بشناس که من همانم که تو آنرا باور داری

سرمای زمستان را همچون گرمای تابستان سپری خواهم کرد ،
 دوستش ندارم ولی بوده است تا باشد ،
 وقتی بیشتر فکرش را می کنم می بینم آن هم از حقایق دنیا کم بهره نبرده است.
 بعد از گذشت سالها از آشنائی ما او همیشه وفا به عهد کرده و هر سال به دیدارم می آید
 و سرمایش حالا برایم آذار دهنده نیست
و او را چون زیبائیهای دیگر طبیعت خوش آیند می دانم ،
 او هم با گذر روزگار تاریخ را سپری کرده است ،
 ولی نمی دانم چرا سخن ما با به میان نمی آورد.
 رفته رفته احساس بسیار خوبی با او به من دست می دهد ،
 دوست دارم در چمنزار تنها ایستاده و او حضورش را با بارش برف به من ثابت کند
 تا حداقل این تسلی خاطرم از فراق دوستان باشد ،
 حرفهایم شاید تنها برای خودم مفهومی داشته باشد
 ولی حرف دل زیباترین کلامهاست ،
 این منم فرزند گالا که با سرما خو گرفتم ولی عاشق آتش شدم.
 
بشناس که من همانم که تو آنرا باور داری

برای کسی که میدونه چقدر دوستش دارم

 
 
 
 
گاهی سخته گفتن آنچه درون ماست
 
گاهی سخته قبول آنکه عاشق شدی
 
خدایا دیگر طاقت دوری و انتظارم نیست
 
اگر باز هم …. اگر باز هم او ….
 
قلبم خسته است
 
خسته تازه التیام یافته
 
روزی میرسد که دیگر وصله ای به آن نتوان کرد
 
آن وقت چه کنم خدایا
 
حرفهایت هنوزم دلم را می لرزاند
 
اکنون دیگر می توانم بگویم که قلبم نزد توست
 
آن دورها …اما چه نزدیک
 
من دیگر چه دارم که بمانم؟!
 
همه چی در دست توست….
 
            برای کسی که میدونه چقدر دوستش دارم

امروز مثل دیروز شروع شد

 
 
  
 امروز مثل دیروز شروع شد
 مثل یک برنامه از پیش تنظیم شده با اندکی چاشنی بی حوصلگی
 روزهای زندگیم هیاهویی ست برای هیچ !
 و شاید در فلسفه غریب ذهن خامم هیچ مساوی باشد با ... نقطه و سکوت همین!
 عصرها کمی زندگی زیباتر می شود و شب هنگام زیبایی زندگی به حد کمال می رسد .
 و شبها تنها زمانیست که می توانم برگردم به خودم
 تنها زمانیست که رخوتی دل انگیز همدمم می شود و من می شوم خود خودم ...
 زیباترین نغمه را در سکوت شب خلاصه می کنم و بهترین لحظه را در خلسه های عارفانه می بینم .
 و تنها تا سپیده دم زندگی می کنم و از سپیده دم به بعد باز هم ... نقطه و سکوت
 

دونگاه

دونگاه
       
  دونگاهی که کردمت همه عمر  
      
   نرود، تا قیامت ازیادم    
            
    نگه اولین، که دل بردی  
        
            نگه آخرین، که جان دادم  
   
             
 
تنها یک روز در سراسر حیات کافیست
 
     نگاه از گذشته برگیر و بر آن غبطه مخور
 
     چرا که از دست رفته است
 
    در غم آینده نیز مباش؛چرا که هنوز فرا نرسیده است
 
    زندگی را در همین لحظه بگذران
 
    و آن را چنان زیبا بیافرین که ارزش به یاد ماندن را داشته باشد
 
       
 
می روم... نمی دانم به کجا...

نمی دانم چه زمان پاهایم عزم بازگشت کنند.

نمی دانم وقتی می روم لبخندی بدرقه ام می کند یا نه...

نمی دانم وقتی نیستم دلی دلتنگم می شود یا نه...

نمی دانم وقتی آمدنم دور شود چشمی چشم انتظارم می ماند یا نه...

