امشب می خو اهم با کلمات تو رو نقاشی کنم
حواست به عبور ثانیه ها هست؟!!
لحظه ها بوی باران می دهند ...
و در امتداد این دلواپسی ها باز هم من و تو , ما ....
امشب تمام منظره های کوچه خیالم را به منظره چشمانت باز میکنم
ماه من
امشب قاصدک خبری هستم !!
آمده ام دعوتت کنم به مهمانی !
به پایان گریه ها و آغاز آبی ترین لبخند ها ...
به احترام بودنت ...
آمدنت ...
حوالی چشمانم مهمانی میگیرم
قطره های اشکم
گونه هایم را فرش راهت کرده اند
قلبم دستانم را به یاری گرفت
تا طوماری را بنویسد
و به یمن آمدنت تقدیمت کنند
که در آن تک تک سلولهایم
مهربانیت را ارج گذارده اند
و عهد بسته اند
همه امضا کردند
امضا ها را کنار هم گذاشتند
این شد :
دوستت دارم
.
.
امشب به یاد تک تک ِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غم ها ، دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
در التهاب ِ خیس ِ ورق ها ، دلم گرفت !
از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت ...
از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت ...
در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو ...
در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !
متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی
از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت !!
یک رد ِ پا که سهم ِ من از بی نشانی است!
از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
اقرار میکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ...
می خواستم ببوسمت از این دیار دور
می خواستم ببوسمت اما دلم گرفت
نه اینکه فکر کنی دل ، از تو کنده ام !
یا اینکه از محال ِ تمنا دلم گرفت !
از لحظه ای که هق هق ِ هر روزه ی مرا
بگذاشتی به روی دو لب ها ، دلم گرفت
از لحظه ای که هر دو نگاهم اسیر شد
در امتداد هیچ ِ قدم ها دلم گرفت
از لحظه ای که خیس شدم در خیال تو
آن دم که تنگ شدند نفس ها دلم گرفت
ازین که باز تو نیستی کنار من
ازین که باز خسته و تنها ... دلم گرفت
می خواهمت که بار ِ دگر گرم تر ز پیش
می خواهمت ببوسمت اما دلم گرفت !
تکرار می کنم این سطرهای کهنه را ...
تکرار می کنم که خدایا !! دلم گرفت !
چگونه فراموشت کنم تو را
که از خرابه های بی کسی به قصر سپید عشق هدایتم کردی
.عاشقی بی قرار و یاری باوفا برای خویش ساختی
.آهو بره ای شدی که دوستی گرگ را پذیرفتی
و برای اشکهای او شانه هایت را ارزانی داشتی
و با صداقت عاشقانه ات دلش را به دست آوردی
.چگونه فراموشت کنم تو را
که سالها در خیالم سایه ات را می دیدم
و طپش قلبت را حس می کردم
و به جستجوی یافتنت به درگاه پروردگار دعا می کردم
.که خدایا پس کی او را خواهم یافت؟
چگونه فراموشت کنم تو را
که همزمان با تولدت در قلبم همه را فراموش کردم
.برایم تمامی اسمها بیگانه شدند و همه خاطرات مردند
.دستم را به تو می دهم
.قلبم را به تو می دهم
.فکرم را نیز به تو می دهم
.بازوانم را به تو می بخشم
و نگاهم از آن توست و شانه هایم که نپرس
.دیگر برای من غریبه اند و تمامی لحظات تو را می خواهند
و برای عطر نفسهایت دلتنگی می کنند
.چگونه فراموشت کنم تو را
که قلم سبزم را به تو هدیه کردم
که حتی نوشته هایت همرنگ نوشته هایم باشند
.پیشترها سبز را نمی شناختم
.بهتر بگویم با سبز رفاقتی نداشتم
.سبز را با تو شناختم
و دلم می خواهد که به یاد تو همیشه سبز بنویسم
.اما تا بیایی زرد می نویسم
دلت را به من بده
.فکرت را به من بده
.سرت را روی شانه هایم بگذار
.بیا عطر کلماتت را میان هم تقسیم کنیم
.....
