دختر تنهای شب

 

 

شاید باور نکردی آن زمان که گفتم می روم

 

 برای ابد رفتم...

 

هیج گاه جدی نگرفتی که صبح گاهی خواهد آمد

 

که خواهم رفت....

 

آخرین وداعم را دیدی اما باز سکوت کردی...

 

تنها گفتی کاش امشب بمیرم...

 

و من در گرداب خاطراتم به تو فهماندم

 

که سخنت پوچ است...

 

مرگ تو با رفتن من فرا نمی رسد

 

 و این چه زیباست!

 

 و اکنون دیر زمانی است که من رفته ام...

 

گویا هرگز نیامده بودم....

 

باز چون همیشه خورشید طلایی رنگ طلوع می کند

 

و شبان گاهان ماه نقره فام رخ می کشد در آسمان خیا لت...

 

اما دیگر سلامی نیست...

 

قلبم گرفت ای نازنین نفس دیگه نفس نیست...

 

آه این زمین و سرزمین واسم به جز قفس نیست...

 

تنها شاهد اشک های شبانه ام

 

همین صفحه سفید و جوهر سیاه است

 

هرگز نخواستم چشم نامحرم این لحظه های ناآشنا

 

وفروریختن اشک را بر گونه هایم ببیند

 

همیشه بالش سکوت را

 

زیر سر هق هق تنهایی ام گذاشتم

 

تا کسی صدایم را نشنود

 

 اما تو ٬

 

 تو که از گریه های پنهانی من باخبری

 

 چه کنم

 

 گاهی همین گریه های گهگاه

 

جای خالی تو را

 

 در غربت لحظه هایم پر می کند

 

 باور کن!

 

روزی فقط احساسم کنی نه بیابیم و نه ببینیم فقط باورم کنی....

می زند نبض دلم می رود پای تو دور

بغض دارد به تنم می پیچد

جنس دریا شده ام

غرق اشکی که فرو می ریزد

از دو چشمان ترم

کاش لرزش دستان مرا می دیدی

کاش عشق مرا از نفسم می خواندی

لحظه رفتن تو

لحظه مردن احساس من است

عشق هر لحظه مرا می خواند

باید از شهر دلم کوچ کنم

از تو خالی شده ام

می وزد در سر من فکر عبور

می روم

خاک دلم را به شما خواهم داد

شاید از خاک تنم سود به مردم برسد

می روم گل بشوم

تا که یک روز مرا دست تو همراه شود...

                                         

تو تنهایی

ومن صد بار تنهاتر

تو میدانی که من جز با تو

با هر کس که باشم...باز تنهاییم

تو میدانی که این بغض فرو خورده

به جز بر شانه های استوارت

جای دیگر وا نخواهد شد...

 

ناگهان دست فلک باز ربود

شاخه نازک آمال دلم

پر گشود از دل من آه زمان

اشک جاری شد و غم مهمان

و از آن وقت دگر هیچ ندانم

که چسان من بودم؟

که چسان من هستم؟

و چرا می مانم ؟

شانه گریه من کو کجاست؟

آه وقت وداع باز رسید


سر من گوشه دیوار گریست.......

 

                                  

 

من .....

و این منم بی آنکه بدانی کجایم یا چگونه ام،

 پرواز و تنهایی. شب و خورشید.

 من و آرزو.

 واژه ها چه غریب در من پرسه میزنند

 بی آنکه بدانند من خود تنها یک گوشه از یک واژه ام

نه چیزی بیشتر و نه شاید کمتر.

 من گمگشته ترین آرزو در خیال مبهم یک واژه ام.

 مرا فراموش کنی یا نه،

 مرا شروع پنداری یا نه،

 مرا باور کنی یا نه،

 من هستم.

در خیال تو،

 در میان همه خاطرات فراموش شده تو،

 در میان همه آرزوهای محال تو،

 در میان خوابهای دم صبح،

 در میان همه جستجوهای تو برای یافتن چیزی به نام هیچ،

 در میان همه آنچه که باید و نباید تو،

 من پرسه میزنم.

