روزت مبارک بانوی شرقی

 

روز دختر  ایرانی مبارک

این  روز   قشنگ  رو به دو تا  خواهر گل  خودم  تبریگ میگم

دوستون  دارم با همه وجودم 

 

گل همیشه بهارم

 

گلدان روی میز تنها ۱شاخه گل رز خشک شده دارد...

 یادت هست؟!

اولین باری که شاخه رز سرخی به من هدیه  دادی؟

 چه جوری  به  طرفم گرفتی که  ترسیدم ...

 اما  قشنگترین  لحظه  عمرم بود  

و حالا مدت هاست که تنها این شاخه خشک شده

مهمان گلدان قلبم شده

یادش بخیر!

با  تمام  وجودم  دوستت دارم

شازده کوچولوی من

 

دل من چه خردسال است،

ساده می نگرد، ساده می خندد، ساده می پوشد،

دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست

 ساده می افتد، ساده می شکند، ساده می میرد،

دل من تنها، تنها، سخت می گیرد

 

شبهای خط خطی

 

میدانی چگونه دوستت دارم؟

مثل احساس بعد از دعا...

 

 روزها گذشتند 

 روزهای پیاپی شور و زندگی

روزهایی که بوی امید می داد

 لحظه هایی که مرا تا اوج خوشبختی می رساند

 آنجا که به ابرها دست می کشیدم

و ثانیه هایی که دریای نیلوفر قلبم قد می کشید و می پیچید

 و به بغض ابرها می رسید اما...

حالا من مانده ام و دلتنگی

من مانده ام و دنیایی حرف نگفته

حالا من هستم و خستگی از رکود لحظه های کبود خاطره

انگار گم شده ام در هجوم سکوتی تلخ 

 انگار از ذهن زمان پاک شده ام

و در سیاهی سمج روزهای بی پایان گم

کاش می توانستم از دیار غریبانه دلتنگی هجرت کنم

کاش توان این را داشتم تا مرز رویای سبز با هم بودن پرواز کنم

 ودر آغوش مهربانی ها جانی تازه بیابم

اما زندگی عوض نمیشود

روی لحظه ها پا می گذارد و می گذرد

 

 

قلب من کنار پنجرهء تنهایی هنوز بی قرار توست

گرچه انتظار هیچ معجزه ای از لحظه ها نیست 

روزها می آیند ، می مانند و می روند و تو دیگر نمی آیی

 و شاید برای من ، بی تو ،انتظار مفهومی تازه می یابد

وقتی من وشبهایم به امید انتظار زنده می مانیم

و زنده بودن معنایی است ساده که من دشوارش کرده ام !

و زند گانی شاید 

 مجموع ای است از تکرار .... انتظار

 

                        
چه ساده بودم من ...

این روزها پر از سکوتم 

 اما سکوتم پر از حرف است

حرفهایی که جز با زبان سکوت و نگاه نمیتوانم بگویم

اگر تمام کلمات دنیا راهم برایت بنویسم باز هم مرا نمیفهمی

چون ندیدی چشمهایم چقدر مات شده این روزها ...

 به روی گریه نمیآورم که شب است

چقدر حماقت میخواهد که آدمی نا امید شود

چه ساده بودم من ...

فکر میکردم آنقدر بزرگ شده ام که گریه را از یاد برده ام

فکر میکردم آنقدر سخت شده ام که

هیچ زمین خوردنی نمیتواند مرا بشکند

 فکر میکردم به هرچه حرف تلخ و نگاه نادرست

و طعنه ی تاریک آنقدر عادت کرده ام که

 میتوانم لبخندی از سر بی قیدی بزنم و در دل بگویم

 "این نیز بگذرد "

فکر میکردم احمقانه ترین کار دنیا

 انصراف دادن از ادامه ی راه زندگی است

فکر میکردم هیچ بن بستی نمیتواند مرا از ادامه ی راه منصرف کند

و هیچ گاه، هیچ گاه از ادامه دادن انصراف نخواهم داد

فکر میکردم اگر به بن بست بخورم از بیراهه میروم ...

