شاید باور نکردی آن زمان که گفتم می روم
برای ابد رفتم...
هیج گاه جدی نگرفتی که صبح گاهی خواهد آمد
که خواهم رفت....
آخرین وداعم را دیدی اما باز سکوت کردی...
تنها گفتی کاش امشب بمیرم...
و من در گرداب خاطراتم به تو فهماندم
که سخنت پوچ است...
مرگ تو با رفتن من فرا نمی رسد
و این چه زیباست!
و اکنون دیر زمانی است که من رفته ام...
گویا هرگز نیامده بودم....
باز چون همیشه خورشید طلایی رنگ طلوع می کند
و شبان گاهان ماه نقره فام رخ می کشد در آسمان خیا لت...
اما دیگر سلامی نیست...
قلبم گرفت ای نازنین نفس دیگه نفس نیست...
آه این زمین و سرزمین واسم به جز قفس نیست...
تنها شاهد اشک های شبانه ام
همین صفحه سفید و جوهر سیاه است
هرگز نخواستم چشم نامحرم این لحظه های ناآشنا
وفروریختن اشک را بر گونه هایم ببیند
همیشه بالش سکوت را
زیر سر هق هق تنهایی ام گذاشتم
تا کسی صدایم را نشنود
اما تو ٬
تو که از گریه های پنهانی من باخبری
چه کنم
گاهی همین گریه های گهگاه
جای خالی تو را
در غربت لحظه هایم پر می کند
می زند نبض دلم می رود پای تو دور
بغض دارد به تنم می پیچد
جنس دریا شده ام
غرق اشکی که فرو می ریزد
از دو چشمان ترم
کاش لرزش دستان مرا می دیدی
کاش عشق مرا از نفسم می خواندی
لحظه رفتن تو
لحظه مردن احساس من است
عشق هر لحظه مرا می خواند
باید از شهر دلم کوچ کنم
از تو خالی شده ام
می وزد در سر من فکر عبور
می روم
خاک دلم را به شما خواهم داد
شاید از خاک تنم سود به مردم برسد
می روم گل بشوم
تا که یک روز مرا دست تو همراه شود...
تو تنهایی
ومن صد بار تنهاتر
تو میدانی که من جز با تو
با هر کس که باشم...باز تنهاییم
تو میدانی که این بغض فرو خورده
به جز بر شانه های استوارت
جای دیگر وا نخواهد شد...
ناگهان دست فلک باز ربود
شاخه نازک آمال دلم
پر گشود از دل من آه زمان
اشک جاری شد و غم مهمان
و از آن وقت دگر هیچ ندانم
که چسان من بودم؟
که چسان من هستم؟
و چرا می مانم ؟
شانه گریه من کو کجاست؟
آه وقت وداع باز رسید
سر من گوشه دیوار گریست.......
من .....
و این منم بی آنکه بدانی کجایم یا چگونه ام،
پرواز و تنهایی. شب و خورشید.
من و آرزو.
واژه ها چه غریب در من پرسه میزنند
بی آنکه بدانند من خود تنها یک گوشه از یک واژه ام
نه چیزی بیشتر و نه شاید کمتر.
من گمگشته ترین آرزو در خیال مبهم یک واژه ام.
مرا فراموش کنی یا نه،
مرا شروع پنداری یا نه،
مرا باور کنی یا نه،
من هستم.
در خیال تو،
در میان همه خاطرات فراموش شده تو،
در میان همه آرزوهای محال تو،
در میان خوابهای دم صبح،
در میان همه جستجوهای تو برای یافتن چیزی به نام هیچ،
در میان همه آنچه که باید و نباید تو،
من پرسه میزنم.
تنها با امید اینکه روزی فقط
احساسم کنی نه بیابیم و نه ببینیم فقط باورم کنی.......
happy valentain
سمبلهای ولنتاین شامل موارد زیر میباشد
1.
شکل یک قلب ساده و یا تیر خورده2.
کیوپید(CUPID):شکل یک کودک برهنه ،فربه وکه تیر و کمان با خود حمل می کند
.این کودک شیطان با لبخندی موذیانه
چنانچه یکی از تیر های خود را به قلب فردی اصابت کند وی فورا عاشق می شود
.کیوپید در واقع پسر ونوس
الهه عشق و زیبایی در افسانه های روم باستان می باشد
.معنی لغوی آن "آرزو"است
.کویپید برخی اوقات آمور
(AMOR)نیز نامیده می شود.همتای کوپید در افسانه های اروس
(EROS)نام دارد.3.
