حراج عشق

 
 
دل سپردم به فردای تاریکت
 
ماندم در سکوت پژمرده خیالت
 
دست کشیدم از نگاه هایی که دل دادند به نگاه بارانی ام
 
دل را دور راندم از دلهایی که دل سپردند به آوای پر سوز بودنم

حسرت نشین سرای دل بی آرزوی پروازت شدم

بودنم را، به حراج عشق تو گذاردم

چه خالی از دیروز، فردایم را به تو بخشیدم
 
 
 
 

بدون شرح!

 

 

 

آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای

 

از این آشفته ام 

 

که دیگر نتوانم تو را باور کنم

 

مهربانی ممنوع !

 

   

مهربانی ممنوع !

دست سوزنده مشتاقت را

در نهانخانه ی جیبت بگذار

تا که پابند نباشی به کسی دست بدهی

خارهایی هستند که ز سر پنجه ی دوست

 با سرانگشتانت می جنگند

دوستی مسخره است

مهربانی ممنوع !

و تو ای دوست ترین  

mirrorreflection.jpg

در نهانخانه ی جیبت بگذار، دست سوزنده ی مشتاقت را

من و تو

باید از سلسله ی بایدها, دستهامان را زنجیر کنیم

با زبان دگران لحظه هامان را تفسیر کنیم

و نگوئیم که بازیگر یک قصه معتبریم

کاش میدانستی

که نباید حس کرد، که نباید دل بست

در فضایی که پر از همهمه ی آدمهاست

من گرفتارترین تنهایم ، تو گرفتارترین

دل ما بسته وابستگی است

قصه ی بودن من ، طرح یک خستگی است؟
 
           

                 banner88218.jpg  

      
...... کودکی ......


وقتی بزرگ میشوی

 دیگر خجالت میکشی به گربه ها سلام کنی

و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای میخوانند ، دست تکان بدهی

خجالت میکشی دلت شوربزند

 برای جوجه قمریهایی که مادرشان برنگشته

فکرمیکنی آبرویت میرود اگر یکروز مردم

همانهایی که خیلی بزرگ شده اند 

 دلشوره های قلبت را ببینند و بتو بخندند

وقتی بزرگ میشوی 

 دیگر نمیترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید 

 حتی دلت نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی

 و خانه خورشید را از نزدیک ببینی

دیگر دعا نمیکنی برای آسمان که دلش گرفته 

 حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید

 و اشکهای آسمان را پاک میکردی !

وقتی بزرگ میشوی 

 قدت کوتاه میشود

آسمان بالا میرود و تودیگر دستت به ابرها نمیرسد

و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها

 ستاره ها چی بازی میکنند

آنها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی 

 وماه ـ هم بازی قدیم توـ

 آنقدر کمرنگ میشود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی 

 پیدایش نمیکنی !

وقتی بزرگ میشوی 

 دور قلبت سیم خاردار میکشی وتمام پروانه ها رابیرون میکنی

وهمراه بزرگترهای دیگر در مراسم تدفین درختها شرکت میکنی
 
وفاتحه تمام آوازها وپرنده ها را می خوانی !

ویکروز یادت می افتد که سالهاست تو چشمانت را گم کرده ای

ودستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای !

آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....

فردای آنروز تو را به خاک میدهند

و میگویند :

خیلی بزرگ شده بود

 

 

نگران نباش!

 
میشکنم بی صدا و صبور
 
واژه واژه های دلتنگی و دلواپسی
 
در سرما و بغض حنجره یخ میزند
 
و نگاه کبودم به آسمان، تا تلاقی دو رعد، باقی خواهد ماند
 
 به خط پروازت که مینگرم، چیزی در دلم میمیرد
 
به قاب چوبی عکست که چه جوان و زنده به من مینگری
 
انگار که این بار من پیر شده ام
 
چقدر برای لبخندهایت بیقرارم، ای سفر کرده
 
برای دستهای عاطفه و احساس دلتنگم
 
و هنگامیکه از تو مینویسم
 
این زخم سربسته سینه دهان میگشاید
 
چیزی مرا در خود ذوب می کند
 
نگران نباش من آنقدر امروز و فرداهای نیامدن را دیده ام

که دیگر هیچ وعده ی بی سرانجامی
 
خواب و خیال آرزویم را آشفته نمی کند!
 