 تنها با امید اینکه روزی فقط

 احساسم کنی نه بیابیم و نه ببینیم فقط باورم کنی.......

 

Upgrade your email with 1000's of emoticon icons
خواستم تا بار دیگر داستانی بنویسم

قلم نعره کشید ... کاغذ پاره شد ... افکارم در هم گردیدند ...

همه از من تقاضای سکوت کردند .
 
قلم میدانست که باید شرح دردها و غمها را بصورت کلمات نقاشی کند .

کاغذ می دانست که در زیر سطور غم و اندوه محو می شود .

و ... افکارم میدانستند که از در همی همانند زنجیری سر در گم می شوند .

و من خاموش سکوت را برگزیدم .

اما ....

چشمانم سکوت مرا با اشک معاوضه کردند .

و قطره های اشک و اندوه دل

مثل باران بهار

ارمغان کویر گونه ها شدند .         
 
 
 
سرنوشت سه دفعه بهت دروغ میگه؟!

اولین بار وقتی به دنیات میاره...

دومین بار وقتی عاشقت میکنه...

سومین بار هم زندگی رو ازت میگیره
 
 تا بفهمی همش خواب بود و بس ...
 
 
 

HAPPY VALENTAIN

 

happy valentain

 

سمبلهای ولنتاین شامل موارد زیر میباشد

1. شکل یک قلب ساده و یا تیر خورده

2. کیوپید(CUPID):

شکل یک کودک برهنه ،فربه وکه تیر و کمان با خود حمل می کند.

این کودک شیطان با لبخندی موذیانه

چنانچه یکی از تیر های خود را به قلب فردی اصابت کند وی فورا عاشق می شود.

کیوپید در واقع پسر ونوس

الهه عشق و زیبایی در افسانه های روم باستان می باشد.

معنی لغوی آن "آرزو"است.

کویپید برخی اوقات آمور(AMOR)نیز نامیده می شود.

همتای کوپید در افسانه های اروس(EROS)نام دارد.

3. کوبتر قمری و مرغ عشق

4. گل سرخ و گل روز

5. تور:

جنس دستمال خانم ها را در گذشته تشکیل می داده است.

در زمان های دیزین رسم بر آن بوده که هر گاه دستمال خانمی به زمین می افتاده

مردی که متوجه آن می شده بلافاصله آن را از زمین برداشته و به زن می داد.

6. گره های عشق:

از یک سری حلقه های در هم تنیده و بافته شده تشکیل یافته اند.

این حلقه ها آغاز و یا پایانی ندارند و نماد عشق جاودانی و پایدار است

. 7. علامت "X":

این علامت به معنای بوسه در کارت تبریک و نامه های روز ولنتاین است.

8. ربان قرمز:

این رسم به زمانهای قدیم بازمیگردد که شوالیه ها هنگامیکه عازم جنگ بودند

نوار و یا روسری از معشوقه خود در یافت کرده و آن را به یادگار با خود میبردند.

در خصوص تاریخچه و مبداء ولنتاین

اختلاف نظر وجود داشته

تا جایی که ولنتاین با افسانه در آمیخته است.

* هویت ولنتاین مبهم است.

در کل چند روایت در رابطه با ولنتاین نقل گردیده :

1. * جشنواره ای به نام LUPERCALIA که 15 فوریه در رم باستان

میان کافران متداول بوده است.

لوپرکالیا جشن تطهیر و زمان خانه تکانی بوده است.

در این جشن مشرکین از خدای LUPERCUS

بخاطر محافظت از چوپانها و گله هایشان از گزند گرگها قدردانی میکردند.

در این فستیوال بمنظور بزرگداشت FAUNUS خدای حاصلخیزی،

باروری و جنگلها رومیان یک سگ و دو بز نر را قربانی کرده

و از پوست آنها شلاق میساختند.

