هدیه....

هدیه پاییز

زمستان نیست

دریاست

شمع نیست اما به وقتش

باران اشک است

امید است

اما....

به سکوت رنگ میدهد به شعر...

با حرفهایش

لطافت

آری

به دل دل میشود

به غم حادثه ای دوست داشتنی

با چشمانش حرف میرند

با لبانش

شقایق را وادار به شکست می کند

دل است

اما در خلوتش

چشم دوخته است به نوشته هایی

که روزی باید

آینده باشند

آری

موفقیت را می بیند با پشتکار ...

حال من

دلگیری از شب

دلداده به پاییز

حیران از سوز زمستان

حتی

گنبد سبز دوست داشتن را

به نوشتن خلاصه میکنم

تا شاید من هم بگویم

میتوانم

اما دریغ خود نمی دانم کجایم

تنهایی دیوانه میکند مرا

دل خوش کرده ام به تقدیر

تقدیر ؟؟؟

 ؟؟؟؟؟؟

من می خوام همیشه عاشق بمونم

من میخوام همیشه عاشق بمونم

من ازدیاری خسته آمده ام

از شهری که هیچ مرا کسی

آشنا نخواند

فریادها کشیدم اما بازهم
 
جوابم کردند

آز عشق گفتم

همه از سکوت حرف زدند
 
از سکوت حرف زدم همه مرا دیوانه خواندند

گیتار بدست گرفتم

نگاهی از سر گیتار به سویم راندند
 
شاید فرامرز بدون گیتار دلیلی برای توجه شدن نداشت

به دلهره صبح را شاداب تا شب گذراندم

تا شب بازهم

به دنیای غریبه ام بروم که فقط خود دانستم

چه بود

اشک های خلوتم را فقط با خود قصه کردم

اما صبح همان بودم که همه بودند

کسی از شبهای من نمی داند و نخواهد دانست

چه شبها گذشت

چه حیرانی ها که برای دلدادگی نصیب خود کردم

و حال آنها زندگی میکنند خود را

و من حیران از گذشته ای که با آنها زندگی کردم

دست تقدیر اینگونه برایم نوشت

حال از خود هم خسته ام

چه برسد از دیگران

به بن بستی رسیده ام که فقط سفر را

علاج میدانم

یکی گفت

دیوانه ای

اما نمی دانست من خود دیوانه اویم

یکی رفت

من شکستم

به تمامی لبخند ها لبخند جواب دادم

اما تمنای دلم را

همه برای خلوتشان خواستند

نه برای من

تاریخ مصرف خورد به حضورم

بازهم نشستم نوشتم خواندم

و کلبه تنهایی ام را ترس از

فردا ندانستم

روزها گذشت

اما دیگر نمی شود با سرنوشت دست و پنجه نرم کرد

خسته ام خسته

میخواهم گوشه ای بنشینم

تا روزی مرا ببرند

آری ببرند به آنجا که از آن

هیچ ندانسته بودم از قبل

وای چقدر من حرف دارم و حوصله شما کم

این نوشته را هم بخوانید تا شاید بدانید

در زندگی باید ان باشی که دیگرانند

باید قانون های خود را

به نرخ بازار خورد

نه چون من که فقط گفتم

می شود

باور کنید خر بودن اندازه دارد

کسی گفت

زندگی تمامش قصه است

خنده ام آمد
 
اشک آلود جوابش دادم

چرا حال میگویی که من

دیوانه تو گشته ام

دوست خوب من

آره با توام با خودت

شعر بخوان برای شب

اما روز را در اغوش بگیر

این است

صفحه تو در توی زندگی

دیر بجنبی کلاه را تا انگشتان پایت

تقدیمت میکنند و درجواب اعتراضت میگویند

مگر سردت نبود ؟؟؟؟

این هم آخرین خط

به خدا قسم اشک آلود مینویسم

عشق را تا ابدیت باید در سینه داشت

حتی سکوت هم نکنید تا مبادا عطر

چشمانش از یادتان برود

آری عطر چشمانش

من میخوام همیشه عاشق بمونم

دیوانه

   سرور