..
نمیدانم چه می خواهم بگویم
دلم خیلی گرفته نازنین
قد همه روزایی که ازت دورم
قد همه روزا و شبایی که چشم انتظار یه کلمه ازت بودم و هستم
اینقدرکه یه بهونه کوچیک کافیه تا چشمام ببارن
خواستم اینجا از غم ننویسم
همه از عشق و امید بنویسم
از خوبیهات از امیدی که بودنت بهم میده
اما ....
دوباره دست به قلم می برم نمی دانم چرا تمام و جودم را تمام احساسم
را تمام قلبم را تمام هستی ام را نثارت می کنم
من هیچ نمی دانم !
نمی دانم دلم گمشده است یا آنکس که دل به او سپردم ؟!
نمی دانم عشقم را گم کرده ام یا معشوقم را ؟!
نمی دانم عاشقم یا معشوق ؟!
نمی دانم خدا مرا دل داد تا بتو ببندم
یا تو را داد تا دلم را از بن بر کَنی !؟
نمیدانم خدا مرا چشم داد تا بر راهت گذارمش
یا راه داد تا چشمانم ....
من هیچ نمی دانم !!
حتی نمی دانم کیستم ؟ کجایم ؟ چرا هستم ؟ و چگونه باید باشم ؟
و ...
دردناکتر و شگفت آورتر اینکه چرا و چگونه اینهمه تاب آورده ام ؟!
.
.
.
برای تک ستاره قلبم
بازم می نویسم
تا روزی که قلبم توی سینم میزنه
از تو که معنی همه خوبیهای دنیایی برام
تنها ستاره آرزوهام
مهربانم
می خواهم در کنار تو باشم
تا تو را درک کنم
می خواهم در کنار تو باشم
تا همراه تو بخندم
می خواهم در کنار تو باشم
تا همراه تو گریه کنم
می خواهم در کنار تو باشم
تا با تو حرف بزنم
می خواهم در کنار تو باشم
تا همراه تو فکر کنم
می خواهم در کنار تو باشم
تا با تو برای آینده برنامه ریزی کنم
تو همانی هستی که میشود با تو بود
با تو ماند
با تو خود را ساخت
با تو دوست داشتن را معنا کرد
با تو زندگی را ساخت
با تو با هم بودن را فهمید
تو بهترین معنای تکاملی
تو زیباترین واژه ی بودنی
تو کاملترین کاملی
تو همانی هستی که میشود با او به تکامل رسید
تو نه گلی ، نه ماهی و نه هیچ چیز دیگر
تو خودت هستی
تنها بهترین
تنها آرامش
تنها مهربان
تنها زیبای من
تو همانی هستی که خودت تنها بهترینی
آری ، تو تنها خوب دنیایی
تو نه گلی ، نه ماهی و نه ستاره و نه هیچ چیز دیگر
تو بهترین احساس دنیایی
تو بهشتی
تو طراوتی
تو بارانی
تو همانی هستی که میشود زیبائیهای بیشتری را در تو دید
آری تو زیباترین ِ زیبائیهایی
و من با توأم
تا همیشه
تا آخر
تا انتها
تا قیامت
تا بهشت
تا هر کجا که انتهاست
تا آخرت
آری ، من با توأم
.
.
.
من .....
و این منم بی آنکه بدانی کجایم یا چگونه ام،
پرواز و تنهایی.
شب و خورشید.
من و آرزو.
واژه ها چه غریب در من پرسه میزنند
بی آنکه بدانند من خود تنها یک گوشه از یک واژه ام
نه چیزی بیشتر و نه شاید کمتر.
من گمگشته ترین آرزو در خیال مبهم یک واژه ام.
مرا فراموش کنی یا نه،
مرا شروع پنداری یا نه،
مرا باور کنی یا نه،
من هستم.
