین عمیق و هزار سو را بین کند

اما باز هم این واژه کافی نیست

با این همه چون هنوز بهترین است

بگذار بگویم وباز بگویم که

بیش از عشق بر تو عاشقم

 

شازده کوچولوی من ...


دوستت دارم


دوستت دارم بیشتر از معنای واقعی کلمه دوست داشتن!

دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داری!

دوستت دارم چون تو نیز مرا دوست می داری!

دوستت دارم همچو طلوع خورشید در سحر گاه عشق!

دوستت دارم همچو تکه ابرهای سفیدی که در اوج آسمان آبی در حال عبورند!

دوستت دارم چون تو رو میخواهم و تو نیز مرا میخواهی!

دوستت دارم از تمام وجودم ، با احساس پر از محبت و عشق!

دوستت دارم بیشتر از آنچه تصور می کنی!

دوستت دارم ، همچو رهایی پرنده از قفس و پرواز پر غرور او در اوج آسمان ها ،

همچو امواج دریا که آرام به کنار ساحل می آیند و آرام نیز به دریا
 
می روند، همچو غنچه ای که آرام آرام باز می شود و گل می شود ،
 
همچو اواخر زمستان که شکوفه های بهاری باز می شوند !

دوستت دارم همچو چشمه ای در دل کوه که آرام جاری می شود بر روی زمین و

تبدیل به آبشاری می شود که از دل کوه سرازیر می شود!

دوستت دارم همچو مهتابی که شبهای تیره و تار را با حضورش پر از روشنایی میکند!

دوستت دارم همچو باران ! بارانی که تن تشنه دنیا را جان میدهد و می شوید !

دوستت دارم چون چشمانت این حقیقت قلبم را باور دارد !

دوستت دارم ، چون تو آخرین امید زندگی منی ، و لیاقت این دوست داشتن را داری!

دوستت دارم تا حدی که قلبم و احساسم ظرفیت این ابراز
 
دوست داشتن را نسبت به تو داشته باشند!

دوستت دارم ، چون با باوری عمیق در قلب من نشستی
 
و مرا هدف و امید زندگی خود قرار دادی!

دوستت دارم چون از زندگی ودنیا گذشته ای تا با من بمانی !

دوستت دارم چون نگذاشتی حتی یک قطره اشک از چشمانم سرازیر شود!

دوستت دارم چون که یاری ام میکنی تا از این سیلاب زندگی به راحتی عبور کنم و

خودم را در دشت آرزوهایم همراه با تو ببینم!

دوستت دارم فراتر از باور یک رویا و فراتر از باور یک حقیقت!

دوستت دارم ، چون با اطمینان و اعتماد کلید قلب سرخ و پر از عشقت را به من دادی!

دوستت دارم چون که با احساس پر از صداقت قلم سردم را بر روی کاغذ زندگی

میکشم و این شعر و ترانه ها را برایت می سرایم!

مجنونم از مجنون عاقل تر ، و دیوانه ام از فرهاد عاشق تر!

نگاه به قلب کوچک و پر از درد من نکن که همین قلب

یک دنیا عشق و محبت در آن نهفته است!

نگاه به چشمهای آرام و خسته من نکن ، این چشم یک دنیا اشک در آن است!

نگاه به چهره پریشان من نکن ، این چهره عاشق چهره تو می باشد!

دوستت دارم چون که تو اولین و آخرین معشوق من می باشی!

دوستت دارم چون زمانی که دفتر عشق را می گشایی و میخوانی با خواندن
 
نوشته هایم اشک از چشمانت سرازیر می شود !






تکرار ...

 

چرا به یاد نمی آورم!؟

 

تو دیگری را دوست می داری

 

من ترا دوست می دارم ومرا...دیگری شاید

 

همگان از دوایر دنیا آمده ایم.

 

تقسیم تبسم، تقسیم فانوس وترانه ، تقسیم عشق.

 

چرا به یاد نمی آورم؟

 

مرا از به یاد آوردن چشم های تو ترسانده اند

 

انگار نمی گذارند...

 

دریغا دریای دور!

 

این ساعت دیواری با آن آونگ هزار ساله اش

 

نمی گذارد از خواب تو به آرامی سفر کنم.

 

 

دوستم داشته باش

که تو را می خوانم، که تو را می خواهم

دوستم داشته باش

که تویی در نگهم، تو نوایم هستی

که تویی بال و پرم،

دوستم داشته باش.

چون تو را می یابم، آســــــــمان فرش من است

رود ســـــــرمست من است.

من تو را می جویم،

 با سرانگشت دلم روح پر نقش تو را می پویم

شــــادم از این پویش، مستم از این خواهش

گر دمی بی تو شوم

آن دم گرم مرا، بازدم شاید ســرد

آه اگر پلک زنم

نکند محو شوی!