مردان با این شلاقها به میان مردم رفته و به هر کسی که میرسیدند

ضربه ای با شلاق به آنها میزدند.

دختران داوطلبانه برای شلاق خوردن صف میکشیدند.

آنها اعتقاد داشتند که شلاق خوردن با تازیانه های ساخته شده از پوست بز

باروری آنها را تضمین میکند.

همچنین در این جشن طی بزرگداشت

الهه ای بنام JUNO FEBRUTA زنان مجرد نامه های عاشقانه مینوشتند

و درون گلدانهایی می انداختند.

(و یا تنها نام خود را روی برگه ای مینوشتند)

مردان مجرد روم نیز هر کدام یکی از این یادداشتها را از درون گلدانها بیرون کشیده

و مشتاقانه بدنبال دختر نویسنده نامه میرفتند. (نوعی دوست یابی)

این آشنایی ها اغلب به ازدواج می انجامید.

این رسم تا قرن هجدهم ادامه داشت

اما از آن به بعد مردان رم ترجیح دادند پیش از آشنایی زن را ببینند!

2. * کلیسای کاتولیک حداقل 3 قدیس بنام VALENTINE

و یا VALENTINUS شناسایی کرده که هر سه در روز 14 فوریه به شهادت رسیده اند.

کمتر کسی است که بداند در ایران باستان،

نه چون رومیان از سه قرن پس از میلاد،

که از بیست قرن پیش از میلاد، روزی موسوم به روز عشق بوده است!

 


عشق من روزت مبارک

 

  

آنگاه که دوتنها در حمایت از هم قیام کنند

 

 عشقی راستین پدید خواهد آمد...


 

در ایران باستان،
 
 نه چون رومیان از سه قرن پس از میلاد،
 
 که از بیست قرن پیش از میلاد،
 
 روزی موسوم به روز عشق بوده است!
 
 جالب است بدانید که این روز
 
 در تقویم جدید ایرانی دقیقا مصادف است
 
 با 29 بهمن،
 
 یعنی تنها 3 روز پس از والنتاین فرنگی!
 
 این روز "سپندار مذگان" یا "اسفندار مذگان" نام داشته است.

 

وقتی به شروع و چگونگی وقوعش فکر می کنم،
 
بنظرم همه چیز گیج و پیچیده می آید!
 
اما ظاهرا این گیجی چندان هم عجیب ودور از انتظار نیست،
 
چون عبارت  "ضربه فرهنگی" را چنین تعریف کرده اند:
 
"تغییراتی در فرهنگ که موجب به وجود آمدن
 
 گیجی، سردرگمی و هیجان می شود."
 
این ضربه چنان نرم و آهسته بر پیکر ملت ما فرود آمد
 
 که جز گیجی و بی هویتی پی آمد آن چیزی نفهمیدیم!
 
شاید افراد زیادی را ببینید که کلمات Hi و Hello را
 
 با لهجه غلیظ Americanاش تلفظ می کنند.
 
 اما تعداد افرادی که از واژه درود استفاده می کنند،
 
 بسیار نادر است!
 
همینطور کلمه Thanks بیش از سپاسگزارم
 
 و Good bye بسیار راحت تر از «بدرود» در دهان ها می چرخد.
 
ما حتی به این هم بسنده نکرده ایم!
 
این روزها مردم برگزاری جشن ها و مناسبت های خارجی را
 
نشانه تجدد، تمدن و تفاخر می دانند.
 
سفره هفت سین نمی چینند،
 
 اما در آراستن درخت کریسمس اهتمام می ورزند!
 
جشن شب یلدا که به بهانه بلند شدن روز،
 
 برای شکرگزاری از برکات و نعمات خداوندی
 
 برگزار می شده است را نمی شناسند،
 
 اما همراه و همزمان با بیگانگان روز شکرگزاری برپا می کنند!
 