کوبتر قمری و مرغ عشق4.
گل سرخ و گل روز5.
تور:جنس دستمال خانم ها را در گذشته تشکیل می داده است
.در زمان های دیزین رسم بر آن بوده که هر گاه دستمال خانمی به زمین می افتاده
مردی که متوجه آن می شده بلافاصله آن را از زمین برداشته و به زن می داد
.6.
گره های عشق:از یک سری حلقه های در هم تنیده و بافته شده تشکیل یافته اند
.این حلقه ها آغاز و یا پایانی ندارند و نماد عشق جاودانی و پایدار است
. 7.
علامت "X":این علامت به معنای بوسه در کارت تبریک و نامه های روز ولنتاین است
.8.
ربان قرمز:این رسم به زمانهای قدیم بازمیگردد که شوالیه ها هنگامیکه عازم جنگ بودند
نوار و یا روسری از معشوقه خود در یافت کرده و آن را به یادگار با خود میبردند
.در خصوص تاریخچه و مبداء ولنتاین
اختلاف نظر وجود داشته
تا جایی که ولنتاین با افسانه در آمیخته است
.* هویت ولنتاین مبهم است.
در کل چند روایت در رابطه با ولنتاین نقل گردیده
:1. *
جشنواره ای به نام LUPERCALIA که 15 فوریه در رم باستانمیان کافران متداول بوده است
.لوپرکالیا جشن تطهیر و زمان خانه تکانی بوده است
.در این جشن مشرکین از خدای
LUPERCUSبخاطر محافظت از چوپانها و گله هایشان از گزند گرگها قدردانی میکردند
.در این فستیوال بمنظور بزرگداشت
FAUNUS خدای حاصلخیزی،باروری و جنگلها رومیان یک سگ و دو بز نر را قربانی کرده
و از پوست آنها شلاق میساختند
.مردان با این شلاقها به میان مردم رفته و به هر کسی که میرسیدند
ضربه ای با شلاق به آنها میزدند
.دختران داوطلبانه برای شلاق خوردن صف میکشیدند
.آنها اعتقاد داشتند که شلاق خوردن با تازیانه های ساخته شده از پوست بز
باروری آنها را تضمین میکند
.همچنین در این جشن طی بزرگداشت
الهه ای بنام
JUNO FEBRUTA زنان مجرد نامه های عاشقانه مینوشتندو درون گلدانهایی می انداختند
.(
و یا تنها نام خود را روی برگه ای مینوشتند)مردان مجرد روم نیز هر کدام یکی از این یادداشتها را از درون گلدانها بیرون کشیده
و مشتاقانه بدنبال دختر نویسنده نامه میرفتند. (نوعی دوست یابی
)این آشنایی ها اغلب به ازدواج می انجامید
.این رسم تا قرن هجدهم ادامه داشت
اما از آن به بعد مردان رم ترجیح دادند پیش از آشنایی زن را ببینند
!2. *
کلیسای کاتولیک حداقل 3 قدیس بنام VALENTINEو یا
VALENTINUS شناسایی کرده که هر سه در روز 14 فوریه به شهادت رسیده اند.کمتر کسی است که بداند در ایران باستان،
نه چون رومیان از سه قرن پس از میلاد،
که از بیست قرن پیش از میلاد، روزی موسوم به روز عشق بوده است
!
آنگاه که دوتنها در حمایت از هم قیام کنند
عشقی راستین پدید خواهد آمد...
در اتاقم
لب این پنجره ساکت کور
- که بخارغم تنهایی من
بر دل شیشه ای اش بنشسته -
این چراغ روی میز
ناله ها می کشد از عمق وجود
پر طنین، پر نور
و صدایش کم نور می رسد تا گوش برگ کاغذم !
در اتاقم ، این اتاق سوت و کور
نیست آوایی به جز فریاد نور
پلک هایم هم دگر
لب نمی جنبانند
وای من ! آیا در این ماتم کده
جز صدای ساکت این نور
نیست فریادی دگر در کار؟
آه، ساکت ! ای قلم ، ای میز ، ای فریاد نور!
