رهایی

 
رهایی چنان زیباست
 
 که تمامی پدیده ها و مناظر اطرافت
 
بسان زیباترین اثر هنری خلقت, نمایان میشوند
 
رهایی چنان سبک است
 
که حتی وزن خود را بسان باری بر دوش حس نخواهی کرد,
 
چه رسد به تعلقات و آرزوهای الگو گرفته از یکدیگر .
 
رهایی چنان لطیف است
 
 که سایش مولکولهای هوا را با پوست صورت خود,
 
 همچون هدیه ای از طرف پروردگار می ستائی.
 
رهایی چنان در لحظه حضور دارد
 
 که مسئولیت تک تک لحظات عمر را بر عهده می گیری.
 
رهایی چنان شاداب است که بسان کودکی در مرغزاری وحشی.
 
رهایی چنان غریب است که جز به تنهایی خود تکیه نتوان زد.
 
رهایی چنان عمیق است
 
 که حضور خود را تا درونی ترین لایه های وجودت حس می کنی.
 
رهایی چنان ایستاست
 
که قدرتمندترین نیروهای منفی یارای به لرزه درآوردن آنرا هم ندارند.
 
رهایی چنان خنثی است
 
که تمامی مصیبتها و موفقیتها را یکسان پاسخ می گویی.
 
رهایی چنان رهاست که خود را قلب و مرکز هستی می دانی.
 
رهایی چنان صفاست که سفره خود را برای تمامی خلایق می گشایی.
 
رهایی چنان وفاست که نیت خیرت را برای دشمن نیز می فرستی
 
رهایی چنان فناست که جز او را حس نخواهی کرد
 
رهایی چنان بقاست که راز جاودانگی خود را در ابدیت فاش می کنی.
 
رهایی چنان لقاست که در خود وحدتی با دیگران دارد.
 
رهایی چنان کفاست
 
 که بی نیازی خود را به حاکمیت بر کائنات نمی بخشی.
 
رهایی چنان بلاست! که فرقی در میان هست و نیستش نیست.
 
رهایی چنان سخاست که میزانی برای خادمی درگه او نیست.
 
رهایی چنان عزیز است که جز او پدری نیست
 
رهایی چنان دغل است که مجنون را بر عاقل می پسندی
 
رهایی چنان خالص است که هم درون و هم برون یکجاست.
 
رهایی چنان فریب است که فرقی در بود و نبود آن نیست.
 
رهایی چنان زلال است
 
که بسان تشنه ای بر جوی, حسرت سیراب شدن باقیست.
 
رهایی چنان فقیر است که جز روحی, نمانده هیچ باقی!
 
رهایی چنان فهیم است که هیچ تنشی را بر تعادل برنمی گزینی.
 
رهایی چنان دور است که مفهوم خود را تا بی نهایتش خواهی یافت.
 
رهایی چنان نزدیک است که گویی هیچگاه دور نبوده.
 
رهایی چنان سهیم است که تمام کائنات را از آن خود می دانی.
 
رهایی چنان غایب است که با او نیز تنها خواهی بود.
 
رهایی چنان عاشق است که هستی را در تمامیت خود دوست می داری
 

بی تو می میرم

 

نمیدانم تو میدانی

 دل من در هوای دیدنت بی تاب گردیده

، سراپای وجودم آب گردیده

نمی دانم تو میدانی

 ز هجرت دیدگانم پر ز خون گشته

، درون بسترم همچو شمع می سوزم،

 برای دیدن رویت دو چشم اشکبارم

 را به روی ماه می دوزم

. نمی دانم تو می دانی

 درون بسترم من سخت می گریم

 و اکنون در فضای خاطرم می پیچد که

                بی تو می میرم

ترانه های بیلی تیس

 

برای من زندگی ودنیا ومردمان همه هیچند .

 

 زیرا جز آنچه مال اوست

 

چیزی ازجهان نمی خواهم ....

 

ببین، ای  رهگذر،

 

 هرچه راکه یادگاراو نیست یکسره به تو   

 

   می بخشم ...

 

چقدربه خود رنج می دهم

 

تا گیسوانم را بیارایم

 

 وعطرهای گرانبها برتن زنم

 

 وجامه های دلپذیربپوشم

 

 تا در نظرش زیبا جلوه کنم ...

 

ولی اینهمه چیزی نیست ،

 

اگر می بایست برای خاطر او

 

 روز و شب آسیا بگردانم ،

 

 وپاروبزنم وسینه زمین را بشکافم ،

 

 باز   لحظه ای در این راه درنگ نمی کردم .

 

تنها ای خدایان ،

 

کاری کنید که او خود بدین

 

 عشق سوزان من پی نبرد،

 

 زیرا،آنروزکه بداند دل من براستی درگرواوست ،

 

 در پی دلداری دیگر خواهد رفت !...

