فراموشم کن اما....
|
همیشه از این می ترسیدم که
روزی فرا رسد که دیگر در قلبت جایی نداشته باشم...
همیشه می ترسیدم تو روزی عشقم و آن قلبی که
دیوانه تو هست را فراموش کنی ...
همیشه میترسیدم که به آن وعده هایی که
به من دادی عمل نکنی و همه را فراموش کنی...
اینک نیز من گل خشکیده ای هستم که
برای تو زمانی زیباترین گل در باغچه زندگی بودم....
اینک ستاره ای در زیر ابرهای سیاه دلت شده ام که
روزی روزگاری درخشانترین ستاره قلبت بودم....
اینک من زن تنهایی شده ام که روزی زندگی تو
هستی تو و تمام وجود تو بوده ام....
هیچگاه حتی در خواب هم چنین لحظه ای نمیدیدم
که تو از من دلسرد شده باشی...
اگر میگفتند عشق در این زمانه وجود ندارد
و در دلها یک ذره محبت ووفا نیست
باورم نمیشد و میگفتم تو با همه دلها فرق داری
تو برایم بهترین و عزیزترینی .....
حالا من تنهایم و دیگر احساس عاشقی نمیکنم....
احساس میکنم لیلایی هستم که مجنونم مرا
به دست فراموشی سپرده است....
همیشه از این میترسیدم که روزی تو
بیخیال من شوی و دیگر هوای
این دل خسته و عاشق مرا نداشته باشی....
تو بی خیال باش من میسوزم ؛
تو فراموشم کن
من تا ابد تو را دوست خواهم داشت....
دوستت خواهم داشت با همه بی وفاهی هایت
و همه شکنجه های عشقت!
از هر چه میترسیدم اینک همه برایم اتفاق افتاد و
من از همان آغاز پایان قصه عشقمان رامیدانستم
اما به عشق و امید تو
باز هم با تو ماندم ؛
سوختم و ساختم....
مرا با آتش بی محبتی هایت بسوزان
تا لحظه ای که بمیرم......
اما مطمئن باش ای بی وفا که :
من دیوانه بی خیال تو نخواهم شد
تا ابد ...
میدانی چگونه دوستت دارم؟
مثل احساس بعد از دعا !
.
.
.
دوری از تو چه ناگوار است
و من در حسرت دیدار تو ...
با تمام وجود فریاد می زنم فریاد ....
.
.
.
عزیز من
درکم کن!
من تمام تو را دوست دارم...
از چشم ها تا پاها
تا ناخن ها
تا درونت
و تمامی آن روشنایی را
که با خود داری
آزارم نداده ای
فقط در انتظارم گذاشته ای
.
.
.
رنجی نبردم عزیز من
تنها انتظارت را کشیدم....
.
.
.
ساعت هاست که در فکر توام
توی این خلوت تاریک و خموش
قلمی در دستم که به غمگینی من افسرده ست
و من اینجا تنها به تو می اندیشم
به تو که دورترین عشق و امیدی بر من
به تو که حسرت یک دیدار را بر دلم حک کردی
شاید این من غلطم یا غلط پندارم
که مرا می خواهی اما تو بدان نازنینم محبوب
من همیشه دوستت دارم.....
.
.
.
زندگی را با تو میخواهم ...
خنده های دلنشین را
بر لبان گرم تو می خواهم
جز تو هرگز با کسی از امید
امروز و فردا نخواهم گفت....
زندگی را با تو می خواهم
زندگی بی تو سراسر درد و اندوه است
زندگی را با تو می خواهم
زندگی را در کنار تو می خواهم
با تو می خندم
با تو می گریم
آه
آرزو دارم
روزی نیز سر بر زانوی تو بمیرم .
تک ستاره آسمون قلبم
بیا !
این روزها پنجره ی خیس نگاهم را
رو به کوچه باغ معطری باز می کنم
که نسیم مهربان لبخندت را انتظار می کشد ...
و وقتی دانه های امید را
برای پرندگان آرزو می ریزم ...