همه چیز را در مورد Valentine و فلسفه نامگذاریش می دانند،
 
 اما حتی اسم "سپندار مذگان" به گوششان نخورده است.
 
چند سالی ست حوالی26 بهمن ماه (14 فوریه) که می شود
 
 هیاهو و هیجان را در خیابان ها می بینیم.
 
 مغازه های اجناس کادوئی لوکس و فانتزی غلغله می شود.
 
همه جا اسم Valentine به گوش می خورد.
 
 از هر بچه مدرسه ای که در مورد والنتاین سوال کنی
 
می داند که "در قرن سوم میلادی که مطابق می شود
 
 با اوایل امپراطوری ساسانی در ایران،
 
در روم باستان فرمانروایی بوده است بنام کلودیوس دوم.
 
 کلودیوس عقاید عجیبی داشته است
 
از جمله اینکه سربازی خوب خواهد جنگید که مجرد باشد.
 
 از این رو ازدواج را برای سربازان امپراطوری روم قدغن می کند.
 
کلودیوس به قدری بی رحم وفرمانش به اندازه ای قاطع بود
 
 که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان را نداشت.
 
اما کشیشی به نام والنتیوس(والنتاین)،
 
مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری می کرد.
 
کلودیوس دوم از این جریان خبردار می شود
 
 و دستور می دهد که والنتاین را به زندان بیندازند.
 
 والنتاین در زندان عاشق دختر زندانبان می شود .
 
سرانجام کشیش به جرم جاری کردن عقد عشاق،
 
با قلبی عاشق اعدام می شود...
 
بنابراین او را به عنوان فدایی وشهید راه عشق می دانند
 
 و از آن زمان نهاد و سمبلی می شود برای عشق!"
 
اما کمتر کسی است که بداند در ایران باستان،
 
 نه چون رومیان از سه قرن پس از میلاد،
 
 که از بیست قرن پیش از میلاد،
 
 روزی موسوم به روز عشق بوده است!
 
 فلسفه بزرگداشتن این روز به عنوان "روز عشق" به این صورت بوده است
 
 که در ایران باستان هر ماه را سی روز حساب می کردند
 
 و علاوه بر اینکه ماه ها اسم داشتند،
 
هریک از روزهای ماه نیز یک نام داشتند.
 
 بعنوان مثال روز اول "روز اهورا مزدا"،
 
 روز دوم، روز بهمن ( سلامت، اندیشه) که نخستین صفت خداوند است،
 
 روز سوم اردیبهشت یعنی "بهترین راستی و پاکی" که باز از صفات خداوند است،
 
 روز چهارم شهریور یعنی "شاهی و فرمانروایی آرمانی" که خاص خداوند است
 
 و روز پنجم "سپندار مذ" بوده است.
 
سپندار مذ لقب ملی زمین است. یعنی گستراننده، مقدس، فروتن.
 
 زمین نماد عشق است
 
 چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق می ورزد.
 
 زشت و زیبا را به یک چشم می نگرد
 
 و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان می دهد.
 
 به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را بعنوان نماد عشق می پنداشتند.
 
 در هر ماه، یک بار، نام روز و ماه یکی می شده است
 
 که در همان روز که نامش با نام ماه مقارن می شد،
 
 جشنی ترتیب می دادند متناسب با نام آن روز و ماه.
 
 مثلا شانزدهمین روز هر ماه مهر نام داشت و که در ماه مهر، "مهرگان" لقب می گرفت.
 
 همین طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ یا اسفندار مذ نام داشت
 
 که در ماه دوازدهم سال که آن هم اسفندار مذ نام داشت،
 
 جشنی با همین عنوان می گرفتند.
 
سپندار مذگان جشن زمین و گرامی داشت عشق است
 
که هر دو در کنار هم معنا پیدا می کردند.
 
در این روز زنان به شوهران خود با محبت  هدیه می دادند.
 