اما میروم ...

فکر میکردم آنقدر قوی شده ام که کوله بارم را زمین نگذارم

 و اگر لازم شد کوله ی مسافر خسته ای را نیز بر دوش گیرم

فکر میکردم خدایی دارم که همین نزدیکیست ...

آنقدر نزدیک که حرفهای دلم را نیز میشنود

فکر میکردم خدایی دارم که هیچ گاه ،هیچ گاه با من قهر نمیکند

فکر میکردم خدایی دارم که اگر برایش گریه کنم دلش میگیرد

فهمیدم آنقدر دلم کودک است که

میتوانم یک شبِ سیاه را تا صبح گریه کنم 

 فهمیدم یک نفر هست که نگاه نادرست و طعنه ی تلخش

 مرا میشکند ...

مرا به راحتی شیشه میشکند ،خرد میکند

فهمیدم یک شبه آنقدر کودک شدم که با هر حرف نادرستی

بغض میکنم و روزها شکسته میمانم

فهمیدم خدایم آنقدر دور است که نمی بینمش 

 فهمیدم اگر دریا دریا اشک بر دامنش بریزم

 حتی گرمی دستانش را بر روی سرم حس نمیکنم

فهمیدم انصراف از ادامه ی زندگی

 احمقانه ترین کار دنیا نیست ...

من هم ممکن است از ادامه انصراف دهم

فهمیدم گاهی تنها یک راه پیش رو داری و اگر به بن بست برسی

هیچ بیراهه ای نمیتواند تو را به مقصد برساند

 فهمیدم گاهی ترس از بیراهه ها و هر آنچه که نمیتواند خوب باشد

قدرت رفتن را ...قدرت ادامه دادن را میگیرد

فهمیدم زودتر از حد انتظارم خسته میشوم ...

آنقدر خسته که زانوانم خم میشود و به زمین میخورم

شبی آرزو کردم همه چیز تمام شود  به هر قیمتی...میفهمی؟

هرقیمتی ...

اما انصراف هم جسارت میخواست که من نداشتم ...

پس ماندم و تنها آرزو کردم که شب بخوابم و صبح زود ...

خیلی حرفها تا لبه ی پرتگاه ذهنم آمدند

و چند قدم مانده تا لبه دوباره آرام آرام برگشتند بی آنکه سقوط کنند

 همانجا ماند و وقتی لایه ای از غبار زمان رویشان نشست

وکمی کدر شدند رفتند که فراموش شوند …

یا چه میدانم شاید رفتند گوشه ای نشستند

تا روزی دیگر غبارشان را پس بزنم و خوب بهشان فکر کنم

 و سکوت جای همه شان را گرفت

اصلا چه ربطی میان نوشتن های من و بودن های تو هست

 که از نبودنت مینویسم ؟

وقتی دستانت در حسرت دستانیست که

فاصله اش تا تو سه نقطه است

از همیشه تنها تری

 میدانی نوش دارو بعد مرگ سهراب یعنی چه؟

یعنی دل میگیرد و تو نیستی ...

یعنی دل من پر از حرف است

 و حرفها آنقدر همانجا میمانند که در من حل میشوند ...

یعنی صدای تو که می آید تنها حال غریبه ای را میپرسم

که آن طرف خط نشسته ونمیداند

 این طرف همه ی لبخند ها زورکی است ...

یعنی صدای بوق تلفن میگوید کسی آن طرف خط نیست

 و من تازه بیاد می آورم چقدر حرف در پستوی دلم بود

نه ! نترس چیزی از این گلایه ها را نخواهی شنید

 که مبادا خاطر این روزهایت آشفته شود ...

قصد رفتن هم ندارم ...

از فرار خسته ام بگذار هرکه میخواهد بیاید

هر که میخواهد برود ...