در خیال تو،
در میان همه خاطرات فراموش شده تو،
در میان همه آرزوهای محال تو،
در میان خوابهای دم صبح،
در میان همه جستجوهای تو برای یافتن چیزی به نام هیچ،
در میان همه آنچه که باید و نباید تو،
من پرسه میزنم.
تنها با امید اینکه روزی فقط احساسم کنی
نه بیابیم و نه ببینیم
فقط باورم کنی...
.
.
.
یکی را دوست دارم !
آری ، یکی را دوست میدارم ،
آن را احساس کردم در قلبم
او همان ستاره درخشان آسمان شبهای دلتنگی و تیره و تار من است
او همان خورشید درخشان آسمان روزهای زندگی من است
یکی را دوست میدارم
آری ، او همان مهتاب روشن بخش شبهای من است
قلبم او را دوست میدارد و من هم تسلیم احساست پاک قلبم میباشم
یکی را دوست میدارم ،
همان فرشته ای که در نیمه شب عشق به خوابم آمد
و مرا با خود به دشت دوستی ها برد…
او همان فرشته ای است که با بالین سفیدش مرا به اوج آسمان آبی برد
و مرا با دنیای دوستی و محبت آشنا کرد…
یکی را دوست میدارم ،
همان کسی که هر شب برایم قصه لیلی و مجنون در گوشم زمزمه میکرد
و مرا به خواب عاشقی می برد …
یکی را دوست میدارم ،
همان کسی که مرا آرام کرد و معنی دوستی را به من آموخت…
اینک که من با او هستم معنی واقعی دوست داشتن را فهمیدم …
او مثل ابر بهار زود گذر نیست ،
او برایم مانند یک آسمان است که همیشه بالای سرم می باشد…
آسمانی که زمانی ابری می شود
چشمهای من هم از دلگیری او بارانی می شود…
آری ، تو برایم مانند همان آسمانی…
یکی را دوست میدارم ،
او دیگر یکی نیست او برایم یک دنیا عشق است…
پس بمان ای کسی که تو را دوست میدارم ،
بمان و تسلیم احساسات پاک من باش…
می خواهم با تو تا آخرین نفس بمانم....
می مانم تا زمانی که خون عشق در رگهای من جاری است .....
ای خورشید آسمان روزهای من ،
ای مهتاب روشن بخش شبهای من ،
ای ستاره درخشان آسمان تیره و تار من ،
ای آسمان زندگی من
و در پایان ای همدم زندگی من ،
با من باش چون که تو را دوست میدارم ،
آری ، تو را دوست میدارم…
فقط تو را…!
می دونید هنوز خودم هم موندم
که ماه من کجاست ؟
کیه که دوستتش دارم .... ؟
شاید هیچ وقت پیداش نکنم
اما
میخوام تا زندم و نفس میکشم برای تو باشم
از تو بگم ,از تو بنویسم
تا ابد ...
ناباوری از حد گذشت نبض زمین ناگه شکست
نشکفته ها پرپر شدند ناگفته ها دردی شدند
هر خاطره جانی گرفت افسانه ای از هم نوشت
تو غربت یه نیمه شب افسانه ام در هم شکست
افسانه ام قصه نبود قصه پر غصه نبود
گفتی که از من کن حذر عشق مرا از سر به در
گفتم مگو لیلا ترین مجنون منم دستم بگیر
گفتی که لیلا رفتنی است زنجیر عشق گسستنی است
گفتم مگو زیبا ترین مجنون خود در من ببین
من تنها می خواستم چشمهای تو را داشته باشم.
من تنها می خواستم چند صباحی قلبت را به امانت بگیرم.
اما این خواسته قلبی من نبود شاید در ابتدا.
تقدیر این قرعه را به من دیوانه سپرد.
من می خواستم دستهایت را داشته باشم
تا با آنها از چشمه جوشان محبت جرعه ای بنوشم
اما تو از سپردن آن سرباز زدی.
من تنها می خواستم برای دلت قصری از ترانه هایم بنا کنم
و برای این مقصود جلای چشمانت را می خواستم
اما تو آنها را به من ارزانی نکردی.