مردان نیز زنان و دختران را بر تخت شاهی نشانده،
 
به آنها هدیه داده و از آنها اطاعت می کردند.
 
ملت ایران از جمله ملت هایی است که
 
 زندگی اش با جشن و شادمانی پیوند فراوانی داشته است،
 
 به مناسبت های گوناگون جشن می گرفتند
 
 و با سرور و شادمانی روزگار می گذرانده اند.
 
این جشن ها نشان دهنده فرهنگ،
 
 نحوه زندگی، خلق و خوی، فلسفه حیات
 
و کلا جهان بینی ایرانیان باستان است.
 
 از آنجایی که ما با فرهنگ باستانی خود
 
ناآشناییم شکوه و زیبایی این فرهنگ با ما بیگانه شده است.
 
شاید هنوز دیر نشده باشد که
 
 روز عشق را از 26 بهمن (Valentine)
 
 به 29 بهمن (سپندار مذگان ایرانیان باستان)
 
 منتقل کنیم.

در امتداد کدامین حلقه گمشده زمان من و او ما می شویم ؟

در اتاقم

لب این پنجره ساکت کور

- که بخارغم تنهایی من

                            بر دل شیشه ای اش بنشسته -

این چراغ روی میز

ناله ها می کشد از عمق وجود

پر طنین، پر نور

و صدایش کم نور می رسد تا گوش برگ کاغذم !

در اتاقم ، این اتاق سوت و کور

نیست آوایی به جز فریاد نور

پلک هایم هم دگر

                      لب نمی جنبانند

وای من ! آیا در این ماتم کده

جز صدای ساکت این نور

نیست فریادی دگر در کار؟

آه، ساکت ! ای قلم ، ای میز ، ای فریاد نور!

می رسد بر گوشم آوایی حزین از دور

گوشها را می کنم سرشار

از صدایی غمناک، پر طنین، بی باک

از شماتت های یک دیوانه ی شماطه دار

تیک و تاک و تیک و تاک و تیک وتاک ...

.

.

.

از کی می تونستم سراغش رو بگیرم

 از آخرین جدایی

 دیرزمانی گذشته 

بی آنکه مرا نشانی از او باشد

 آشنایان نگرانم می شوند و دشمنان خوشحال

 من در جستجوی غریب خود به دنبال یافتن خود

 وا می مانم در تنهایی و خودی

 که در جایی دیگر غریبانه چون من

و شاید هم در وضعیتی بهتر از من مرا می خواند 

 

در امتداد کدامین حلقه گمشده زمان من و او ما می شویم ؟!

 

  مگر گناه است؟!

برای یکبار.....

ماه را در آغوش بگیر....

و نوازش کن ستاره ها را...

پرده گشا....از چهره....

بگذار دسته گرمه خورشید صورتت را بنوازد...

پایان ده ....

به گریه های دخترکی که...

دلش را زیرا برگهای پاییزی جا گذاشته...

تنهای تنهام تنها تر از هر کسی تویه این کره خاکی....

 

توی آسمون دنیا هرکسی ستاره داره

 چرا وقتی نوبت ماست آسمون جایی نداره

 واسه من تنهایی درده،درده هیچکس و نداشتن

 هرگل پژمرده ای رو تو کویر سینه کاشتن

 دیگه باور کردم این بار که باید تنها بمونم

تا دم لحظه مردن شعرتنهایی بخونم

.....

آرین

امروز دلم می خواست گریه کنم

 

ولی یه چیزی که نمی دونم اسمش رو باید چی گذاشت

 

 و اصلا برای چی خلق شده جلوی اشک هام رو گرفت

امروز می خواستم از اون همه اتفاق فرار کنم

 ولی احساس می کردم یه جای یه جوری پام رو بستن

 وای چی بگم یعنی چی می تونم بگم

دلم گرفته جوری که دوست دارم پاره شه

 که شاید اینطوری حداقل یه هوای بخوره.

 

آخ سرم!!!

