کسی که دوسش داری...
کسی که برای اینکه مال تو باشه واسش دویدی...
کسی که بودی تا باشه...
کسی که با اون نگاه اولش عشقو، عشق پاکو تو وجودت احیا کرد...
کسی که دونه دونه نفسات به عشق وجود پاکش بالا میاد...
کسی که بهش عادت کردی...
کسی که با صداقت بود باهات...
کسی که تازه احساس کردی بهش رسیدی و ...
کسی که...
... و حالا لحظه ها، ثانیه ها تهدیدت می کنن... داری می بینی که
سرنوشت با همه بی عدالتیش می خواد اونو ازت بگیره ... و از این
هم دور تر ببره... جایی که دیگه دستت بهش نمیرسه ...
و هنوز با خودم فکر میکنم اون لحظه من چی کار می کنم ...
![]() |
![]() |
ومن هر روز سرنوشت پنهان خود را در هزار توی فنجانی جستجو میکنم.
به امید رویش گل خوشبختی پشت دروازه بسته تقدیر
یا امید یافتن تک ستاره ای خاموش در اسمان فنجان.
چه شورها پیوست
به این شکسته بیدار
با شکستن خواب
ستاره بود و رواق بلند تاریک!
صدای نبض زمان بود
صدای بال درخت
صدای پای نسیم
صدای نرم غزلهای آب در مهتاب
همان ترانه غمگینه که می سرود سپهر
همان حکایت مبهم که می نوشت شهاب
ستاره را گفتم:
کجاست مقصد این کهکشان سر گشته؟
کجاست خانه این ناخدای سر گردان؟
کجا به آب رسد تشنه , با فریب سراب؟
ستاره گفت که:
خاموش!
لحظه رادریاب!
تندیس امید |
چندی بود که ساکت نشسته بودم و به جستجومی پرداختم تا راهی به سوی زندگی بیابم، ولی افسوس که پرنده شوم ناامیدی در آسمان زندگیم پرواز می کرد تا مبادا راه خویش گم نکنم. عشق را لطافت زندگی میدانستم و وقتی آن را از دست دادم زندگی برایم همچون گوری سرد و خاموش گردید به آسمان می نگرم و می گویم : خدایا چرا مرا خلق کردی تا این همه رنج بکشم مگر گناه من چه بوده است که باید زندگی رنجم دهد؟ خدایا غم فروشی دوره گرد شده ام و با شادی بیگانه تنهایی را دوست داشتم و از دنیا و زندگی گریزان شده بودم. احساس می کردم به مرداب عظیم درد و رنج بدل گشته ام و ابرهای سیاه آسمان به من می خندند همچون معبود ناکامی ها و ارمغان آورنده نا امیدی ها دیگر شادمانی دوران کودکی را در خود احساس نمی کردم همچون دیوانه ای که به زنجیرش کشیده باشند همچون مرغکی اسیر در تنهایی همچون کسی که باده خوشبختیش بر خاک ریخته باشد و اما ناگهان ورق برگشت... یک روز نام تو را شنیدم وهمان دم نفس در سینه حبس شد و در آن هنگام بود که هستی من با تو درآمیخت راستی آیا تو از این اعجاز خبر داشتی؟ من بی آنکه تو را شناخته باشم دانستم که محبوب خویش را یافته ام.... با شنیدن نخستین کلمات تو ، این گمان بر من گذشت که تو زندگی مرا چون شمعی در تاریکی شب فروغ جاودانه بخشیدی و هنگامی که برای اولین بار صدایت را شنیدم رنگ از رخسارم رخت بر بست و بی اختیار دیده بر زمین افکندم و آن هنگام بود که دلهای ما با نگاهی خاموش از همدیگر سلام عشق ربودند من نام نو را در نگاه تو خواندم و بی آنکه از خود چیزی پرسیده باشم به خویش پاسخ گفتم که: آری اوست،تندیس امید رویایی من آری اوست...
|
نشانی(سهراب سپهری)
کوچه(فریدون مشیری)
...تا حالا شده به کسی که خیلی دوسش داری بهش بگی؟
تا حالا شده دل کسی رو بشکنی ؟
تا حالا شده یه کسی رو یه جور ناراحت کنی که دیگه نشه
جبران کرد؟
یه جوری که دیگه اون دوست نداشته باشه با هات حرف بزنه؟
نمی دونم می تونی درک کنی که اون چه احساسی داره یا نه ؟
وقتی احساس اونو می فهمی می خوای خودتو هزار بار بکشی
چون دوست نداری اون به خاطر تو ناراحت بشه
چون دوست نداری یه کسی رو که شبا خوابشو می بینی
یه کسی رو که می خوای براش بمیری غمگین ببینی
می گن ازش معذرت خواهی کن آخه مگه میشه ؟
خوب معلومه که فایده نداره
چنین توقعی اصلا ندارم که اون بخواد منو ببخشه
بهش حق میدم
میدم که نخواد دیگه منو ببینه ...
بعضی وقتا دیگه نمی تونی جلوی خودتو بگیری
دلم براش خیلی تنگ شده
برای صدای قشنگش برای مهربونیش
ولی چی کار کنم کار از کار گذشته
انگار دیگه باید برای همیشه با هاش خدافظی کنم ولی...
ولی نه بازم نمیتونم من خیلی دوسش دارم
اینقدر زیاد که همیشه دارم بهش فکر میکنم
خدایا غلط کردم مگه خودت نمیگی هر کی اعتراف
به گناهش بکنه می بخشمش
اما کاش میدونستم گناهم چیه تا اعتراف کنم ...
با این حال ازش معذرت خواستم ....
شاید اشتباه کردم ...
خدایا من فقط تو رو دارم کمکم کن
یه کاری بکن که منو ببخشه
شایدم اینقدر بدم که حتی خدا هم دوست نداره صدا مو بشنوه !!!
نمی دونم...
اگر دستان دلگیر باران
شب را برای فردا نخواهد
دیگر پرنده بی آب و دانه می ماند
راستی
مرا با رفتنت نهراسان
در آسمان هم بی ستاره می توان
شب را یافت
اصلا با دستان خورشید تا مرز
خواستن ستاره میروم
با ماهیها خلوت میکنم
و گلدانهای عاشقی را
با دستان ماهی
آبیاری میکنم
آری
در حسرت شب ماندن
بیش از
دوست داشتن مهتاب است
قطره آب
حسرت میشود...
......
جای شکرش باقیست
هنوز چشمانم
نای باریدن
دارد
پی نوشت:او رفت ومن ترسیدم ..حال به تمام نوشته هایم میخندم
که چه نادان ره عشق میزدم
دیگر چشمانم نای باریدن هم ندارد