وهیچگاه نفهمد چشمی تر شد

خودم بریده بودم ...

خودم دوخته بودم

 و حالا ذره ذره میشکافم آن پیراهن آبی را

 که به رنگ رویا دوخته بودم و به تن باور هایم کرده بودم ...

سرد است ...

ذهن من، قلب تو ...

 نه اینکه شکسته باشم ..نه!

 اما عریانم ...

و عجیب میلرزم !

راه میروم و فکر میکنم ...

فکر میکنم و شخم میزنم زمین مرده ی ذهنم را ...

تکه تکه های دیروز را از زیر خروارها خاطره بیرون میکشم ...

 هرچقدر این کتاب را زیر و رو کنم

داستان دیگری از لابلای کلماتش بیرون نخواهد ریخت

باورش میکنم!

باید فصلی نو را شروع کنم ...

اما نمیتوانم

نبودن هایت را هم نشمردم …

دارد حکایت دل و دیده باورم میشود

کجای این روزهای پر از سکوتی؟

 چه میکنی؟

 نشسته ای و به چشمهایی که بیقرارت کرد فکر میکنی

 یا همان باریکه راهی را که

از دلت به دلم کشیده بودی را هم بسته ای ؟


نمیدانم چرا از همه نامحرم ترشده ای!

 میدانی …

نشسته ام و به اینجا فکر میکنم…

به اینجایی که آدم تنهاست یا شاید به آدمی که اینجا تنهاست

" اگر آدم باشد "

همه میگویند تنهایی ام از جنس تنهایی آدم نیست

" من از دل سپردگان هیچ مکتبی نیستم ...

و خوب میدانم این آدم را ویران میکند

جایی دارم که نمیدانم کجاست

آنجا که نه گنبد طلا دارد و نه چاه و نه ضریح چیزی در درونم ...

 خدایی را صدا زدم که خودم میشناسمش

 نه خدایی که بین صفحات کتاب میگذارند

 و از عذابش مینویسند

روزهای دلتنگ و کش داریست ...

میتوانم لحظه لحظه ی بودنم را در نبودنهای طولانیت تباه کنم ...

میدانم ..میدانم ...دست دلم رو شده ...

اما سخت است به باختن اعتراف کنم ...

باور کن نگاه کردن به چشمهای شکسته ی بازنده سخت است

چه برسد به این که آن بازنده خودت باشی و دیوارها همه آینه!

فکرم این روزها به هرجا میرود ...

به هرجا که تو در آن نباشی میرود!

نگاهم نیز این روزها مانند فکرم هرزه شده ...

به هرچشمی زل میزند...

 اما نه برای پیداکردن تو ...

برای گم کردن تو ...

اما میدانم، تلاش بیهوده ایست

من حساب و کتاب نمیدانم

نمیخواهم نبودن هایت را بشمارم ...

تنها میخواهم بگذرند و من نفهمم ...

و آنقدر گمت کنم که تا خودت نخواهی هیچگاه پیدایت نکنم

اما مگر میشود با این همه ردپا گمت کرد؟

نگاهت چه رنج عظیمی است وقتی به یادم می آورد

 که چه چیزهای فراوانی را هنوز به تو نگفته ام...

گاهی با سی و دو حرف و حتی فریادی که تا عرش میرود

کسی حرفت را نمیفهمد

 اصلا نمیشنود و گاهی...

چه ساده بودم من ...

این روزها پر از سکوتم 

 اما سکوتم پر از حرف است

حرفهایی که جز با زبان سکوت و نگاه نمیتوانم بگویم

 روزهای دلتنگ و کش داریست ...

بهتره بگم شبهای دلتنگی  و شبهای خط خطی!

. 

همه آدمها یه دوست یه رفیق دارن و همیشه با اون هستن

 شاید تا آخر عمرشون شاید هم نه ...

ولی میدونن که همیشه یکی هست...