 

                                            

مادر

مادر:ای مهربان دلم برایت تنگ شده است.

عاشقانه هایم را به سویت می فرستم

 تا تنها تو بخوانی با صدای بلند

 تا همه بدانند از دلتنگیهایم نیز مینویسم

 اما نه دل تو نازکتر از انست

که طاقت دلتنگیها را داشته باشد

 می خواهم همه حرفهای دلم را برایت بگویم

بشنو ای خوشه چین عمرم .

تو باید همیشه باشی سبز عاشق مهربان

وتا ابد نامت بر آواز دل وزبانم !

تو برای شنیدن دل واژه های من

 تنها ترین عاشقی

آخر حرفهای یک عاشق را

تنها و تنها یک عاشق می داند

 و بس آخر عشق من تو مادر!

ولی مادر جان!

نمی دانم بعد از تو کیمیای عشق و امید

 را در کدام وادی آرزوها جستجو نمایم

بیا تا زمستان خنده های بی پایانم

به شکوفایی مجدد برسد

و بهار گریه هایم خزان شود

 

راز و رمز گلها

 


گل سرخ : عشق آتشین مرا بپذیر


غنچه گل : برای نخستین بار قلبم بخاطر تو لرزید


گل میخک : قلبم را به تو تقدیم می کنم


گل شقایق : زندگیم فقط بخاطر عشق توست


گل بنفشه : همیشه بیاد من باش


گل اطلسی : نمی دانم مرا دوست داری یا نه


گل محمدی : ترا از صمیم قلب می پرستم


گل شب بو : در شب مهتاب رویت را می بوسم


گل همیشه بهار : عشق تو برای همیشه در قلب من رخنه کرده


گل داودی : از صدای دلپذیر تو لذت می برم


گل اشرفی : این هذیه را از من بپذیر


گل اقاقیا سفید : عشق پاک ، نتیجه ازدواج و خوشبختی


گل میمون : یک بوسه می خواهم نه بیشتر


گل یخ : از عشق تو نا امیدم


گل لادن : گاهی از من یاد کن


گل سفید : می سوزم و می سازم


گل مینا : بی وفا به دلداده خود رحم نکردی


گل کاملیا : فداکاری در راه عشق خوشبختی می آورد


گل زرد : از تو بیزارم.


گل نسترن : شهرت را بر عشق رجحان دادی


گل ساعتی : در واپسین دم زندگی ، خوشبختی تو را می خوهم


گل پژمرده : افسوس که بهای عشقت را ناچیز پنداشتم


گل مریم : بپاکدامنی تو درود می فرستم


گل کوکب : چرا بیهوده قلبم را افسرده می سازی


گل رازقی : شفا و بهبودی ترا آرزو دارم


گل لاله : تو که دل مرا غم زده می خواهی ، این من و این دل دردمند من


گل سنبل : تو به منزله باغ پر گلی هستی که دلداگان را از تو نتیجه ای نیست


گل بیدمشک : اگر می سوزم و خاکستر میشوم ، گناه از بخت نا مساعد من است ، ترا می بخشم.


گل رازیانه : هر چند در کنارم نیستی ولی گناهت در تنهایی مونس منست


گل ناز : ناز و دلبری جامه ایست که بقامت تو دوخته اند


گل یاسمن : دستی استکه دامن دلدار می گیرد و زبانی است که تمنا می کند.


گل یاس : از من نخواه که جز راستی سخن گویم ، من شیفته تو هستم.


گل چای : بختم بیدار و طالعم میمون است


گل هرزه : حساس و مو شکافم و بر عشق گذشته حسرت می خورم


گل حنا : بیشتر از این دیگر فریب ترا نمی خورم


گل شیپوری : بتو اطمینان میدهم که جنجال حسودان در عشق ما اثری نخواهد داشت


گل مروارید : این آواز حزین دلداده ایست که برای آخرین بار سخن میگوید


گل سوری : عزیزم با من مهربانتر از گذشته باش


گل عباسی : تو مایه امید و سرچشمه آرزوهای منی


گل شمعدانی : عشق لازمه زندگی ست و بدون عشق نمیتوان زنده بود


گل نرگس : خود را این همه سزاوار عتاب نمی بینم ، دلم از نامهربانی های تو بستوه آمده است.

 

روزها

 
 
 
 
و به التماس یک لحظه بی پروا خود را به دریای سقوط واتکانده ام
 
 و دلم را آماج گرداب هولناکهای خشم
 
 افسانه های کهن « عشق » نموده ام ....
 
 باور کن بهترین زمزمه ای که مرا یاد کودکیم می اندازی !
 
من نا مهربانی را اصلا فرا نگرفته ام !
 
 از همان دقیقه ای که عابر خیابان ها شدم با تو ،
 
 فهمیدم که در روزگارکودکی هم ترا می شناخته ام !
 