می رسد بر گوشم آوایی حزین از دور
گوشها را می کنم سرشار
از صدایی غمناک، پر طنین، بی باک
از شماتت های یک دیوانه ی شماطه دار
تیک و تاک و تیک و تاک و تیک وتاک ...
.
.
.
از کی می تونستم سراغش رو بگیرم
از آخرین جدایی
دیرزمانی گذشته
بی آنکه مرا نشانی از او باشد
آشنایان نگرانم می شوند و دشمنان خوشحال
من در جستجوی غریب خود به دنبال یافتن خود
وا می مانم در تنهایی و خودی
که در جایی دیگر غریبانه چون من
و شاید هم در وضعیتی بهتر از من مرا می خواند
در امتداد کدامین حلقه گمشده زمان من و او ما می شویم ؟!
مگر گناه است؟!
برای یکبار.....
ماه را در آغوش بگیر....
و نوازش کن ستاره ها را...
پرده گشا....از چهره....
بگذار دسته گرمه خورشید صورتت را بنوازد...
پایان ده ....
به گریه های دخترکی که...
دلش را زیرا برگهای پاییزی جا گذاشته...
توی آسمون دنیا هرکسی ستاره داره
چرا وقتی نوبت ماست آسمون جایی نداره
واسه من تنهایی درده،درده هیچکس و نداشتن
هرگل پژمرده ای رو تو کویر سینه کاشتن
دیگه باور کردم این بار که باید تنها بمونم
تا دم لحظه مردن شعرتنهایی بخونم
.....
آرین
امروز دلم می خواست گریه کنم
ولی یه چیزی که نمی دونم اسمش رو باید چی گذاشت
و اصلا برای چی خلق شده جلوی اشک هام رو گرفت امروز می خواستم از اون همه اتفاق فرار کنم
ولی احساس می کردم یه جای یه جوری پام رو بستن
وای چی بگم یعنی چی می تونم بگم
دلم گرفته جوری که دوست دارم پاره شه
که شاید اینطوری حداقل یه هوای بخوره.
آخ سرم!!!
داره گیج می ره نه درد می کنه نه نه سنگین شده
نمی دونم شاید توهم باشه
خسته ام.... خسته و تنها
تنها؟
نه تنها نیستم خدای خودم رو دارم و هیچ وقت تنها نیستم خدای که هیچ چیزی جز آدم بودن رو از من نمی خواد
سعی می کنم آدم باشم
نمی دونم که نمره قبولی رو تا حالا گرفتم یا نگرفتم ولی امیدوارم تا الان قبول شده باشم
دلم گرفته صدام گرفته
حال هیچکسی رو ندارم حتی خودم رو...! دلم می خواد پرواز کنم، نمی تونم
دلم می خواد بدوم ولی، نمی تونم
دلم می خواد داد بزنم ولی، نمی تونم
دلم می خواد...
آره نه بال دارم نه پا دارم
نه صدای برای فریاد و نه.... خدا جون یدفعه فکر نکنی ناشکری می کنم
فقط دارم درد و دل می کنم
خودم موندم تنهای خودم
به همه قول می دم کسی رو تنها نزارم
ولی تنهای تنهام مثل موقعی که تویه شکم مامانم بودم
و جز من مامان و خدا کسی نبود.
با این تفاوت که الا مامانی هم نیست.
من همون بچه ایم که 3 4 سال پیش
با بود و نبوده این دنیا شاد می شدم
با لبخند آدما روحیه می گرفتم
من همونم که شب های تنهایم....
شبهای تنهای نه اون موقع هیچ وقت تنها نبودم
حداقل این رو می دونم که یه حسی با من بود
که اون حس به من می گفت
تو تنها نیستی نیستی نیستی......!!
ولی حالا اون حس دیگه تویه من نیست
جوری شدم که فکر می کنم تنهای تنهام
تنها تر از هر کسی تویه این کره خاکی....
. . .
کجا شهد است این اشکی که در هر دانه ی لفظ است ؟
کجا شهد است این خونی که در هر خوشه ی شعر است ؟
چنین آسان میفشارید بر هر دانه ی لبها را و بر خوشه دندان را ؟
مرا این کاسه ی خون است
مرا این ساغر اشک است
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش
می نویسم...
می نویسم از مرگ پادشه غم و جادوگر پیر
از زمزمه ی باران، از رود
و از نیروی چسبناک میان گل و گلدان ...
می نویسم که چگونه ابر می گرید
و خاطره چگونه می ماند.