حالا یاد گرفته ام

که فراموشی دوای درد
 
 همه ی نیامدن ها و نداشتن ها و نخواستن هاست

یاد گرفته ام

که از هیچ لبخندی خیال دوست داشتن به سرم نزند

 یاد گرفته ام

که بشنوم: تا فردا ...

و به روی خودم نیاورم که فرداها هیچ وقت نمی آیند
 
 

بغض بیصدای بانوی ماه ...

 

2
 
دیگر قلبم باور ندارد که عشقی در این زمانه وجود دارد

عشق در قلبم مثل یک خواب و رویا شده است

دیگر قلبی که یکرنگ ، یکدل و با وفا باشد در این زمانه نیست

هر که آمد برای مدتی در قلبم ماند 

 مرا سوزاند و بعد 

 از این  قلب شکسته من سرد شد و رفت

دیگر عشق های این زمانه مثل عشق قصه ها واقعی نیست

آنانکه ادعا می کردند عاشقند قلبم را زیر پا له کردند

او که ادعا می کرد مرا رها نمی کند

مرا سوزاند
 
و در سرزمین تنهایی ها رهایم کرد

دیگر درهای قلبم برای همیشه به روی عشق بسته خواهد شد

اگر معنای عشق دل شکستن است ، پس لعنت به عشق !
 
اگر رسم عاشقی این است که

 قلب آنکه دوستش داری را بسوزانی

و بعد از مدتی رهایش کنی

 پس لعنت به تو که مرا در این دنیای دروغین در به در کردی
 
او که ادعا می کرد که

 تا آخرین لحظه نفسهایش همسفر مناست ، رفیق نیمه راه شد 

 او که ادعا می کرد که در این دنیای بزرگ تنها مرا دارد

و با کسی نیست ، هم نفس غریبه ای دیگر شد 

 او که ادعا می کرد که مرا دوست دارد

 و دیوانه وار عاشق من است ، بی وفای بی وفا شد!
 
بعد از اینکه قلبم بارها عاشق شد

و در قلب بی محبت  دیگران اسیر شد

و برای مدتی در آن قلب های بی محبت سوخت و زیر پا له شد

 چگونه
 
می توانم عشق را دوباره بپذیرم؟
 
عاشقی از ما گذشت ، دیگر بس است هر چه ساختم و ویران شد
 
دیگر بس است

هر چه ماندم و آخر سر نیز مثل شمع سوختم و خاموش شدم
 
کسی دیگر لایق این قلب شکسته من نیست 

 و دیگر حوصله ساختن خانه عشق را ندارم

چون می دانم روزی این خانه دوباره ویران می شود
 
میخواهم در دریاها تنها سرنشین قایق زندگی باشم 

 لحظه غروب تنهای تنها نظاره گر غروب باشم 

 در کنار دریا بی آنکه کسی در کنارم باشد قدم بزنم 

 زیر باران بدون هیچ چترو سرپناهی با تنهایی هایم باشم
 
نه همسفری را میخواهم که رفیق نیمه راهم شود 

 نه هم نفسی را
 
میخواهم که روزی بی خیال من شود

 و نه مجنونی را میخواهم که با من بی وفایی کند 
 
دیگر عشق را نمیخواهم 

 و محال است که دوباره روزی با عشق همسفر شوم
 
دیگر عشق را قبول ندارم 

 آن زمان که عشق برای من

 زیباترین کلام و قشنگترین لحظه بود گذشت

اینک  من یک دختر  تنهای زخم خورده و دلشکسته ام!
 
کسی که دیگر در سینه اش قلبی ندارد

 تا کسی را دوست داشته باشد!


 

 

راز عاشقانه

 

 
بگو آنچه در دلت است

و با گفتنش نیروی عشق در وجودم بیشتر میشود
 
بگو آنچه در دلت غوغا کرده

و با گفتنش شعله های آتش عشقمان بیشتر میشود
 
بگو همان کلام مقدس را که

 با گفتنش دلم به آن سوی رویاهای عشق پر می کشد
 
بگو که این دل دیوانه منتظر شنیدن است

و این چشمهای خسته منتظر باریدن 
 
چشمان خیست را به چشمان خیسم بدوز 

 بگو آنچه در آن قلب مهربانت است
 
بگو که بی صبرانه منتظر شنیدنم 

 و عاشقانه منتظر پاسخ دادن به آن
 
با آن قلب عاشقش ، با همان چشمان خیس 

 با صدای مهربانش گفت : دوستت دارم
 
من نیز با همان قلب عاشقتر از او  با چشمانی خیستر

با بغض گفتم : من هم خیلی دوستت دارم
 
گفت ، گفتم ، گفتیم

و آن لحظه های در کنار او بودن عاشقانه شد....
 