من دلم تنگ است بهار !
 
 اندیشه من هر روز سرک می کشد
 
 به زباله دان گذشته های تلخ ، 
 
 و ای کاش دلم را می فهمیدی تا با تو از غصه هایم صحبت کنم ....
 
 اما دریغ که بهار ، تاب خزان را ندارد ....
 
دلت نازکتر از گلهای نیلوفر بود
 
 « قاصدک » هر چند که دلگیر می شوی
 
 این را بگویم ....  

تقدیم به تو تک ترین پروانه عشق:

 

چگونه باور کنم لحظه های بی تو بودن را.

 

 شب و روز دیدهء حسرت باورم بر سنگفرش خیابان می لغزد

 

و فکر کردن به لحظات دردناک جدایی چون تیشه ای بر جان خسته ام فرو می رود .

 

 چشمانم هر سایه را به امید دیدن قامت استوارت می بلعد.

 

 آخر می دانی تو برایم چه مفهومی داری؟

 

داستان شیدایی پروانه به گرد شمع را شنیده ای؟

 

من آن پروانه ء پر و بال سوخته بودم که هر دم به گرد شمع وجودت می گشتم

 

 تا پر و بال خویش را بسوزانم و از حرارتت نیرو بگیرم .

 

 ای دیده گان حسرت زده به چه می نگرید؟

 

به راهی که او باز نخواهد گشت یا به غروب قلب بیمارم .

 

 ای خوب من , ای مهربانم آیا شود روزی که تو مسیح وار بر من رخ نمایی

 

 و من با عطر نفسهای تو زندگی دوباره ای را آغاز گر شوم

 

 در اینجا جز سکوت و مرگ چیزی نیست.

 

 خانه در انزوای سرد خود تو را فریاد می زند

 

 نمی دانم چرا دلتنگم من در این کویر محنت زده پژمرده ام ,

 

 افسرده ام, پرندگان آواز غم سر دادند و من در این محنتگاه نشان از تو می جویم .

 

 بی تو خورشید بر من نمی تابد بی تو زندگی سرد است

 

 بی تو بهاران خزانی بیش نیست بی تو گل های گلدانم نخواهند رویید

 

 بی تو حتی خورشید هم بر سینه ء آسمان نخواهد درخشید

 

 بی تو حتی پرندگان هم نخواهند خواند

 

. بیا که دستان یخ زده ام نیازمند توست

 

, تویی که قلبی به پاکی و زلالی چشمه ساران داری.

 

 بر من طلوع کن , طلوع کن تا بار دیگر با حرارتت زندگی را از سر گیرم

 

 که بی تو من مرده ای بیش نیستم بر من طلوع کن تا حیات جاوید یابم

 

 و در لحظه لحظهء عشق تو اشباع شوم ,

 

 ای فرشتگان رحمت الهی ای سپید بالان پهن دشت نیلی

 

 آیا می بینید که ناله های جانسوزم چون فواره های خشمگین و رها شده

 

 از ظلم و اسارت به سوی او در حرکت اند.

 

این آب های خروشان که درون کوهساران جاری است اشک دیدگان من است.

 

ای فرشتگان آسمان ای پیام آوران نور

 

 دردی استخوان سوز در سینه ام پنهان دارم که جز الله کسی از آن آگاه نیست

 

 ای سروش غیبی به پروردگار بگو

 

 سوگند به هستی که هستی از اوست

 

 سوگند به یگانه معبود عالمیان که تا پایان عمر از او دست بر نخواهم داشت

 

 اگر چه ممکن است جسممان از یکدیگر جدا بماند

 

 اما تا پایان آخرین ضربان حیات قلبم یاد و خاطرات او را در خود جای خواهم داد.

 

 آنان که دوست داشتن را مسخره می کنند

 

 و عشق را زشت و مزموم می پندارند

 

,آنان که محبت و صفا را با نیرنگ و ریا در هم آمی ختند

 

 همانان که عشق و مهرورزی را استهزار می گویند

 

 همانان که الطاف و عواطف را باور دارند

 

 اما با تنگ نظری همانند سیم خارداری مرز عشق را به تصرف خود در می آورند

 

,بدانند و آگاه باشند که علی رقم صفات ناپسندی که در وجودشان هست

 

 اگر ژرف و بدون اغراق ورزی به خویشتن خویش

 

 ردپایی از عشق را درون خود خواهند یافت .

 

 اگر عاشقی بمیرد از خاکستر وجودش هزاران گل عاشق خواهند رویید

 

 و خهان را سراسر گلهای شقایق احاطه خواهند نمود .

 

پس بیا جستجوگر باشیم و با هم واقعیت عشق را درک و لمس کنیم .