 ولی من ... به اندازه همه دلتنگی هام

 به اندازه همه تنهاییم

 به اندازه همه عمرم

 دوست و رفیق دارم...

 ولی میتونم به صراحت بگم که هیچکدومشون دوست نیستن

چونکه همه اشون اگه با من هستن فقط بخاطر خودشونه

 بارها برام اتفاق افتاده کسائی که ادعاشون میشد از همه رفیق ترن

 از همه دوست ترن... از همه نارفیق تر بودن

 و فقط از دوست بودن اون وقتای رو دوست هستن

که خودشون بهم نیاز داشتن یاخودشون احتیاج داشتن

وقتی دیگه پر شدن از همه چیزخیلی راحت بیخیال میشن

بعدش انگار نه انگار که من رو می شناسن

 و آنقدر رسمی باهات برخورد می کنن

 که گاهی اوقات متعجب می شی از اینهمه رفیق های نارفیق...!

همیشه اون آدمهای که بیشتر از همه بهشون خوبی کردم

 یا بیشتر از همه باهاشون بودم زودتر هم رفتن...

نه اینکه برام مهم باشه که الان نیستن  یا اینکه هستن

 ولی بود و نبودشون فرقی نمی کنه ها

دارم می نویسم...

 که بدونم ... این دوستای من کجایی زندگی من حضور دارن

دوستای خوب من وقتی پر از دلتنگی هستن پر از تنهایی..

 پر از بی کسی...

 پر از نبودن یه همراه...

 پر از نبودن یه دوست دختر یا پسر تو زندگیشون

 من رو می شناسن ولی همین که جنس شون جور شد...

 یه رفیق تازه پیدا کردن اصلا یه حالتم نمی پرسن...

وقتی کارشون گیر داره ا وقتی خودشون بخوان من رو می شناسن

 ولی وقتی همه مشکلاتشون حل شد همه گرفتاری هاشون رفع شد

دیگه حالتم نمی پرسن

حالا من همه اینها رو نوشتم که به خودم بگم...

 اگه خواستم برم سینما, کوه, مسافرت, جشنواره, نمایشگاه

و یا هر جایی دیگه به کسی نگم چونکه میدونم کسی نیست...

 حتی یه دوست ساده که وقتی دلت گرفت

 میدونی اون هست که به حرفات گوش بده

وقتی از نظر کاری ه یه جایی رسیدی

 که فقط بخوای با کسی مشورت کنی

 واقعا مثل یه دوست کمکت کنه

اگه یه شب داشتی از دلتنگی می مردی

بدونی  اون  دوستت هست که باهاش حرف بزنی

 همین..!

 

 


لحظه های بی تو بودن

 

 
لحظه های بی تو بودن

یک روز دیگر بی تو گذشت

 و همچنان لحظه های زندگی ام بی تو سرد است!
 
یک روز دیگر با دلتنگی گذشت

و همچنان دلم هوای تو را کرده است....
 
روزهای سرد زندگی ام بی تو میگذرد 

 اما هنوز هم به یادت هستم

و با عشقت زندگی میکنم....
 