و تو چه فهمیدی؟
تو از طرز نگاه من چیزی را نفهمیدی.
من می خواستم پنجره هایت را باز کنم اما تو اجازه ندادی.
پنجره هایت آنقدر بسته ماند تا کهنه شد
و تو هرصبح آسمان را با قابی کهنه نگریستی.
تا هنگامی که آوار شد و فرو ریخت
و به خاک سپردی زیر آن آوار تمام خاطرات مرا.
و من تکه تکه خاطرات تو را از زیر آوار قلبم بیرون آوردم.
تو گذاشتی همه چیز فروبپاشد و آوار شود
چه خانه ات چه قلبم چه خاطراتم چه خاطراتت...
آیا ندیدی که چه عاشقانه در آن شب سیاه برایت شعر می سرودم.
شایدم دیدی که به من تهمت دیوانگی می زدی.
من می دانم زیبایی چیست...
یک جهان از آن را در غروب نگاهت دیده ام.
من تنها می خواستم آغوشت را داشته باشم تا در گرمایش خزان را فراموش کنم.
من از تمام دنیا یک شاخه گل می خواستم.
شاخه گلی که تو روزی به دستانم می سپردی.
من از تمام این دنیا یکروزش را می خواستم
و تو می دانی کدام روز را می گویم.
و این را هم می دانی که آن را به من ندادند.
آیا تا بحال در دل به خود گفته ای که چقدر بی رحمی؟
یا تنها به عاشقانه های من خندیده ای...
من خنده هایت را دوست دارم...
پس امشب هم این متن عاشقانه را به تو می سپارم
تا باز هم بخندی و من دلم نمی شکند
چرا که تو سالها قبل آن را شکسته ای .
پس راحت بخند آخر من خنده هایت رادوست دارم...
عشق مثل آبه
می تونی توی دستت قایمش کنی
اما یه روزدستت رو باز می کنی میبینی نیست
قطره قطره چکیده بدونه اینکه بفهمی
و حالا دستت پر از خاطرست...
می دانی که مدتی است دلتنگت هستم...
زمانی که نامه ی دلم را برایت خواندم
تو مُهر نامت را بر دلم زدی و
به چشم برهم زدنی جاودانه شدی در قلبم
وآن هنگام که جسم و روحم در تسخیر ِ
چشمان ِ سبزت آباد می شدند
هیچ رهگذری به من نگفت که با زردی نبودن ِ
چشمانت چه کنم...
چقدر زود دوباره پاییز شد فصلی که احساس ِ تو در هوا می پیچد...
هنوز هم برگهای زرد به احترام قدمهایت
خش خش میکنند و به یادت می شکنند.
پاییز و نم نم باران و گرمی دستان تو ...
فاصله ی من و تو به اندازه ی یک قدم ضرب در یک دنیا عشق بودونگاه تو
به دور دستها شاید تا بینهایت و نگاه من اسیر ِ نگاه تو...
بوسه هایمان بر فیلتر سیگار و سیگارهایمان بر لب ِ هم و دود کردن غصه ها یمان
، که چیزی بیشتر از یک خاطره شد
همراه با باران که شفاف کننده ی صورت
مهربانت بود ...
می دانم که می دانی حتی لحظه ای صورتت راکه خیس شده بود
از قطره های باران فراموش نخواهم کرد.
اما نمی دانی ... نمی دانی که دیگر خسته ام و بی جان...
بی جان برای دیدن دوباره پاییز که احساس ِ تو بود
و زمستان که خود ِ تو بودی ...
بی جان برای تنها قدم زدن کنار درختان ِ زرد
بر روی برگهای خشک زیر باران.
خسته ام از روزهای بی تو...
این روزها عشق و عاشقی ها کاملا حساب شده ست.
بیشتر ما سعی می کنیم در مورد کسی فکر کنیم که شرایطش عالی باشه!