هیچ نمی دانم.

تنها می دانم باید بروم.

مراقب دلهایتان باشید...

نکند سرمای پاییز بر دلهایتان بنشیند.

هر چه باشد دلهایتان آنقدر ظریف است که می ترسم پاییز...

 فدای دلهای بارانی و چشمان بهاریتان.

باز هم می گویم...

مراقب دلهایتان باشید.

چگونه می شود؟؟؟

چگونه می شود؟؟؟
چگونه می شود قلب داشت اما نبخشیدش؟
 
چشم داشت اما فرو افتاده نگاه داشتش؟
 
 دست داشت اما در قفا پنهان کردش؟
 
چگونه می شود ماسه نبود روان نبود جاری نبود وقتی که می شود؟؟
 
چگونه می شود جوانه نداد شکوفه نداد سبزه نبود وقتی که می شود؟؟
 
چگونه می شود شبنم نبود زلال نبود آیینه نبود وقتی که می شود؟؟
 
چگونه می شود نوازش نبود نوازش نکرد پریشان نکرد وقتی که می شود؟؟
 
 چگونه می شود پرنده نبود رها نبود آسمانی نبود وقتی که می شود؟؟
 
چگونه می شود آدمی بود اما در سینه سنگ پروراند؟
 
چگونه می شود گوش کرد اما نشنید؟
 
 چگونه می شود نگریست اما ندید؟
 
چگونه می شود زیست اما دوست نداشت؟
 
چگونه می شود ادامه داد، اما خالی بود؟
 
 چگونه می شود بود اما نبود؟
 
 چگونه می شود این همه هراسید؟
 
 چگونه می شود این همه تنها بود؟
 
 چگونه می شود این همه " من " بود؟

 

چرا به وعده گاه نیامد؟

 
 
 

 

سر فرو آورده ام از دوری او، مدتی است که نیست پیدا.

 دلدار من گفته بود هر شب با یاد تو سر به بستر می نهم.

 گفتم بی تو خواب از چشمانم می رود.

خورشید با همه زیبایی به دنیا فخر می فروخت.

 وجود من، بی وجود او خالی بود از هر آرزو.

 وعده هایش فراموشش گشت. قراری که با من بسته بود کو؟

شبی بی قرار و خاموش، با یاد او ترانه ها سروده بودم.

هر روز هنگام غروب آفتاب، به انتظارش می نشستم و به امید دیدار او

ماه و ستارگانش، دریا و ساحلش را، رود را با همه زیبایی و خورشید را

با همه گرمی اش به شهادت می گرفتم. و اونیست. به راستی کو؟

نیست پیدا دلدار من! آری او مرا از یاد برده و به وعده گاه نیامده و من

به انتظارش تا تمامی عمر می نشینم تا بیاید.

 راستی کو؟ کو؟ چرا به وعده گاه نیامد؟

 

((مسافر))

Clik to Join 4 more mails@ Taranehha

 

((مسافر))
 