دیوانه هیچگاه نمی خواهد دیوانه باشد

دیوانه عاشق است

تنها و بیقرار

آشیانه گم کرده

ساده چون پروانه

عاشق چون دریا

دیوانه پرواز است به ابدیت عشق

سکوت است مثل ابریشم

پاک مثل باران

شب مثل امید

دیوانه بیقرار

دیوانه تنها نیست

ما همه دیوانه ایم

دیوانه تر از هر دیوانه ای


دیوانگی من به پایان رسید حال حیرانی را تجربه میکنم تا دیوانگی

 در برابر حیرانی هیچ نباشد


کی به دیدارم می آیی؟؟؟

سرور
لبهایی بسته
چشمانی مانده به در
تا عشق بازهم به سوی دل آید
بیقرار شود شمع در حال سوختن دل
آری
همه شب برای دیدارش دیوانگی خواهم کرد
تا بیابم ان دلداده غمگین اما دوست داشتنی
شبهایم را
بیقرارش شوم
در آغوش بکشم
تمام ناتمام روزهایم را
در گوشش زمزمه کنم
نه !
فریاد بکشم
دوستت دارم را
و با او تا ابدیت خیال بروم
آنجا فقط من باشم و او
دل باشد و
دیده
اشک باشد
نگاه باشد
عشق باشد و نفس باشد
آری
نفس باشد
صدا باشد
و گرمای وجود دو دلداده
آری سکوت رمز عاشق شدن است
و صبر رمز دلدادگی
حیرانی همیشه هست
حتی اگر.......
راستی
 کی به دیدارم می‌آیی؟؟؟؟؟

کاشکی دلم.....

سرور

کاشکی دلم یه دریا بود

که میتونستم غم های دلمو توش

خالی کنم

کاشکی تموم لحظه هام به خوشی

خاطرات خوشم بود

نمی دونم چی بگم ؟؟؟

یه وقت نگی  باز

غاطی کرده

نه

دیشب و امروز بدجوری دلم گرفته بود

از شما چه پنهون حسابی بغضمو شکوندم و

گریه کردم

آخه نمی دونم

چرا گاهی بی هوا دوست دارم داد بکشم

بگم

آهای خدا

آهای

مگه با تو نیستم ؟

چرا منو اینقدر بیقرار کردی

خدا

چرا نمیتونم حرف دلمو به کسی بگم

چرا وقتی باهات حرف میزنم

منو نگاه نمیکنی

خدا مگه با تو نیستم

آره

شایدم حق با تو باشه

شاید

من غریبه ای تنهایم

که تو که مرا آفریدی

دوست داری تنهاییم را در خلوتم به اشک

باران کنم

به دل نوا شوم و حسرت دیدار بکشم

به غم جلا دهم این دل

تا باز اگر اشک حدیث شبانه ام شد

ترا یاد  کنم

و بگویمت خدایا

آواره ترینم

آواره ترین دلگیر

شبانه ات



داستان پاییز و دل.

سرور

خدایا یا بکش یا کسی را

 دوست دار دیگری مکن

که دوست داشتن و عاشق بودن

روزی هزار بار مردن است

مردن از دوری

مردن از عشق

خدایا

در سکوت سایه ها بدنبال

ترانه ای  برای تمنای این

دل حیران خود گشتم

پاییز هم میخواهد برود

خدایا من از زمستان ....

در حالیکه زندگی من

چون هیاهوی آن دیوانه پسری است

که تو خالی بودن حرفهای زمستان را

باد هم نگارش نمیکند

خدایا دیوانه گشته ام

از تکرار ترانه های

عاشقی

خدایا دست به دامانت به دنبال تکه ای

از قلب تکه تکه شده ام میگردم

آری

قصه من و دیدار

قصه شب شد و صبح

تکرار ابدیت خیالم شده است

من حیران از پاییز

به دنبال جمله ای از زمستان هستم

روز میگذرد

 من

باز هم تکرار میکنم قصه سوزناک اما

دوست داشتنی

زمستان را

تا شاید

سوز زمستان

سوزش دلم را از جنس

پاییز مداوا باشد

هرچند

حرفهای زمستان

مرا تا عمر دارم

آواره کرد

شاید

باید میدانستم

روزی او میرود

و من

تنها می شوم

تن ها ترین.....