اگر پسری می خواد عاشق دختری بشه
اول تحقیق می کنه ببینه دختر خانم سر کار میره یا نه؟
اگر میره چقدر حقوق می گیره؟
یا نه اصلا بذار ببینم پدرش چه کاره هست؟
بذار ببینم چند تا بچه اند؟
با با ش وضع مالیش خوبه اشکال نداره اگه خود دختره بد عنقه ،
اگه لوسه اشکال نداره عوضش درآمدش زیاده!
نصف خرج رو دختره میده!
جالب اینه که وقتی به هدف کثیفشون رسیدن اظهار علاقه هم می کنند!
این جور عشق های حساب شده در مورد دختر خانم ها گزارش شده!
دختر خانم ها اگر بین 2 نفر مردد باشن
عقلشون حکم می کنه اونی انتخاب بشه که
باباش وضعیش بهتره مهم نیست که اون یکی واقعا دوستش داره
(البته خیلی کم پیش میاد!)
این روزا همه به هم تو عشق دروغ میگن
هیچ کس کسی رو به خا طر خودش دوست نداره
ما عاشق نقش های هم میشیم
اگه تونستی کسی رو همون طور که هست دوست داشته باشی اون وقت بگو عاشقم
خیلی وقتا حاضریم عشقمون رو فدای خود خواهیامون بکنیم
اگه راه و رسم عاشقی رو بلد نیستی ادای عاشقی رو در نیار
بعضی ها از 365 روز سال هر روزشو عاشق یک نفر میشن!
تو رو خدا بسه .دروغ بسه
باید بدونی که گناه اون چیزی نیست که تو فکر می کنی...
گناه... عاشق شدن بی بهانه نیست....
گناه... عاشق کردن دیگران و رها کردنشون بی بهانه است
هر از چند گاهی باید به خطوط پررنگ زندگی شک کرد!
درست میگویی...
عشق گاهی دیوار اتاقم را به قاب نفرت آذین بسته است
من نیز در آینه روزگار بارها خود را نشناختم و
چهره ای دیگر را باور کردم.... عجب!
باید به من نیز شک کرد.. که تنها من نیستم!
آفتاب چهره ام را میشوید و شب من را در عمق خود پناه میدهد....
آیا خورشید را باور داری؟
کدامین باور این گوی آتشین را مظهر روز نامید....
میدانی...
باید به خورشید نیز شک کرد!.
.
.
راستی اگه بهت بگن
می تونی بزرگترین چیزی که می تونی رو از خدا بخوای
تا بهت بده اونوقت چی ازش می خوای؟
.
.
.
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علف ها چکیده ام
جای من اینجا نبود
من نجوای غمناک علف ها را می شنوم!
جای من اینجا نبود......
مثل اینکه برای جواب دادن به این سوال باید انتخاب کنم
و انتخاب چه کار سخت و بزرگیه و تصمیم گرفتن چقدر مشکل......
اولین انتخابم ورق زدن دست نوشته هایی بود
که گرد و خاک بد جوری رو شونو گرفته بود
شروع کردم به ورق زدن
صفحه اول...
صفحه دوم...
و...
نه مثل اینکه ذکر مصیبت تمومی نداشت
,بیخود نبود که انداخته بو دمشون یه گوشه.
باورت میشه بعضی موقع باید یسری چیزا و حتی یسری آدما رو انداخت دور
یه جای خیلی دور
اولین انتخابم تو زرد از آب در امد اما من هنوز نباختم
چون هنوز اولین تصمیمم رو نگرفتم!
یه دوستی می گفت:
هر موضوعی که بخواد ما رو مجبور به فکر کردن بکنه
نا خداگاه ازش طفره میریم.
چون اغلب ما زیاد عادت به فکر کردن نداریم!
اما من می خوام این بار یه انتخاب درست بکنم
و تا جایی که می تونم یه تصمیم خوب بگیرم
تا بتونم به این سوال بزرگ جواب بدم!
چشمامو این دفعه خوب خوب باز می کنم برای انتخاب بعدی...
این بار توی دلم دنبال جواب می گردم.
این بار حتی به صفحه دوم هم نرسید .
می دونستم پیداش می کنم!