التماسشان میکنم تا دعا کنند
تو بیایی ....
عاشق تر از همیشه ....
تو نیستی و بوسه هایم بر قاب یادت ؛
اشک می شود...
تا ترانه ی سکوتم با شکستن بغضی تلخ ؛
آهنگین شود ...
مهربانم!
هر بار که با خواندن نام زیبای تو
تکه ای از احساسم آتش می گیرد
می فهمم
این درد آنقدر بی درمان شده که
امیدی به شفایش نیست
.
.
.
من از گذشته خفته خود می ترسم .
من از پرکشیدن حال می ترسم .
من از فراموش شدن می ترسم .
ترسم از اینکه بیدار شوم
و دریابم که تو رفته ای.
پشت کدامین لحظه بن بست جا ماندی تا ببینی
دختری اینجا می خواست در تنهایی خویش
آسمانش را با تو قسمت کند ؟
وسعت آسمان تو آنقدر بزرگ بود که
حتی تجسم آسمان کوچک من در آن گم شد .
..
هیچ کس ندانست در بی پناهی شبهای تاریکم
چگونه قلبم پر از احساس وآسمانم پراز ستاره بود...
و من چقدر بر حقیقی بودنش برخود میبالیدم...
اما !
شاید که دیگر مهم نیست
که از تو گلایه کنم
دیگر از خدایم هم نخواهم پرسید
که چرا سهم من از این همه
سکوت و گذشت وسادگی ...
چیزی جز سرکوب غرور
سنگسار احساس
و منطقهای بی دلیل نبود؟
من میروم تا
در پس ستارگان خاموش خویش گم شوم
بی آنکه تو را در آسمان کوچکم گم کنم...
و دیگر هرگز
از تو نخواهم پرسید
که چــــــــــــرا
وسعت آسمان تو
آنقدر بزرگ بود که حتی
تجسم آسمان کوچک من در آن گم شد؟
دیگر هرگز
نخواهم پرسید :
چرا ...
دیشب در فکر تو بودم که
یه قطره اشک از چشمام جاری شد
از اشک پرسیدم چرا اومدی ؟
گفت توی چشمات کسی هست که
دیگر جای من آنجا نیست.!
.
.
.
دلم را که مرور می کنم می بینم
تمام آن از آن توست و فقط نقطه ای از آن خودم.
بر آن نقطه هم میخ می کوبم و
قاب عکس ترا آویزان می کنم....
.
.
.
.
به خیال کدامین آرزو
نگاهت را، که معنای تمام شب هایم بود
از من گرفتی؟
کدامین آرزو؟
.
.
.
.
.
.
در گذر از عبور عاطفه ها
در فراسوی روزنه ی باغها
درتکاپوی خاطره های ناتمام
و در ورای تمامی نقش های بر جسته زندگیم
فرصت شیرین با تو بودن را ارج می نهم
خاطر پر آشوبم را یاد تو مرحم است
تو را تا همیشه با برترین احساسم خواهم سرود
دوستت خواهم داشت و از یاد نخواهمت برد... .
بی شک تو مهربانی , و
با همان حس مهربانیت مرا به خود دعوت نمودی تو همان انگیزه من برای زندگی هستی تو بهترین هدیه ای هستی که خدا به من داد بی تو انگار زنده بودن یه پوچی مطلقه .. تو همون معنی واقعی دوست داشتنی : " پس من بی بهانه دوستت دارم "
سلام و خداحافظ
امروز اومدم تا یه کم درد دل کنم و برم
خسته ام
ازاین دنیای مجازی
ازاین دنیای واقعی
دنیایی که دیگه هیچ اثری ازمهرو وفا و صمیمیت توش نیست
ازدنیایی که هرروز رو به زوال میره
ازاین سفره که پهن شده و همه به دنبال چپاول و غارتشن
دنیایی که دیگه هیچ کس به دیگران فکر نمیکنه
ازاون سفره ای که نوشیدنیش خون بی گناهاش و طعامش سرو دست های بریده
ازاین مردم....