 

می دانم که امروز حوصله ام را نداری و آدمهای اطرافت کلافت کردن

 

اما حتم دارم که این سطر های آرام را می خوانی

 

و چشمه های مواج احساساتت را در آئینه شکسته ء حرفهای من تماشا می کنی .

 

 شاید باور نکنی اما از من فقط همین کلمه ها که با شوق به سوی تو بال می زنند

 

باقی می ماند و خودکاری که هیچ گاه آخرین حرف هایم را برای تو نمی تواند بنویسد

 

 و جوهرش پایان می پذیرد.

 

شاید یک روز وقتی می خواهی احوال روزنامه را بپرسی 

 

 عکسم را در صفحه سفر کرده ها ببینی

 

 شاید کودکی با شیطنت اعلامیه ء سفر بی بازگشتم را از دیوار سیمانی کوچه شان بکند.

 

تمام دغدغه ام این است که آیا بعد از این سفر ,

 

 همچنان می توانم با تو حرف بزنم

 

 آیا دستی برای نوشتن و قلبی برای تپیدن خواهم داشت .

 

 شاید باور نکنی اما دوست دارم مدام برای تو بنویسم

 

بعضی وقتها که کلمات را گم می کنم دوست دارم

 

 هر چه که در این دنیای خاکی وجود دارد کلمه شوند

 

 تا بهتر بتوانم بنویسم دوست دارم

 

به هیبت کلمه ای نجیب در بیایم

 

تا رهگذران زیر آفتابی نارس مرا زمرمه کنند .

 

می دانم خسته ای اما دوست دارم

 

اجازه بدهی کلمه هایم لحظه ای روبرویت بنشینند و نگاهت کنند.

 

(بهش بگید که من خیلی دوستش دارم)

 

در تمام لحظه هایم هیچکس خلوت تنهاییم را حس نکرد

 

آسمان غم گرفته هیچگاه برکه ء طوفانیم را حس نکرد

 

آنکه سامان غزل هایم از اوست

 

 بی سر و سامانیم را حس نکرد.

 

 

می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی

 

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

 

 می رسد روزی که تنها در کنار عکس من

 

قصه ء عشق کهنه ام را مو به مو از بر کنی

 

 

 

((دیدار تلخ))

 

به زمین می زنی و می شکنی


عاقبت شیشهء امیدی را


سخت مغروری و می سازی سرد


در دلی آتش جاویدی را


دیدمت وای چه دیداری


این چه دیدار دل آزاری بود


بی گمان برده ای از یاد آن عهد


که مرا با تو سر و کاری بود


دیدمت وای چه دیداری


نه نگاهی نه لب پرنوشی


نه شرار نفس پر هوسی


نه فشار بدن و آغوشی


این چه عشقی است که در دل دارم؟


من از این عشق چه حاصل دارم؟


می گریزی ز من و در طلبت


باز هم کوشش باطل دارم


باز لب های عطش کرده من


عشق سوزان تو را می جوید


می تپد قلبم با هر تپشی


قصهء عشق تو را می گوید


بخت اگر از تو جدایم کرد


می گشایم گره از بخت چه باک


ترسم این عشق سرانجام مرا


بکشد تا سرا پردهء خاک


خلوت خالی و خاموش مرا


تو پر از خاطره کردی ای َمرد


شعر من شعلهء احساس من است


تو مرا شاعره کردی ای َمرد!!!!

 

تقدیم به بهترین قلبهای دنیا

 
 
 
 
 
 
من از تو آرامشی می خواستم
 
تا جسم و جانم را تسکین دهد
 
 و روانم را برای کار و تلاش و
 
حرکت وپویایی آماده نماید
 
اما چه بگویم و چگونه بنویسم
 
در تو یافتم در لحظه های با تو بودن
 
به آن آرامش شیرین زندگی رسیدم
 
حضور تو مرا رام و آرام کرد
 
و من در مقابل تو نشستم
 
 و مات ومبهوت تو شدم
 
نمی دانی چه احساسی
 
 در آن لحظات داشتم
 
چه پروازی چه معراجی چه صعودی
 
 
تو مرا می فهمی تو خطاهای مرا نادیده می گیری
 
تو نقاط ضعف مرا به رویم نمی آوری
 
تو مرا تضعیف نمی کنی
 
چقدر تو بزرگی و چقدر من مبهوت تو
 
گاهی اوقات که تو گرفتاری
 
و نمی توانی مرا بپذیری چه بر من که نمی گذرد
 
 چه اظطرابها و نگرانی ها دغدغه ها و انتظارها
 
 که دنیایم را متلاطم نمی کند
 
 و رشته زندگی را از دستم نمی گسلد
 
شب از نیمه گذشته است
 
حتما تو در خواب نازی و من فردا مسافرم
 
 کاش در این سفر مرا همراهی می کردی