خدای ناپیدای پیدا من تو را در تنهایی هایم پیدا کردم
من تو را به ساده ترین زبان می خوانم
من حرفهای قشنگ بلد نیستم
من دلم می خواهد که خوب باشم
آنچنان باشم که تو می خواهی آنچنان باشم که دوستم بداری
چون تو آنچنانی که از ته دل دوستت دارم و آرزوی تو می کنم
من به پرواز معتاد شده ام من نمی توانم خیال تو را از سربدر کنم
من دیگر از آدم و عالم به سوی تو گریخته ام
من از خودم فرار کرده ام
من به دنبال دستهای تو از دستهای زیادی سیلی خورده ام
من به شوق سر در دامن تو نهادن به پای خیلی ها افتاده ام
ای نازنین دستهای من خسته اند
مرا پروازی بده تا دیوانه وار به سویت بشتابم
ای کسی که فراموشی های مرا فراموش می کنی ،
ای کسی که من به یاد تو نبودم و تو به یاد من بودی ،
من با تو قهر کردم تو ناز کشیدی
تو به دنبال من آمدی تو مرا صدا می کردی
و نشانه هایت را نشانم می دادی و من
سعی می کردم که تو را از زندگی کوچک خود بیرون کنم
و تو به من گفتی که میهمانت شوم
و فقط لحظه ای به حرف تو گوش کنم
ای خدای من که پس از جدایی ات دوستی نداشتم
ای خدایی که اگر همه عالم به من مهر بورزند و تو با من نباشی من غریبم
و اگر تو با من باشی من در تنهایی هایم هم تنها نیستم .
اگر من تا به حال ریشه خودم را می کندم و می پوساندم تو مرا ببخش
تو مرا کمک کن که پاهای من ناتوان و خسته اند
و دستهای من به سوی تو بلند است
ای کسی که اگر هزاران بار از تو رو برگردانم باز هم به سوی من رو می کنی
و در ظلمات من نور عشق می افشانی
ای مهربانترین که در همه لحظات با من بودی
با من نشستی با من شکستی
با من غصه خوردی و ماندی.
من می خوام نماز آشتی بخوانم
من می خواهم رشته دوستی با تو را گره بزنم
من آمده ام تا گذشته ها را با هم فراموش کنیم
من با تو هزار حرف ناگفته دارم
هزار نماز ناخوانده ،
هزار نامه نا نوشته ،
ای کسی که اسرار قلبها بر تو روشن است
و راز دل کوچک مرا هم می دانی ...
تو می توانی راه مرا به سوی خود هموار کنی ...
هزار بار منتظر تو هستم
هزار رکعت نماز به پیشواز آمدنت به جا می آورم
من همه احساسم را نیمه شبی در سجده ای به درازای ابدیت فریاد می کنم
من به تو قول می دهم که دلم را آنطور که تو می خواهی آب و جارو کنم
و نقش هر بیگانه را از در دیوار بشویم .
ای بخشنده ترین مرا ببخش که دیر تو را پیدا کردم
مرا ببخش که نور تو را در دلم خاموش کردم
مرا ببخش که با بازی ها و بازیچه ها تو را فراموش کردم
تو را از خانه دل بیرون راندم
مرا ببخش که پرواز نکردم که پرشکسته بودم . ..
خدایا شرمنده ی این همه مهربونی و لطفتم.
کمک کن هیچ وقت تو را از یاد نبریم...
.
.
.
" آرزوی خورشید کافی برای تو میکنم که
افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است.
آرزوی باران کافی برای تو میکنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد.
آرزوی شادی کافی برای تو میکنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد.
آرزوی رنج کافی برای تو میکنم که کوچکترین خوشی ها به بزرگترینها تبدیل شوند.
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو میکنم که با هرچه می خواهی راضی باشی.
آرزوی از دست دادن کافی برای تو میکنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی.
آرزوی سلامهای کافی برای تو میکنم که
بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی."
آدم ها مثل کتاب هستن
بعضی از آدمها را باید چند بار خوند تا معنی آنهارا بفهمیم .