مردمی که تنهاشعار میدن و عملی انجام نمیدن
ازهمه که ساکت نشتن و تنها نگاه میکنندو نگاه
خسته ام
حتی ازخودم که هیچ کاری نمیتونم انجام بدم
دیگه قلم و نوشته هم اثری نداره
پس مدتی دور میشم ازاین کلبه ی درویشی
و ممنونم ازهمه ی اونایی که توی این مدت کنارم بودن و مطالبم رو تحمل کردن و
خونده و نخونده نظر دادن
ازتو که همیشه با بودنت به من نیرو دادی
برای مدتی خدانگهدار
و
التماس دعا
یاحق
حلالم کنید
سوفیا
عشق تنها برای یک بار می اید و برای تمام عمرش می اید
عشق همان بود که به تو ورزیدم
حقیقتا همان یک بار
و از بس بدان اویختم تا همیشه همه ی زندگی ام با ان بیش خواهد رفت
پس تا همیشه عا شقت می مانم
ساعت هاست که در فکر توام
توی این خلوت تاریک و خموش
قلمی در دستم که به غمگینی من افسرده ست
و من اینجا تنها به تو می اندیشم
به تو که دورترین عشق و امیدی بر من
به تو که حسرت یک دیدار را بر دلم حک کردی
شاید این من غلطم یا غلط پندارم
که مرا می خواهی اما تو بدان نازنینم محبوب
من همیشه دوستت دارم.....
.
.
.
از زمانیکه با یک نگاه عجیب تو مواجه شدم
به سرزمین عشق تو روی اوردم .
سرزمینی را که خیال می کردم
پر از نور و امید است و حرارت خورشید و بوی باران دارد .
عطر گل و بهار جاودان دارد .
اما افسوس که مرغ بیشه های غریب نمی دانست که
این سرزمین را امیدی نیست و روشنایی اش را دیری نمی پاید .
تقدیم به انکه افتاب مهرش در استان دلم هرگز غروب نخواهد کرد :
امشب تمام ستاره های اسمان گریه میکنند .
امشب تمام مرغان اسمان اشک میریزند.
امشب اشکی از چشمی میریزد و امشب قلبی میشکند
و صدای شکستنش به اسمونها میرود .
اما نمی دانم نمی دانم چرا به گوش خدا نمی رسد ؟
من صدای شکستن قلب خویش را با گوشهای خودم شنیدم و فکر میکنم
اولین کسی باشم که صدای درهم شکستن قلب خویش
را با گوشهای خودم شنیده باشم .
نمی دانم ایا خدایی هست ؟
اگر هست چه خدای خاموشی از اینهمه خاموشی قلبم میمیرد
و دوست دارم فریاد بکشم .
اخر با که بگویم درد این قلب شکسته را
اخر با که بگویم قلب من عاشق قلبیست که با سنگ بیابان فرقی ندارد .
قلب من عاشق قلبیست که اصلا قلب نیست .
دلم میخواهد انقدر فریاد بکشم که صدای فریادم قلب عاشقان را به لرزه بیاندازد .
دلم میخواهد انقدر فریاد بزنم و دیوانه وار به خدا بگویم :
اخر تو خدای خوب من
تو چطور بنده ای افریدی که کمکی به او نمی کنی ؟
تو چطور میتوانی این همه ناعدالتی را ببینی ولی صدایی در نیاوری ؟
مگر نه اینکه می گویند تو بخشنده ای ؟
پس اگر گناهی مرتکب شده ام به درگاهت
به بزرگواریت مرا ببخش .
مگر نه اینکه می گوییند تو رحیمی ؟
پس چرا به من رحم نمی کنی ؟
خدایا من خیلی تنهایی کشیدم .
من خیلی رنج کشیدم به امید اینکه در رحمتت
را به روی من باز کنی .
من در اول جوانی چنان زیر مشکلات طاقت اوردم که دیگر
قدرت ایستادن از من سلب شده است .