چه ساده......


سرور کسی نیست جز خدای بخشنده و مهربان

چه ساده گذشتیم و گذاشتیم بر ما
بگذرد 

چه ساده دل گفتیم و شب


بازی را از ما برد


چه ساده تنها شدیم و


درد وجود را گرفت


چه ساده خندیدیم به خود


تا کسی به ما نخندد


چه ساده تمرین بوسه کردیم


تا اشک مرحم دردهایمان نباشد


چه ساده باختیم


تا برنده غرور باشیم

چه ساده خاطرات را به عشق

زندگی دانستیم

چه ساده خود را به گوشه ای غمزده ساختیم

تا کسی نخواند بازی روزگار را


و چه ساده باور کردیم که دیگر


برای هم
نیستیم


مى شود آیا؟

 

به دور خواهم چرخید

چون سنگ آسیا

و روزهای خود را آرد می کنم

برای خمیری که هرگز

ور نخواهد آمد.

برای نانی که همیشه

فطیر خواهد ماند.

تندیس امید

 

چندی بود که ساکت نشسته بودم و به جستجومی پرداختم

تا راهی به سوی زندگی بیابم،

ولی افسوس که پرنده شوم ناامیدی

در آسمان زندگیم پرواز می کرد تا مبادا راه خویش گم نکنم.

عشق را لطافت زندگی میدانستم

و

وقتی آن را از دست دادم

زندگی برایم همچون گوری سرد و خاموش گردید

به آسمان می نگرم و می گویم :

خدایا چرا مرا خلق کردی تا این همه رنج بکشم

مگر گناه من چه بوده است که باید زندگی رنجم دهد؟

خدایا غم فروشی دوره گرد شده ام و با شادی بیگانه

تنهایی را دوست داشتم و از دنیا و زندگی گریزان شده بودم.

احساس می کردم به مرداب عظیم درد و رنج بدل گشته ام

و

ابرهای سیاه آسمان به من می خندند

همچون معبود ناکامی ها و ارمغان آورنده نا امیدی ها

دیگر شادمانی دوران کودکی را در خود احساس نمی کردم

همچون دیوانه ای که به زنجیرش کشیده باشند

همچون مرغکی اسیر در تنهایی

همچون کسی که باده خوشبختیش بر خاک ریخته باشد

و

اما ناگهان ورق برگشت...

یک روز نام تو را شنیدم وهمان دم نفس در سینه حبس شد

و در آن هنگام بود

که هستی من با تو درآمیخت

راستی آیا تو از این اعجاز خبر داشتی؟

من بی آنکه تو را شناخته باشم

دانستم که محبوب خویش را یافته ام....

با شنیدن نخستین کلمات تو ،

این گمان بر من گذشت که تو

زندگی مرا چون شمعی

در تاریکی شب فروغ جاودانه بخشیدی

و

هنگامی که برای اولین بار صدایت را شنیدم

رنگ از رخسارم رخت بر بست

و بی اختیار دیده بر زمین افکندم

و

آن هنگام بود که دلهای ما با نگاهی خاموش

از همدیگر سلام عشق ربودند

من نام نو را در نگاه تو خواندم

و

بی آنکه از خود چیزی پرسیده باشم

به خویش پاسخ گفتم که:

آری اوست،تندیس امید رویایی من

آری اوست...

دل من

 

قصه تلخ وداع

سراپای دلم را لرزاند

یاد او افتادم

که به یک سیب

دلش می خندید

و به یک آه بلند

نفسش عادت داشت

روبرو تا ته کوچه

زمین برفی بود

خوب در یادم هست

آسمان آبی بود

باد سردی به تماشا می شد

برگ زردی رقصیدن گرفت

او از آن کوچه گذشت

دل من باز گرفت!