پس بیاین و سعی کنیم تا هیچ وقت زود قضاوت نکنیم
مرا عهدیست با ماهی،که آن ماه ماهِ من باشد
مرا قولیست با جانان ،که جانان جانِ من باشد
دوستت می دارم بی آنکه بخواهم ات....
.
.
.
دلم برای خودم تنگ شده
برای همه روزهایی که نبودم
برای همه روزهایی که خاطره شده برام
برای زمانی که هنوز به دنیا نیومده بودم
برای بچگی ام ، برای زمانی که عاشق نبودم...
دلم می خواد یه جا باشم به جز اینجا که الان هستم...
نمی دونم کجا و کی ...
دلم برای همه ی روزهایی که همه خوب بودن تنگه....
.
..
فرشته ی من،
تمام هستی و وجودم؛جان جانانم
امروز تنها چند کلمه آن هم با مداد برایت نوشته بودم
که تا مدتی وضعیت جا و مکانم مشخص نمی شود.
چه اتلاف وقت بیهوده ای!
چرا باید این غم و اندوه عمیق وجود داشته باشد؟
آیا عشق ما نمی تواند بدون آنکه قربانی بگیرد ادامه داشته باشد؟
بدون آنکه همه چیزمان را بگیرد؟
آیا می توانی این وضع را عوض کنی؟
اینکه من تماماٌ به تو تعلق ندارم
و تو هم نمی توانی تمام و کمال از آن من باشی
چه شگفت انگیز است!
به زیبایی طبیعت که همان عشق راستین است
بنگر تا به آرامش برسی؛
عشق هست و نیست تو را طلب می کند
و به راستی که حق با اوست
حکایت عشق من و تو نیز از این قرار است
اگر به وصال کامل برسیم دیگر از عذاب فراق آزرده نخواهیم شد
بگذار برای لحظه ای از دنیا و ما فیها رها شده و به خودمان بپردازیم
بی گمان یکدیگر را خواهیم دید
حرف های بسیاری در دل دارم که باید به تو بگویم.
شاد باش.ای تنها گنج واقعی من بمان!
ای هستی من!
بدون شک خداوند آرامشی را به ما هدیه خواهد داد که بهترین هدیه است
وقتی در تنهایی خودم قدم می زنم
خاطرات با تو بودن ، آرامشم را به هم میزند
چه پریشانی لذت بخشی ست دلتنگ تو بودن
دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده..
برای دیدنت...
دیشب در خواب منتظر آمدنت بودم،
اما به خوابم هم نیامدی
و درد انتظار را در خواب هم حس کردم...
ای سفر کرده از دیار من
ای مرکب سوار عشق دیروزم
و ای قبله گاه خاک ارزویم
حال پس از سالها دوری
با کدام احساس وجودیت مرا به فراخوانی دعوت مینمایی ؛
و در اندیشه گاه غربت انتظارم
با کدام سلام مرا پاسخ می خواهی...
کاش لحظه های ترک خوردن و شکستنم
را به نظاره می نشاندی؛
کاش در اغاز ان ارزوهای محو
مراپایانی خوش بودی
و سر گذشت بی کسی های مرا
در صفحه دلت به یادگار می نشاندی ،
اما یه چیز ازتو برایم مانده ..
دفتر خاطرات دلم در این سالهای متمادی
ان را به تو خواهم داد ؛
فقط ارام ورقش بزن چون بسیار نازک است ...
واینک؛
بازگشتی و احساس ترانه داری
اما ؛
این بار ترانه را من برایت خواهم خواند
با شعری غرقه در سکوت که یک بیتش خاطرم است !
و نیمه دیگرش فاصله هاییست غرقه در ابهام..
با سازی خسته و شکسته
اهنگی از غم واندوه
و صدایی بغض الود از روزگار ...
دیگر در مسلکگاه عشق ما
صدایی جز سکوت به گوش نمی رسد؛
واین سکوت شکسته در قلبم
صدایم را اشک گونه فریاد می زند
و خط فاصله بین منو تو را تیره تر می کشد
حال
تو به اینده خود برگرد ومن با گذشته ام ،
نظاره گر شکستنم در چشمان اینه میمانم ...