خدایا به او بگو به او بگو با تمام بدیهایت دوستت دارم .
اری بازهم میگویم تو را با تمام بدیهایت میخواهم .
گرچه تو خیلی عذابم دادی تو همیشه در مقابل چشمان
غمزده و اندوهبار من غرق در شادیهایت بودی .
خوش باش که شادیت را میخواهم .
خوش باش تا همیشه خوش بینمت .
محبوبم تو راه زندگیت را انتخاب کن .
ارزو دارم تو و خوشبختی را همیشه در کنار هم ببینم .
اه که چه حرفهایی به من میزدی .
حرفهایی که فقط فشار سنگینی به روی قلبم بود.
تو همیشه با خودت می گویی که من نفرینم را توشه راهت می کنم اما افسوس
که نمی دانی که جز خوشبختی چیز دیگری برایت نمی خواهم .
افسوس که نمی دانی که هیچگاه نه بدیت را خواسته ام و نه بدیت را گفته ام .
وقتی با خودم می اندیشم تو در چه حالی و من در چه حالی خنده ام می گیرد .
خنده ای که از گریه هم سنگین تر است .
اری محبوبم من روزهای بسیار سختی
را پشت سر گذاشتم اما فراموش نکن که چشمان من همیشه در پناه پنجره های
سرد و یخ بسته چشم به را توست .
چشمان من انهمه اشک را بدرقه راهت کرد
که فقط به تو بفهماند که دوستت دارد
و تنها از تو بخواهد که نسبت به این چشمها
اینهمه بی محبت نباش .
در این دنیای پر هیاهو چشمان من فقط به خیال اینکه
چشمان تو را میان انها ببیند خیره است .
انقدر صبر میکنم انقدر صبر میکنم تا راهت را انتخاب کنی .
برو برو و راه زندگیت را دریاب انگاه من راهم را از راه تو باز می یابم .
ای کاش ان قلب سنگیت که درون سینه ات یخ بسته است ذره ای از قلب من
خبر داشت و فکر میکرد که چطور با تو یکرنگ و صادق بوده است
و من می بوسم ان قلب سنگی تو را که صادق بودی و با شهامت .
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را
التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را
با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را
مدتی است پریشانم و می دانی تو .
بی تو من گرفتارم و می دانی تو .
گر چه میدانم دیگر به سویم باز نمی ایی اما همیشه چشمان من انتظار تو را میکشد .
آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم ،
آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم ،
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است ،
زیبا ، چشم تو شعر ، چشم تو شاعر است ،
من دزد شعرهای چشم تو هستم زیبا،
از من مگیر چشم .
ای معشوقه نادیده من؛دفترم را باز کردم تا بنویسم
از نگاه همیشه منتظرم؛ ازچشمان بارانیم
از بوسه های نشکفته ام
بنویسم برایت از ترسم؛ترس از بی تو ماندنم
بی تو رفتن؛ بی تو گفتن وبی تو خواندن
بنویسم برایت از نغمه های شبانه
غم در کنج غزل تنهایی ام
بنویسم برایت از معنای زندگی و از اینکه
من زندگی را در کنار تو معنا میکنم
زندگی رو برای تو سرودن معنا میکنم
من زندگی رو در خروش چشمان نیلگونت معنا میکنم
من زندگی ررا در اغوش تو بودن معنا میکنم
معنای زندگی معنای بوسه های اتشین عشق است
زندگی که فقط باتو معنا میگیرد.