آه اگر گریه کنم

نکند پردهء اشک، نقش زیبایت را اندکی تیره کند!

از رهی می ترسم، که تو همراه نباشی با من

از شبی در خوفم، که صدایت برود، دور شود از گوشم

آه، آن شب نرسد

یا اگر خواست رسید، من به آن شب نرسم...

 

 

 


 

کاش تمام آرزوها ...

 

کاش با من سخن می گفتی تا دیگر با خود سخن نگویم

کاش دوستم داشتی تا با بودنت تنهایی را احساس نمی کردم

کاش مرا می فهمیدی تا مجبور نباشم

 تمام غصه ها و دردهایم را به تنهایی بر دوش خسته ام بنویسم

کاش فرداهای دیگر خبر آمدنت را بر تمامی وجودم بشویند

کاش می شد که تمام رازهای نهفته دردلم را بازگویم

 افسوس که زبانم ازگفتن آن روی بر میگرداند

کاش می شد که همه سکوتها در هم می شکست

و هیچ کس در هیچ کجا تنها نمی ماند

کاش همه قرارها بسته می شد و تمام بی قراریها از بین می رفت

 وهیچ حسی برای تنها ماندن نبود

کاش همه عشقها ودوستی ها و محبتها بر عرصه دلها می نشست

کاش در این زمانه غم انسان بازیچه دست دیگران نمی شد

 و در هم نمی شکست

کاش تمام آدمهای دنیا و عشقها ی لبریز از آنها

 جز واقعیت چیزه دیگری نبود

کاش اگر به کسی محبتی نثار می کردم آن را درست پاسخ می داد

کاش تمام دروغها از جام پاک عشق دور می گشت

کاش عشق در نقطه ای از دل باقی می ماند

 که صداقت در آن ریشه کرده است

کاش لحظه ها برای ما بود

و ما برای لحظه ها آهنگ عشق می ساختیم

کاش تمام دوست داشتنها از عشق بود

و تمام کتابهای دنیا از دوستی ها می نوشتند

کاش تمام قلمها وقتی به دست گرفته می شدند

 نام تو را می نوشتند

کاش تو برای من بودی افسوس که .......

کاش همیشه پاییز بود

ومن از صدای خش خش برگها متوجه آمدنت می شدم

کاش همیشه غروب تو را برای من می آورد

 و با بودن تو به پایان می رسید

کاش رفتن نبود وهمیشه تو می آمدی

کاش می توانستم سر بر شانه های خسته ات بنهم

 و آنقدر گریه کنم که در آغوشت بمیرم

کاش سرنوشتمان طوری بود که ما همیشه کنار یکدیگر باشیم

کاش همیشه به یادم بودی و می ماندی

کاش دوری نبود وفاصله ها آنقدر کم بود ،

ودیگر نیازی به دلتنگ شدن وجود نداشت

کاش بودی وتمامی شعرهایم را به تو تقدیم می کردم

کا ش مانند آب زود گذر نبودی واین گونه از عشقمان نمی گذشتی

کاش لحظه های با تو بودن اینقدر زود نمی گذشت

 کاش همیشه تکرار آن روزها برایم مجسم می شد

کاش اینگونه در قلبم جای نگرفته بودی که نتوانم فراموشت کنم

کاش آنقدر مهربان نبودی که مهرت بر دلم بنشیند

کاش دستهایم تو را نمی خواند و اشکهایم برایت نمی ریخت

کاش پاییز و برگهای رنگارنگش که بوی تو را برایم می دهد

 رفتنی نبود

کاش صدایم از اوج سکوت دل تو عشق را طلب نمی کرد

کاش هر از گاهی می آمدی و من به شوق دیدنت

 پنجره را باز می گذاشتم

کاش همیشه شب بود وتاریکی همه جا رامیگرفت

 ومن دراتاقم تنها بودم واشک میریختم تنها برای تو

کاش هیچ گاه ما بار سفر را برای رفتن نمی بستیم

کاش نبودنت ورفتنت اینگونه مرا آزار نمی داد

کاش پنجره ای وجود داشت که از آن به خوشبختی بنگریم

کاش برای همیشه یاد نگاهم در خاطرت سپرده می شد

کاش بی وفایی نبود و وفا اولین چیزی بود

 که انسان در ذهن و خاطر خود پرورش می داد

کاش جدایی نبود و فاصله های وابسته به آن وجود نداشت

کاش مادرها ماندنی بودند وهیچ وقت نمی رفتند

کاش چیزی به اسم غم را یاد نمی گرفتیم

کاش باران همیشه بود و می بارید تا بوی تو را احساس کنم

کاش هیچ چیزی پایان نمی یافت پایان برایم بسیار غم انگیز بود

کاش شمع نمی سوخت وپروانه ها تنها نمی ماند

کاش تمام آرزوها دست یافتنی بودند