جیرجیرکه به آقا خرسه گفت : من عاشقت شدم.
خرسه گفت الان وقت خواب زمستونیمه وقتی بیدار شدم
در موردش حرف می زنیم.
خرس وقتی از خواب بیدار شد
دنبال جیرجیرک خانوم گشت اما پیداش نکرد... !
آخه اون نمی دونست
جیرجیرکا فقط سه روز عمر می کنن. ...!!!
آه ،چه شبها که سکوت فراق
از پشت پرده های سیاه عیان می شد
چشم ستاره شد و نور ماه
درهم شد و محو شد و نهان می شد
گویی که آن سیاه آسمان
نسیم مست با او در مدارا بود
هنوز آنشب نگاه خسته ای
ببام خانه های شهر پیدا بود
افق خالیست اما من پر از از ابرم
درختی در کنار راه می روید
در ان سوی چشم انتظاریها
درختی در کنارم راه می پوید
امشب ستاره ها هم در من چکیده اند
امشب به سوی توست دست نیایشم
امشب به پارسایی تو دل نهاده ام
امشب صفای عشقم و گرمای آتشم
نام تو بر لوح قلبم نقش بسته است
این خاتم وجود من ارزانی تو باد
دانم اگر چه پیشکشی بی ارزش است
شعرم به پاس لطف تو
قربانی تو باد
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزاننده شمع
سایة دسته گلی بر دیوار
همه گل بود، ولی روح نداشت!
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده سرگردان بود!
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید: کجا رفت؟ که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند!
این منم خسته در این کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست...
من اگر سایة خویشم، یارب!
روح آوارة من کیست؟ کجاست؟!...
خدایا
احساس می کنم زود عادت می کنم
و گاهی به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن می گذارم.
خدایا،
می ترسم از اینکه به گناه کاری که نفسم آنرا صحیح می خواند
و دلم از آن می ترسد و عقلم به آن شک دارد، در آتش بی مهری ات بسوزم.
خدایا،
می دانم تمام لحظه هایم با توست.
می دانم تنها تویی که مرا فراموش نمی کنی.
می دانم که اگر بارها فراموشت کنم،
ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد.
می دانم. همه اینها را می دانم، ولی نمی دانم چه کنم.
نفسم مرا به سویی می کشد و عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده...
خدایا،
تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهی که بهترین است.
خدایا،
می دانم تو همیشه با منی ، ولی تنهایم مگذار.
یا شاید بهتر باشد بگویم نگذار تنهایت بگذارم....
خدایا خدایا ای توئی که با این روشنایی های خفیف ذهن مرا روشن
می کنی توئی که در وجودم آرزوی مبهم و ناشناخته ای رابرای رفتن
و دور شدن از اینجا بر میانگیزی اما شهامت و قدرت ان را به من
نمی دهی از تو اطاعت می کنم.خدایا هر کاری را که خواست خود توست با من بکن.
وقتیکه دست تو مرا میکشد
و بسوئی میبرد فکر و روح من از به خود پیچیدن و به تب و تاب افتادن چه فایده ای میبرد