اگر هنوز هم زنده ام ، به عشق بودنت نفس میکشم
 
اگر هنوز هم وفادار مانده ام

میخواهم پاسخ بی وفاییهای تو را بدهم
 
یک روز دیگر بدون تو گذشت

و دوباره یک قطره اشک دیگر از چشمانم سرازیر شد
 
و همچنان لحظه های بی تو بودن میگذرد

 اما من هنوز در کنار تو هستم
 
تو نیستی و من هنوز عاشقت مانده ام 

 تو مرا دوست نداری اما من هنوز دوستت دارم
 
تو مرا فراموش کرده ای اما من هنوز با خاطراتت زندگی میکنم 

 و از لحظه طلوع با یاد و نام تو تا غروب سر میکنم
 
یک روز دیگر بدون تو گذشت و هنوز هم دلم با تو است 
 
اگر هنوز این دل بهانه تو را میگیرد 

 اگر هنوز هم خوشبختی را با تو میبیند

به عشق بودن تو است 
 
هر جای دنیا که هستی

 باش با عشق هر کسی که زندگی میکنی زندگی کن
 
در کنار هر کسی که هستی عاشقانه در کنارش باش
 
اما من
 
 هر جا که هستم ، با تو می مانم
 
اگر در غم عشقت نشسته ام ، عاشقانه به یادت زندگی میکنم
 
و اگر نیز تنها هستم ، به عشق تو با تنهایی سر میکنم
 
فصلها  را بدون تو گذراندم

 و امروز نیز بدون تو گذشت فردا نیز می آید

و مطمئن باش فردا را نیز بدون تو میگذارنم 

 اما همیشه بدان که اگر سالهای سال نیز بدون تو باشم
 
عاشقت می مانم

 و با عشقت این لحظه های بی تو بودن را

با همه غم ها و غصه هایش میگذرانم
 
 

کلافه ام

              

 

ذهنم گنگ  

روحم آزرده

در واپسین لحظات نامفهوم و گیج

سایه روشن نگاهم

تلالوء نگاهت را می طلبد

تا بمانم


بی تو چه کنم ؟

 

فقط کسی معنی دل تنگی را درک می کند

که طعم وابستگی را چشیده باشد

 پس هیچوقت به کسی وابسته نشو

 که سر انجام آن وابستگی دلتنگیست..
 
آرزویم این است که یک روز فقط یک روز

 توبرای من باشی

 و بتوانم دست های گرمت را در دستانم بگیرم

تا شاید یخ دستان سرد و کبودم شکسته شود

بتوانم سرم را روی شانه هایت بگذارم

 و هر لحظه بر آنها بوسه بزنم

 ای کاش

اشکهایم با دست های مهربان تو پاک می شد

اما تو هیچ وقت نتوانستی باور کنی

 قلبی که غرورش شکسته در انتظار توست

در مقابل تو غرور معنا ندارد

نتوانستی باور کنی که دو چشم بی تاب من

 که هر لحظه انتظار طلوع نگاه تو را می کشند

 و ندانستی که دست هایم فقط

 به دنبال گرمی دست های تو می گردند

سراپای وجود تو همه خوبیست

و همین است که مرا آزار می دهد

تو خوبی اما من تو را ندارم

بیا و با نگاه چشمان زیبایت زندگی را به من برگردان

برگرد مگذار دوباره تنها شدن را تجربه کنم...

 

گل یا پوچ ؟

  

عشق مثل بازی گل یا پوچ می مونه

 فقط دوتا انتخاب داری

  

حالا کدومش گله ، کدومش پوچ ؟

   