خورشید را به جای گرمایت گذاشتم
ونسیم را به جای نفست.
کفش هایم هم به خاطراتت نزدیک است،
می توانم بهار را هم با مهربانیت تعبیر کنم.
اما جای خالی تو را،
اشک هم پر نمی کند ...
راستی؛
چه می شود کرد؟؟؟
سرنوشت،
خیلی پر زور تر از من است!
عزیز من,
درکم کن!
من تمام تو را دوست دارم...
از چشم ها تا پاها,
تا ناخن ها,
تا درونت,
و تمامی آن روشنایی را
که با خود داری...
آزارم نداده ای,
فقط در انتظارم گذاشته ای
رنجی نبردم عزیز من,
تنها انتظارت را کشیدم...
"پابلو نرودا"
با حالتی غریب و دلی شکسته ؛
کنار شقایقهای راه چمباتمه زده ام ؛
خورشید نیز رو به سرخی دارد .
و چه غمگین غروب میکند و
بغض نهان مرا آشکار می سازد ؛
باز دلگیرم از نیامدنت !!!
کاش زودتر برگردی ...
.
.
.
همیشه مهم تو بودی
اگه غروری بود برای تو بود
اگه احساسی بود باز هم برای تو بود
و من قانع به یه نگاه تو بودم
نگاهی که همیشه یه چیزی شبیه غم غریب
یه غروب پاییزی توش بود
یه حس که بهم میگفت
اون یه روزی میره ...
.
.
.
نمیدانم ...
از خوابی دلپذیر برخاسته ام
یا به خوابی سنگین فرو رفته ام !
چشم که باز کردم ...
دیگر ندیدمت !
از دست داده بودمت
چه فرقی می کرد ...
خواب یا بیدار ؟
مست یا هشیار ؟
از دست دادمت ...
.
.
.
دوری از تو چه ناگوار است
و من در حسرت دیدار تو ...
با تمام وجود فریاد می زنم فریاد ....
لحظه ای با من باش
.
.
.
سایه ام ، با وسعت نگاه تو در آسمان
و من، با خیال تو
لحظه لحظه بی قرار
ای تو جاری، ای تو بودنم
ای تو آرام وجودم
و دگر بار تو را می خواهم
و تو را می جویم
لحظه ای با من باش
تا به اندازه ی اندام ظریف مهتاب
شب را با تو تعبیر کنم
جز به ناگه
در این خواب سحرگاهی خود
من نمی دانم که هستی و چه هستی؟
از کجایی؟
لحظه ای با من باش
لحظه ای ....
خدایا!
از عظمت مهربانیت در حیرتم .
چگونه به من محبت میکنی
در حالی که در سرزمین وجودم
فصل سرد شیطانی حاکم است.
خدایا!
سجده میکنم در برابرت
که اینقدر در برابر من و گناهان من صبوری.
کمکم کن
تا این مهربانی هایت را درک کنم.
.
.
.
گاهی شبا گریه کنون میام در خونه ی تو داد می زنم می گم منم عاشقه دیونه ی تو
می گم منم اون که شده اسیر مهربونیات
اون که یه عمر عاشقه به اون همه لطف وصفات
وقتی تو این دنیای تو کار دلم گیر می کنه
حسادتت قلب منو از آدما سیر می کنه
میام در خونه تو می گم به فریادم برس
رو می کنم به آسمون می گم به داد من برس
آخه تو محبوب منی ، عزیز من، خوب منی
تویی تویی خدای من ، خدای با صفای من
تو روحمی
تو جونمی
تو قلبمی
تو خونمی
خدای مهربون من ، عشق تو توی خون من
وقتی تو این دنیای تو کار دلم گیر می کنه
حسادتت قلب منو از آدما سیر می کنه
میام در خونه تو می گم به فریادم برس
رو می کنم به آسمون می گم به داد من برس