 

داره گیج می ره نه درد می کنه نه نه سنگین شده 

 

 نمی دونم شاید توهم باشه

 

خسته ام.... خسته و تنها

 

تنها؟

 

نه تنها نیستم خدای خودم رو دارم و هیچ وقت تنها نیستم

خدای که هیچ چیزی جز آدم بودن رو از من نمی خواد

سعی می کنم آدم باشم

  بارها از جانب خدا امتحان شدم

 نمی دونم که نمره قبولی رو تا حالا گرفتم یا نگرفتم

ولی امیدوارم تا الان قبول شده باشم

دلم گرفته صدام گرفته

  حال هیچکسی رو ندارم حتی خودم رو...!

دلم می خواد پرواز کنم، نمی تونم

دلم می خواد بدوم ولی،  نمی تونم

دلم می خواد داد بزنم ولی،  نمی تونم

دلم می خواد...

آره نه بال دارم نه پا دارم

نه صدای برای فریاد و نه....

خدا جون یدفعه فکر نکنی ناشکری می کنم

   فقط دارم درد و دل می کنم 

 بالم و دادم پام و دادم صدام رو هم دادم

 خودم موندم تنهای خودم

 

به همه قول می دم کسی رو تنها نزارم

 

ولی تنهای تنهام مثل موقعی که تویه شکم مامانم بودم

 

 و جز من مامان و خدا کسی نبود.

 

 با این تفاوت که الا مامانی هم نیست.

 واییییییییییییییییییی خدا چرا انقدر شکسته شدم

 

 من همون بچه ایم که  3 4 سال پیش

 

 با بود و نبوده این دنیا شاد می شدم

 

با لبخند آدما روحیه می گرفتم 

 

 من همونم که شب های تنهایم....

 

شبهای تنهای نه اون موقع هیچ وقت تنها نبودم

 

 حداقل این رو می دونم که یه حسی با من بود

 

 که اون حس به من می گفت

 

 تو تنها نیستی نیستی نیستی......!!

 

ولی حالا اون حس دیگه تویه من نیست

 

 جوری شدم که فکر می کنم تنهای تنهام

 

تنها تر از هر کسی تویه این کره خاکی....

.

.

.

 

کجا شهد است این اشکی که در هر دانه ی لفظ است ؟

کجا شهد است این خونی که در هر خوشه ی شعر است ؟

چنین آسان میفشارید بر هر دانه ی لبها را و بر خوشه دندان را ؟

مرا این کاسه ی خون است 

 مرا این ساغر اشک است

چنین آسان مگیریدش

 چنین آسان منوشیدش

 

دختری که هیچ کس و جز تو نداره ...

 

 می نویسم...

می نویسم از مرگ پادشه غم و جادوگر پیر

 از زمزمه ی باران، از رود

و از نیروی چسبناک میان گل و گلدان ...

 می نویسم که چگونه ابر می گرید

 و خاطره چگونه می ماند.

 می نویسم که چگونه لحظه ها شکل می گیرند.

 از احساس می نویسم که چگونه بال و پر می گیرد.

 خواهم نوشت چگونه با تمام وجودم

 در اقیانوس چشمانت پارو زدم

 تا به دروازه ی قلبت رسیدم.

 فقط برای تو می نویسم.... 

 

بهانه ی گریه می خوام

بهانه ی فریاد زدن

نه در بیابانم نه تشنه 

 اما ...

 سراب می بینم گیج، سردرگم نمی دانم...

رحم کنید دیدگان من بر دل تنگم رحم کنید

اشک هایم فاصله ی بین چشمهایم را فریاد می کند

 و تواصوا بالصبر ...

من برای خدا می نویسم چون خیلی  دوسش دارم،

 که خیلی ازش گله دارم !!!!!

خدایا

تو خود گفتی : بخوان  تا  اجابت کنم

پس ....