این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوزنامه ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو -غزلم-شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه میکشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمیدهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمیدهد
وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهرورزی مان سنگ بودن است
دیگر چه جای دلخوشی و عشقبازی است ؟
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است ؟
این عشق نیست فاجعه قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است
حالا بحرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام
حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق
تن را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریا کار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند
یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ناجور می شود
اینجا نقاب شیر به کفتار میزنند
منصور را هرآینه بر دار میزنند
اینجا کسی برای کسی کس نمی شود
حتی عقاب در خور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرد بجز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست
ما میرویم چون دلمان جای دیگر است
ما میرویم هر که بماند مخیر است
ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
دلخوش نمیکنیم به عثمان و مذهبش
در کیش ما ملاک مسلمان ابوذر است
ما میرویم مقصد ما نامشخص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است
از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
ما میرویم ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است
دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم غافل پیران قافله
بر درب آفتاب پی باج میرویم
ما هم بدون بال به معراج میرویم
می نویسم ، می نویسم از تو
تـا تن کــاغــذ مـن جـــــا دارد
با تو از حادثه هـا خواهـم گفت
گریه ....
این گریه اگر بگذارد
وقتی که خورشید به پیشواز شب می رود
و کوچه از آخرین عابر تهی می شود ،
من با کوله باری از غم و درد می روم
و تو را با تمام خاطرات دیرین
در میان کوچه های ساکت شب تنها میگذارم
اما بدان نبض خاطرم هر لحظه به یاد تو می تپد
روزهایم را چون رویایی بی معنا به دیوار نیستی کوبیده ام
نمیدانستم که جسد خونینشان را باید در قلبم دفن کنم
چند وقتی است نگاه ها سنگین شده است
هر کس از کنار من رد میشود
با ناخن هایش روحم را خراش می دهد
دیگر نمی خواهم سنگینی نگاه را احساس کنم
من همیشه از سکوت گریزان بودم ،
سال ها است که سکوت کرده ام
و اینک ترس من را تکان می دهد
و من پیوسته به عقب بر میگردم
و از خود این سوال را بارها پرسیده ام
که آیا من راه را عوضی آمده ام ؟
روزی که حرف ها خاتمه یافت ؟
روز مرگ من نزدیک است !
اگر همه کلمه ها با من قهر کنند
اگر هیچ خودکاری با من همراه نشود
اگر شب ستاره هایش را از من پنهان کند
اگر ماه دیگر قدم در اتاقم نگذارد
اگر درختها و گلها عطرشان را از من دریغ کنند
تاب می آورم و صبوری پیشه می کنم
اگر آسمان جای خود را با زمین عوض کند
اگر دریاها سنگ شوند و کوه ها آب
اگر جنگلها یخ بزنند
و پرنده ها بالهایشان را در بیشه های ناپیدا جا بگذارند
و پرواز چیز غریبی بشود
عنان صبر را از دست نمی دهم
نمیدانم اگر یک روز صبح چشم هایم را
به امید دیدن تو نشویم چه باید بکنم
نمیدانم اگر تو را نبینم باز هم این باغچه کوچک
این پونه هاوریحانها و
اینه کوچکی که روی تاقچه است زیبا جلوه میکند
نه بی تو قطار هایی که در باران می گذرند
قطعات عمر مرا باخود می برند
ایا پلکان کهنه روزی مرا به تو خواهند رساند
ایا این حصار دیوانه سر انجام کنار می رود
ایا من پراکنده شدن نور را د شبستان خیام خواهم دید
دور از تو لبها و لبخند.چشمو تماشا زیبا نیست
دور از تو دفترچه خاطرات من خواندنی نیست
اگر تو نبودی و عشق نبود از چه چیزی باید می نوشتم
جهان با عشق تو دیدنی می شود
" ای که به یاد تو خوابهایم پر از تمشک و رنگین کمان است!
حتی اگر به اندازه یک سر سوزن دوستم داشته باشی
هرگز از تو جدا نخواهم شد "
دوستت دارم ای امید زندگی ام
ساعت هاست که در فکر توام
توی این خلوت تاریک و خموش
قلمی در دستم که به غمگینی من افسرده ست
و من اینجا تنها به تو می اندیشم
به تو که دورترین عشق و امیدی بر من
به تو که حسرت یک دیدار را بر دلم حک کردی
شاید این من غلطم یا غلط پندارم
که مرا می خواهی
اما تو بدان عشق نادیده من
من همیشه دوستت دارم.....