از عذاب جاده خسته نرسیده و رسیده

آهی از سر رسیدن نکشیده و کشیده

غم سر گردونامو با تو صادقانه گفتم

اسمی که اسم شبم بود با تو عاشقانه گفتم

با تنم زخمی اگه بود بی رمغ بود اگه پاهام

تازه تازه با تو گفتم اگه کهنه بود دردام
 
منه سرگردون ساده تو رو صادق می دونستم

این برام شکسته اما تو رو عاشق می دونستم
 
تو تموم طول جاده که افق برابرم بود

شوق تو راه توشه من اسم تو همسفرم بود

منه دل شیشه ای هر جا هر شکستن که شکستم

زیر کوه بار غصه هر نشستن که نشستم

عشق تو از خاطرم برد که نهیفمو پیاده

تو رو فریاد زدمو باز خون شدم تو رگ جاده
 
منه سرگردون ساده تو رو صادق می دونستم

این برام شکسته اما تو رو عاشق می دونستم
 
نیزه نم باد شرجی وسط دشت تابستون

تازیانه های رگبار توی چله زمستون

نتونستن نتونستن جلوی منو بگیرن

از من خسته ی خسته شوق رفتن و بگیرن

حالا که رسیدم اینجا پر غصه برا گفتن

پر نیاز تو برای آه کشیدن و شنوفتن
 
منه سرگردون ساده تو رو صادق می دونستم

این برام شکسته اما تو رو عاشق می دونستم
 
تو رو با خودم غریبه از خودم جدا می بینم

خودمو پر از ترانه تو رو بی صدا می بینم
 
منه سرگردون ساده تو رو صادق می دونستم

این برام شکسته اما تو رو عاشق می دونستم
 
اون همیشه با محبت برای من دیگه نیستی

نگو صادقی یه عشقت آخه چشمات می گه نیستی
 

خانه دوست کجاست ؟ ...


 

Clik to Join 4 more mails@ Taranehha
 

دوباره مجنون ،‌دوباره بیقرار ،

 

 مثل گردباد وحشی بیابانگرد چرخ می زنم و به گرد و خاک ، پیراهن خود را

 

می سایم و می روم و می آیم ...

 

میان مروه و صفای این بیابان بی انتها هروله می کنم

 

 و « عشق » تنها تندیس یک شعار کودکانه است

 

 که از ذهن جستجوگر من آویزان شده است !

 

کاش دنیا رنگش مثل قلب من سفید بود یا که سبز !

 

 من همان مسافر اعتدال ربیعی تردید و هجوم هستم ...

 

 و امروز فاتح از نبرد خویشتن با خویشتن به سوی تو دست دارز کرده ام ....

 

ببین مرا !

 

 به خاطر دیدنت تمام لحظه های سوختن درآتش خشم و بیداد تو را

 

 به جان خریده ام ! عشق در خانه چشمان من مثل یک اشک حلقه زده است

 

 و من پیوسته می پرسم : « خانه دوست کجاست ؟ ... »

 

 

 

ان شب مهتابی

 

ان شب مهتابی
 
 که به هنگام دیدن دو ماه تمام دامنم پر از گوهر شد
 
دخترکی با سر انگشت
 
خود گوهری را برداشت و به من نشان داد .
 
گوهر حضور تو را ارزو می کرد
 
 و قلبم بودن در کنار تو را و دستانم دستان تو را .
 
اما هیچکس طوفان حادثه را پیش بینی نمی کرد
 
. زمانی که طوفان قلبم را فرا گرفت سوار بر
 
قایق مهرت به سوی تو امدم .
 
اما نمی دانستم که قایق شکسته ات مرا در طوفان و گردباد
 
سهمگین رها می کند .
 
وقتی در مرداب رها شدم تمام وجودم تو را فریاد کشید
 
 اما باران بی مهری ات به رگبار تبد یل
 
شد و مرا از خود شستشو داد .
 
صبحدم همان دخترک پیکربی جانم را در ساحل بی مهری ات یافت
 
در حالی که دستانم هنوز به سوی تو رها بودند .
 
و تو ارام ارام قد م زنان پیش امدی و از مقابل جنازه ام گذر کردی .
 
هیچ نگفتی . قدم هایت روی نوشته ام گذر کردند
 
 و فریاد نوشته ها را در گلو شکستند .
 
دخترک نوشته های گل الود را برداشت
 
و به سراغ تو امد و در مقابل چشمهایت قرار داد
 
و تو ان ها را پاره کردی و به باد سپردی .
 
.
سالیان بعد
 
دخترکی بر روی ماسه های ساحل تکه کاغذی پیدا کرد
 
که روی آن نوشته شده بود 
 
 ..                             ستت دا …

 

زمان...... Time Is….

 

زمان......             Time Is….
بس کند می گذرد برای آنان که در انتظارند،       Too slow for those who Wait,
بس تند می گذرد برای آنان که می ترسند،        Too swift for those who Fear,
بس طولانی استبرای آنان که در اندوهند،           Too long for those who Grieve,
و بس کوتاه برای آنان که سرخوش اند،        Too short for those who Rejoice
اما ابدی است برای آنان که عاشق اند.          But for those who love Time is Eternity
__Henry Van Dyke