بگو آنچه که دلم میخواهد ، بالاتر از دوست داشتن 
 
با دستان سردم ، اشکهای روی گونه مهربانش را پاک کردم 

 او را در آغوش گرفتم

گفتم : هیچوقت مرا تنها نگذار 

 باور کن که بی تو نمیتوانم زنده بمانم
 
او نیز مرا محکم در آغوشش میفشرد و میگفت بدون تو هرگز!
 
چه آغوش گرم و مهربانی داشت 

 دلم میخواست همیشه در آن آغوش گرم بمانم
 
آن لحظه  با تمام وجودم احساس کردم برای من است 
 
او نیز این احساس را داشت ، از شانه های خیسم فهمیدم
 
گفتم با تو هستم ، اگر تو نیز با من باشی 

 اگر روزی نباشی ، من نیز در این دنیا نیستم
 
گفت ، با تو می مانم ، اگر تو نیز با من بمانی 

 اگر روزی باشم ولی تو نباشی 

 من نیز با تو می آیم هر جا که باشی 
 
او میگفت ، من نیز برایش درد دل میکردم
 
درد دل او ، درد دل من بود

درد دل ما ، یک راز عاشقانه بود.....
 
رازی   که همیشه در دلهایمان خواهد ماند  

 

فقط با تو و به عشق تو

 
 
مثل یک مهتاب در آسمان تاریک قلبم نشستی
 
و قلب مرا پر از نور محبت و عشق خودت کردی
 
مثل یک قناری در باغ سوخته قلبم نشستی و با صدای آواز
 
 دلنشینت قلب مرا دیوانه آن احساس پاکت کردی
 
مثل لیلی قصه ها آمدی و مرا مجنون خودت کردی
 
 آری تو مرا عاشق خودت کردی 
 
تو مرا گرفتار خودت کردی
 
آمدی و مرا با رویاهای عاشقانه ات همسفر کردی
 
 مرا با خود به دشت آرزوها بردی
 
و تمام آرزوهایم را زنده کردی
 
دلم را پر از امید و دلگرمی کردی
 
 مرا در این دنیای عاشقی دربه در کردی
 
مثل یک شبنم  بر روی چشمانم نشستی
 
و مثل اشک یک عاشق بر روی گونه ام سرازیر شدی
 
تو که آمدی درهای قلبم را طلسم کردم و بالای درگاه آن نوشتم
 
ورود ممنوع!
 
قلب تو را در آنجا اسیر کردم ، اسیر محبت و عشق خودم کردم
 
در این خانه  دل سرخ تو را با خون عشق
 
و هوای دوست داشتنم  زنده نگه خواهم داشت
 
و با احساس پاکم درد دلهای عاشقانه ام را هر شب
 
 در گوشت زمزمه خواهم کرد شازده  کوچولوی من
 
کاری میکنم که دیگر لحظه ای 
 
 حتی لحظه ای از این خانه سرخ خسته و دلسرد نشوی 
 
 به عشق من وفادار باشی و مرا
 
 از ته قلبت دوست داشته باشی
 
از تمام دار این دنیا تنها همین قلب سرخ را دارم
 
و اینک آن را با احساسی پر از عشقبه تو تقدیم کرده ام
 
و دلم میخواهد تو نیز با احساسی پاکتر به آن وفادار باشی
 
عزیزم من نیز میخواهم به همگان بگویم که دوستت دارم.....
 
قلم سرخ زندگی را برمیدارم به سوی قلب مهربانت می آیم
 
 و بالای درگاه آن مینوسسم که : 
 
   یکی را دوست میدارم 
 
 تا دیگر کسی وارد آنجا نشود آن لحظه است
 
که قلبت تنهای تنها برای من است
 
 و من نیز تنهای تنها برای تو می باشم
 
 شازده  کوچولوی چشم  دراومده من
                                             
 
فقط با تو
 
انتظارفقط با تو
 
زیباست این زندگی با تو ، فقط با تو 
 
زیباست لحظه های عاشقی ، با تو ، تنها در کنار تو
 
زیباست لحظه غروب ، با تو ، فقط به یاد تو
 
آن لحظه که با تو هستم ب
هترین لحظه زندگی ام است
 
 که دلم نمیخواهد آن لحظه بگذرد
 
دلم میخواهد آن لحظه که در کنار تو هستم هیچگاه به پایان نرسد
 
زیباست این زندگی در کنار تو ، فقط با عشق تو
 
زیباست لحظه ای که با  تو  (بام تهران ) قدم میزنم
 
یا با تو و یا به یاد تو!
 