برای عبور بی دغدغه ی این دقیقه های بی بغض

 چه فکری کرده ای ؟

 برای این جسم که هر ثانیه با یاد آوری همه چیز دلش می سوزد 

 چه فکری کرده ای برای این دل پوسیده؟

چه فکری کرده ای برای این دل درد ؟

 دلت برای چه می سوزد ...؟

این مدت دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده 

 برای آن دلشوره ها ، برای آن دغدغه ها 

 برای این که دوباره شاهزاده ی نوشته هایم باشی

فعلا هیچ چیز عوض نشده

فعلا هر روز هر روز دل تنگ تر میشوم 

 نمی دانم تا کی باید این راه را بپیمایم 

 اما جزای کارهای من این نبود

هر شب از خدا می پرسم چرا من ؟

 اما هیچ جوابی نمی شنوم 

 هر شب ترانه هایت را می خوانم 

 هر شب 

 آن شبه نامه و شب گردی های مشترک

دلم برای کودکی خودم می سوزد

 که دل به یک بت بزرگ داده بود  

روی نیمکت های مدرسه سر درس دینی گفته بودند

 بت ها حرف نمی زنند 

 اما چرا نگفته بودند که بت ها احساس ندارند؟

 کاش دستان من هم قدرت برداشتن تبر را داشت

و داغون می کرد همه چیز را 

 اما مثل اینکه هر چی می گذره قدرت دستان من کم و کمتر میشه 

 قلبم درد می گیره هر روز ؛ نمی دانم چرا 

 دلم برای این جسم بیچاره ام می سوزه

باید چوب ندانم کاری های من و بخوره 

 دلم برای روح کوچکم می سوزه ، باید چند وقتی بی غذا بمونه

غذای روح من خودش بی روحه چون او یک بته ... بتی بزرگ !

 روح کوچک مرا به تمسخر می گرفت و می خندید 

 و می خندید  و می خندید ....

صدای خنده هایت هر روز در گوشم زنگ می زنه

 هر روز زنگ می زنه مثل یک کابوس !

صدای قه قه خنده های تو به سادگی های من 

 به این که من چه ساده دل به تو بستم 

 می دانم با خواندن این ها هم می خندی 

 صدای خنده هایت را از همین راه دور می شنوم :

 

ـ قه قه قه قه قه قه 
 

تو را ! 

نه

بتی را دوست می دارم

 که خویش ساخته ام !

 ماندن اَت را اصرار داری اگر

رهایم کن !

 قول می دهم عاشقت بمانم

چقدر صدات خوبه

آنگاه که خموشی

و چقدر دوستت دارم  

به شرط آن که نباشی 

اما بخند 

 همیشه خنده هایت خوشحالم می کرد

 بخند و بخند و ....  

نمی دانستم روزی می شود که غذای روح من

همین نوشتن گاه به گاه باشد

 و همین مرور خاطرات شیرین و یا تلخ ؟

 نمی دانم ...

 

 

چرا دیر کرده است ؟

 

پرسید که چرا دیر کرده است ؟

نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است

تنها دقایقی چند تاخیر کرده است

گفتم امروز هوا سرد بوده است

شاید موعد قرار تغییر کرده است

خندید به سادگیم آینه و گفت:

احساس پاک تورا زنجیر کرده است

گفتم ار عشق من چنین سخن مگوی

گفت : خوابی سالها دیر کرده است

در ایینه به خود نگاه میکنم آه

عشق او عجیب مرا پیر کرده است

راست گفت آیینه که منتظر نباش

او برای همیشه دیر کرده است

 

برو اما ...

  فراموشم نکن
 
برو ، برو که این عشق ما من نمی سازد
 
خاطراتت را ، چه تلخ ، چه شیرین ، همه را با خود ببر
 
برو ولی بدان که من دیوانه وار تو را دوست میداشتم 

 بدان که یک دریا برایت اشک ریختم 

 زندگی ام ، عشقم را فدای آن قلب نامهربانت کردم
 
برو ، اما بدان که قلبم را شکستی
عشق را در قلبم کشتی

 و زندگی را برایم پوچ و بی معنا کردی
 
برو به همان سرزمین خوشبختی ها

تا من نیز در این سرزمینی

 که یک با وفا نیز در آن نیست تنها بمانم
 
همه امیدم به تو بود 

 زندگی را با تو زیبا میدیدم

اگر دو سه خطی می نوشتم
 
 برای تو  و به عشق تو بود حالا دیگر نه امیدی در دل دارم 

 نه زندگی را زیبا می بینم
 
و نه دیگر شوقی برای نوشتن دارم
 
همه را سوزاندی

هر چه از عشق تو نوشته بودم را سوزاندی

و تنها خاکستر آن و چند تکه کاغذ نیمه سوخته

 که از جدایی بر روی آن نوشته بودم
 
در قلبم مانده است....
 