 چه کنم خدایا ؟

به بهانه ی کدامین درد بنالم؟

 ولی باز در این لحظات میگم :

یا قاضی الحاجات

در این لحظات  تو تنها امیدی هستی که

 دست در حلقه نیازت اویخته 

 و رحمتت را تمنا میکنم...

به تمام رحمانیتت سوگند,

که هنوز بر دستگیریت امیدوارم ....

.

.

.بوسه های تو گنجشککان پُر گویِ باغند

 تن تو آهنگیست و تنِ من کله ایست که در آن می نشیند

 تا نغمه ای در وجود آید:

 سرودی که تداوم را می تپد

 در نگاهت همه ی مهربانی هاست

قاصدکی که زندگی را خبر می دهد

 و در سکوتت همه ی صداها

فریادی که بودن را تجربه می کند.

 

«احمد شاملو»

 

دستهای نسیم

چه آرام حریر نگاه  را

 از شانه در برداشته تا پنجره را

 رو به آسمانی زیبا بگشاید

 تا شاید در نگاه دخترک

هزاران هزار امید جای گیرد  

 

پرنده ی کوچک قلبم ...

خواهی که  جهان در کف اقبال تو باشد 

 خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

.

.

.

روزی گل به پروانه  گفت:

 

 تنهایم نگذار

 

 پروانه گفت :

 

نمیذارم تنها بمونی تا ابد در کنارت خواهم بود

 

 امروز اون گل تنهاتر از قبل شده

 

 و پروانه دیگر توان پرواز ندارد 

 

 بالهایش از غم گل شکسته

 

 پروانه از غم گل خواهد مرد  

 

.

.

.

 

من پری کوچکی را می شناسم که در اقیانوسی

مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین

می نوازد آرام آرام

 .

.

.

روزی پرواز کردن را خواهم آموخت

 و من چشم به راه آن روز میمانم

و آن روز با تمام وجود پرواز خواهم کرد 

              

وقتی قدم به کاشانه ی قلبم نهادی

ویرانه ی این قلب شکسته را

 امیدی تازه بخشیدی

وقتی طنین صدایت

 کاشانه ی قلبم را پر کرد

روزگار خاکستری و شبهای تاریک و خموش زندگی

 و لحظه های تلخ عمرمرا از یاد بردم

وقتی چشمانت را که به وسعت دریا بود

و به پاکی وزلالی آب بود

 به من دوختی ولبهای زیبایت

 برایم سخن گفت

زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت

 و تازه توانستم

امید را به گونه ای نو معنا کنم.....

آری

 پرنده ی کوچک قلبم

زندگی در کنار تو

 و در رویای تو بودن برای من زیباست

 

 

باز هم یک فنجان قهوه و فال قهوه و حرف از رفتن تو ...

 

باز هم یک فنجان قهوه و فال قهوه و حرف از رفتن تو ...

باز هم تنهایی ...

 گیج و گنگ  در شعر و کتاب

باز هم مست رفتن تو ...

 حرف های تو...

دیگر چه سود این زندگی لعنتی ...

 دیگر چه سود بی تو بودن در این وادی بودن

 که درونش فقط غم و اندوه  است و یک فنجان قهوه...

 نه خوشی هست ... نه شادی ...

 اشک هست با یک فنجان قهوه ...

 یک وبلاگ  قدیمی  ...

یه دل سنگ ...

برای  خالی کردن عقده ی دل ...

مثل همیشه حرف تو

 حرف حساب است و حرف من خریداری ندارد ...

 درون فال قهوه حرف باز گشت توست ..

اما چه سود که بازگشت تو دیگر برایم معنا ندارد ...

 

جیغ

 

 

جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ

این  وبلاگ   مخاطب خاصی  نداره

لطفا  کسی   به  خودش  بر داشت  نکنه

از ایمل های  عاشقانه ـ عارفانه ـ توهین و تهدید آمیز ...

همه  کسانی که  لطف  داشتند ... ممنونم 

جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