این زندگی زیباتر از گذشته میگذرد چون با تو و عاشق تو هستم
 
این لحظه ها عاشقانه تر از همیشه میگذرد 
 
 چون با تو و به یاد تو هستم!
 
خوشبخت است این قلب عاشق من چون تنها تو را دوست دارد
 
تنها تو را ، فقط تو را ، با تو می ماند
 
عاشقانه می ماند و هیچگاه تو را تنها نمیگذارد!
 
میگویم دوستت دارم چون لایق این دوست داشتنی
 
فقط تو لایق این عشق
 
 بی پایان منی!
 
می گویم با تو می مانم ، عاشقتر از همیشه ، فقط با تو
 
چون تنها تو سرپناه این قلب عاشق منی !
 
عشق من و تو ماندگار است ، تا ابد ، برای همیشه 
 
 فقط با هم ، تنها در کنار هم!
 
زیباست کلام عشق 
 
 شیرین است لحظه های با تو بودن ، فقط با تو 
 
 و آن قلب مهربان تو!
 
عشق من و تو برای همیشه در خاطره ها و یادها می ماند 
 
 یک عشق ابدی و بی پایان!
 
لبخند عشق همیشه بر لبان من جاریست 
 
 فقط با تو ، و به عشق تو!

 
 

برگی از تلخ ترین خاطراتم

 

عاشورای سه  سال پیش یادت میاد؟

تلخ ترین خاطره رو برام به جا گذاشتی

 قلبم داشت از سینه می زد بیرون

 به اندازه تمام عمرم اون روز گریه کردم

توی ذهنم خیلی خوب حک شده

چند ساله هر روزم روزعاشورا ست  

 بیداری و خوابم  شده گریه

از سه سال پیش تا به امروز هروقت روز عاشورا میاد

 بازم حس می کنم قلبم داره از سینه بیرون میزنه

هیچ وقت دوست ندارم عاشورا بیاد

خیلی بی انصافی!

Image hosting by TinyPic

 

دوست داشتن دیوانگیست اما ...

 
 
یکی را دوست میدارم ولی او باور ندارد

یکی را دوست میدارم همان کسی که شب و روز به یادش هستم

و لحظات سرد زندگی را با گرمای عشق او میگذرانم!
 
کسی را دوست میدارم که میدانم
 هیچگاه به او نخواهم رسید

 و هیچگاه نمیتوانم دستانش را بفشارم!
 
یکی را دوست میدارم ، بیشتر از هر کسی ،

همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد!
 
یکی را دوست میدارم ، که میدانم او دیگر برایم یکی نیست  

 او برایم یک دنیاست!
 
یکی را برای همیشه دوست میدارم ،

 کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا !
 
کسی که هرگز اشکهایم را ندید

 و ندید که چگونه از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم!
 
یکی را تا ابد دوست میدارم

 کسی که هیچگاه درد دلم را نفهمید

 و ندانست که او در این دنیا تنها کسی است

که در قلبم نشسته است !
 
یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست میدارم 

 کسی که نگاه عاشقانه مرا ندید و
 
لحظه ای که به او لبخند زدم نگاهش به سوی دیگری بود !
 
آری یکی را از ته دل صادقانه دوست میدارم 

 کسی که لحظه ای به پشت سرش نگاه نکرد

 که من چگونه عاشقانه به دنبال او میروم !
 
کسی را دوست میدارم که برای من بهترین است 

 از بی وفایی هایش که بگذرم برای من عزیزترین است !
 
یکی را دوست میدارم ولی او

هرگز این دوست داشتن را باور نکرد!
 
نمیداند که چقدر دوستش دارم 

 نمی فهمد که او تمام زندگی ام است !
 
یکی را با همین قلب شکسته ام 

 با تمام احساساتم ، بی بهانه دوست میدارم!
 
کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست

اما هنوز هم در این قلب شکسته ام جا دارد!
 
یکی را بیشتر از همه کس دوست میدارم 

 کسی که حتی مرا کمتر از هر کسی نیز دوست نمیدارد!
 
یکی را دوست میدارم ...
 
 با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما ...
 
من دیوانه تنها او را دوست میدارم !