برو اما فراموشم نکن 

 گهگاهی غروب را میبینی مرا نیز یاد کن 
 
اگر زیر باران قدم زدی به یاد من نیز باش

 بدان که من همیشه و همیشه یک تنها می مانم

و با هیچکس هیچ عهد و پیمانی را نخواهم بست
 
عاشق شدن دیگر از ما گذشت 

 نه من حوصله خواندن این قصه تلخ را دارم

و نه دلم شوقی برای عاشق شدن دارد
 
عاشقی از ما گذشت عزیزم

 تنها آرزوی خوشبختی تو را از خدای خویش دارم
 
 و شاید بعد از زمان جداییمان بتوانم

 با این آرزو همچنان عشقم را به تو ثابت کنم
 
نمیتوانم فراموشت کنم ای تو که مرا سوزاندی 

 قلب عاشق و در به درم را شکستی

 و مرا با کوله باری از غم و غصه رها کردی
 
برو که دیگر عشق با ما یار نیست 

 سرنوشت هوای ما را ندارد 

 این زندگی با ما هم ساز نیست
 
برو اما فراموشم نکن

 با اینکه میدانم روزی فراموش می شوم...

دوست دارم  ۱۰ تا شازده  کوچولوی من 


 
 

این رسمش نبود ....

 

471xr0y.gif

  باورم نمی شود

 کاش در کنارم بودی 

 کاش میتوانستم تو را در آغوشم بگیرم و نوازش کنم
 
باورم نمیشود که از من اینهمه دور هستی

و فاصله بین من و تو بیداد میکند
 
کاش می توانستم دستانت را بگیرم

 و با تو به اوج خوشبختی بروم
 
کاش میتوانستم بوسه ای بر گونه مهربانت بزنم

 
دلم بدجور هوای تو را کرده هست عزیزم

 دلم بدجور در حسرت دیدار تو هست

ای  بهترینم
 
باورم نمیشود ، این همه فاصله در بین من و تو غوغا میکند
 
 و دریای غم و دلتنگی در قلبهایمان طوفان به پا میکند 

 امواج تنهایی مثل  خنجر در قلبهایمان مینشیند 
 
و ای کاش در کنارم بودی ...

 کاش بودی

 و دلم را از امید و آرزوهای انباشته شده خالی میکردی
 
باورم نمیشه ، سخت است باور کردنش 

 با نبودنت در کنارم گویادر این دنیا تنهای تنهایم

بی کس ، بی نفس ، میروم با همان پاهای خسته 

 در جاده ای که به آن سوی غروب خورشید ختم شده است
 
 کاش که تو در کنارم بودی

انگاه دیگر هیچ آرزویی از خدای خویش نداشتم
 
سخته ولی...

 باید  نشست درگوشه ای و گریست و انتظار کشید

 تا تو به سوی من بیایی
 
و ای کاش تو در کنارم بودی 

 باورم نمیشود رفته ای و بار سفر را بسته ای 

 دلم  بدجور برای تو تنگ است 

 باورم نمیشود که رفته ای....


 ای بی وفا این رسمش نبود

 زمستان سرد را با تو همانند بهار به سر کردم 

 در آتش عشق تو  سوختم و با درد دوری تو ساختم...