می نویسم که چگونه لحظه ها شکل می گیرند.
از احساس می نویسم که چگونه بال و پر می گیرد.
خواهم نوشت چگونه با تمام وجودم
در اقیانوس چشمانت پارو زدم
تا به دروازه ی قلبت رسیدم.
فقط برای تو می نویسم....
بهانه ی گریه می خوام
بهانه ی فریاد زدن
نه در بیابانم نه تشنه
اما ...
سراب می بینم گیج، سردرگم نمی دانم...
رحم کنید دیدگان من بر دل تنگم رحم کنید
اشک هایم فاصله ی بین چشمهایم را فریاد می کند
و تواصوا بالصبر ...
من برای خدا می نویسم چون خیلی دوسش دارم،
که خیلی ازش گله دارم !!!!!
خدایا
تو خود گفتی : بخوان تا اجابت کنم
پس ....
چه کنم خدایا ؟
به بهانه ی کدامین درد بنالم؟
ولی باز در این لحظات میگم :
یا قاضی الحاجات
در این لحظات تو تنها امیدی هستی که
دست در حلقه نیازت اویخته
و رحمتت را تمنا میکنم...
به تمام رحمانیتت سوگند,
که هنوز بر دستگیریت امیدوارم ....
.
.
.بوسه های تو گنجشککان پُر گویِ باغند
تن تو آهنگیست و تنِ من کله ایست که در آن می نشیند
تا نغمه ای در وجود آید:
سرودی که تداوم را می تپد
در نگاهت همه ی مهربانی هاست
قاصدکی که زندگی را خبر می دهد
و در سکوتت همه ی صداها
فریادی که بودن را تجربه می کند.
«احمد شاملو»
دستهای نسیم
چه آرام حریر نگاه را
از شانه در برداشته تا پنجره را
رو به آسمانی زیبا بگشاید
تا شاید در نگاه دخترک
هزاران هزار امید جای گیرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
.
.
.
روزی گل به پروانه گفت:
تنهایم نگذار
پروانه گفت :
نمیذارم تنها بمونی تا ابد در کنارت خواهم بود
امروز اون گل تنهاتر از قبل شده
و پروانه دیگر توان پرواز ندارد
بالهایش از غم گل شکسته
پروانه از غم گل خواهد مرد
.
.
.
من پری کوچکی را می شناسم که در اقیانوسی
مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
.
.
.
روزی پرواز کردن را خواهم آموخت
و من چشم به راه آن روز میمانم
و آن روز با تمام وجود پرواز خواهم کرد
وقتی قدم به کاشانه ی قلبم نهادی
ویرانه ی این قلب شکسته را
امیدی تازه بخشیدی
وقتی طنین صدایت
کاشانه ی قلبم را پر کرد
روزگار خاکستری و شبهای تاریک و خموش زندگی
و لحظه های تلخ عمرمرا از یاد بردم
وقتی چشمانت را که به وسعت دریا بود
و به پاکی وزلالی آب بود
به من دوختی ولبهای زیبایت
برایم سخن گفت
زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت
و تازه توانستم
امید را به گونه ای نو معنا کنم.....
آری
پرنده ی کوچک قلبم
زندگی در کنار تو
و در رویای تو بودن برای من زیباست
باز هم یک فنجان قهوه و فال قهوه و حرف از رفتن تو ...
باز هم تنهایی ...
گیج و گنگ در شعر و کتاب
باز هم مست رفتن تو ...
حرف های تو...
دیگر چه سود این زندگی لعنتی ...
دیگر چه سود بی تو بودن در این وادی بودن
که درونش فقط غم و اندوه است و یک فنجان قهوه...
نه خوشی هست ... نه شادی ...
اشک هست با یک فنجان قهوه ...
یک وبلاگ قدیمی ...
یه دل سنگ ...
برای خالی کردن عقده ی دل ...
مثل همیشه حرف تو
حرف حساب است و حرف من خریداری ندارد ...
درون فال قهوه حرف باز گشت توست ..
اما چه سود که بازگشت تو دیگر برایم معنا ندارد ...
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
این وبلاگ مخاطب خاصی نداره
لطفا کسی به خودش بر داشت نکنه
از ایمل های عاشقانه ـ عارفانه ـ توهین و تهدید آمیز ...
همه کسانی که لطف داشتند ... ممنونم
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