با شادی تو شاد بودم

لبخند تو آرزوی من و گریه تو عزای من بود

چه شبهایی بود که چشمان خیسم را به خاطرت سرزنش کردم

 آن لحظه که تو در زیر باران به یاد من قدم میزدی

 در این سو من لحظه غروب خورشید  به یادت اشک میریختم

گفتم حرف دلت را بگو به من ؟

 گفتی حرف دلم را بارها برایت تکرار کرده ام

گفتم دلم میخواهد باز برایم تکرار کنی

 چیزی نگفتی و سکوت تلخی کردی

 آری از سکوتت فهمیدم حرف دلت را

 حرف دلت این بود که فراموشت کنم

این بود که دیگر مرا دوست نمیداری

 سکوتی که میگفت این دوری و این فاصله قلب مرا

 از توسرد کرده است و دیگر هیچ عشقی نسبت به تو ندارم

 خسته شده ام

مرا رها کن و بگذار خودم باشم

سکوت آخرت ٬ یک سکوت تلخ و پر از غم بود 

 سکوت آخرت تنها یک بغض غریب در گلویم نشاند

بغضی که هیچگاه تبدیل به اشک نشد

 چشمانم میدانستند که دیگر اشک ریختن بی فایده است 

 چشمانم دیگر آن اشکها را  لایق آن قلب بی وفایت نمیدانستند

ای بی وفا چقدر دلم برای تو تنگ میشد

 و به خاطر دوری از تو اشک میریختم

 ای بی وفا چه شبهایی بود که با چشمانی خیس به خواب میرفتم

 ای بی وفا این رسمش نبود

چقدر لحظه شماری میکردم که لحظه دیدار با تو  فرا رسد

 تا بتوانم دوباره دستان گرمت را در دست بگیرم

 ای بی وفا چقدر دستانم را به سوی خدای خویش بردم

و تو را دعا میکردم ‌ التماس میکردم 

 با گریه و زاری التماسش میکردم تا تو را به من برساند

 این رسمش نبود ای بی وفا

که من با تمام غم و غصه های لحظه های عاشقی مان ساختم

 اما تو به راحتی از من گذشتی...

  ای بی وفا این رسم عاشقی نبود


چگونه عاشق بمانم؟

دیگر دوستت ندارم

چگونه می توانم با این قلب شکسته ام ، بی غرور عاشق بمانم!

چگونه می توانم با چشمانی که دیگر

 یک قطره اشک نیز در آن نیست عاشق بمانم!

 دیگر حوصله عاشق شدن ندارم  ،عاشقی از من گذشت

دیگر نه دلی دارم که دلتنگت شود و در انتظارت بنشیند 

و نه اشکی در چشمانم مانده است که برای تو بریزد

چگونه می توانم با این قلب بی احساسم عاشق بمانم

مدتی است که قلبم عاشق ولی تنهاست 

 و لحظه به لحظه بهانه تو را میگیرد

 چگونه می توانم با این قلب بهانه گیر عاشق بمانم

قلبم نسبت به تو بی احساس شده است 

گویا از عشقت سرد سرد شده

دیگر تو را دوست ندارد و مثل گذشته عاشقت نیست

شعله های آتش عشقت  قلب و احساسم را سوزانده است

 و اینک نیز در حال خاکستر شدن است

چگونه می توانم با یک قلب و احساسی که

 تبدیل به خاکستر شده عاشق بمانم

چگونه عاشق بمانم وقتی عشقی در این زمانه نیست

چگونه می توانم عاشقت بمانم وقتی تو بی وفایی

و یک ذره احساس در وجودت نیست

چگونه عاشقت بمانم وقتی مرا دوست نداری

عاشقی از ما گذشت از این انتظار خسته ام  

 از تو و آن قلب بی وفایت دل شکسته ام

دیگر مثل گذشته دوستت ندارم

 به آرزویت رسیدی 

 مرا از عشقت سرد کردی و توانستی قلبم را راضی به رفتن کنی

می روم برای همیشه 

 غروری نیز در دل نمانده

 و اگر تا این لحظه به پای تو نشسته بودم

تنها به خاطر یک ذره غروری بود که در دلم مانده بود

 اما همان یک ذره غرور را نیز شکستی

تو بازیگر خوبی بودی و قلبم نیز بازیچه خوبی برایت بود

چگونه می توانم عاشقت بمانم

وقتی عشقت بی فرجام و دلت سنگ است

چرا عاشق بمانم وقتی تو هوای مرا نداری دلتنگ من نیستی

 دلت با من نیست و مرا دوست نداری

تو نیز مثل همه

 تنها ادعا میکردی که دوستم داری

چگونه می توانم عاشقت بمانم وقتی دلت با من نیست

پس میروم تا روزی در حسرت عشقم بمیری