خسته ام،

خسته ام،

 

 خسته تر از آهی

 

که در حسرت دیداری دوباره !

 

حتی نتوانم برآیم !

 

 

برای آنکه آفتاب مهرش ،

 

 هرگز در قلبم غروب نخواهد کرد ...

 

 

اگر در خواب می دیدم غم روز جدایی را

به دل راهَش نمی دادم خیال آشنایی را

به خدا قسم ،

 از دل نرود،

 

 هر آنکه از دیده برفت ....

حرف های دلم ...

 

 

 
 
حرف های دلم ...
غصه هایی که چند صباحی بود
دلم را می آزرد و هرگز نتوانستم،
 آنطور که باید، به او بگویم
با دلم، روحم و احساسم چه می کنند؟!
غصه ها، انباشته شد و چون گلوله ای راه نفس را بر من بست،
 اکنون، با دلی شکسته و تنها،
 به دیوار این اتاقک سیاه می نویسم
شاید راه نفس، باز شود
و بتوانم باز با تمام عشق و احساس سرشارم به او بفهمانم
که بی حضور سبزش زندگی،
 برایم معنا ندارد
و اگر نباشد زندگی ام مثل این کلبه،
 سیاه و غمگین خواهد بود.
 می خواهم به او بگویم که چقدر دوستش دارم
 و او مجالم نمی دهد ...

وقتی واقعیت ها , آدم را فریب بدهند چه کار می شود کرد ؟

 
روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است

و راست راست توی خیابان راه می رود

عشق نشسته است کنار خیابان ,
 
 کلاهی کشیده بر سر و دارد گدایی می کند

و مرگ , در قالب دخترکی زیبا ,
 
 گلهای رز زرد می فروشد

زندگی , در لباس افسر پلیس ,
 
 برای ماشین های تمدن سوت می زند

و شادی , در هیئت گنجشکی کوچک ,
 
 توی سوراخی در زیرشیروانی ,
 
 از ترس گربه خشونت , قایم شده است

و آدم ها ,
 
همان قورباغه های سرگردان مرداب تنهایی هستند

که شاد از شکار مگس های عمرشان
 
 شب تا صبح غورغور می کنند
 

در پایان...

دیگر نمی خواهم صدای ملامت
 
رااز حنجره ی شقایق های وحشی بشنوم

من تو را می خواهم.
 
من دست سبز تو را
 
برای شکوفایی گل های وجودم می خواهم

بیا که اشکهایم بهانه ی تو را می گیرند

بیا که پریان احساسم پرواز را فراموش کرده اند

بیا که حوریان اشکهایم قسم خورده اند
 
 که راه قدم هایت را نمناک سازند

گفتم دوستت دارم و دوستت دارم و دوستت دارم
 
و اشک از چشمانم سرازیر شد

 و باز  چیزی نگفتی
 
 و به جای سکوت
 
 این بار تو نیز مانند من اشک ریختی...
 
و در پایان:
 
«بردن اسم تو ازیاد کاریه که خیلی سخته
 
دل تو نقش یه قلبه که تو اغوش درخته»

بهترین جای دنیا همین جاست که منم ، تویی ، تنهایی و دیگه هیچی نیس

واسه خودم و تنهایی هام ، واسه دلم و مهربونی هام ، واسه تو و یاد تمام رویاهام

 

یه دنیا کویر سادگی می خوام

 

واسه دیدن بی طاقتی هام ، واسه فهمیدن ترانه هام

 

یه آسمون و دریای آبی می خوام

 

واسه ندیدن خستگی هام

 

یه دل و قلب مهربون می خوام

 

یه دنیا کویر سادگی می خوام، که من و تو رو صدا کنه، من و تو رو جدا کنه

 

از این همه رنگ و ریا رها کنه . مارو ببره به آسمون ، به کهکشون .

 

یه دل و قلب مهربون می خوام ، که من و تو رو تنها کنه

 

مارو ببره اون جایی که منم ، تویی ، یه دنیا تنهایی و دیگه هیچی نیست

 

یه آسمون و دریای آبی می خوام ، تا دل کوچیک من رو آبی تر کنه ،

 

   خنده های من راستی کنه .

 

آره ، من و با تو ما کنه

 

چی بگم . هیچی نگم ، آخه من که اهل گله نیستم ، اما ...

 

واسه من یه دنیا کویر سادگی و آسمون و دریای آبی ، تمام دنیاست ، همه دنیاست .

 

بهترین جای دنیا همین جاست که منم ، تویی ، تنهایی و دیگه هیچی نیست .

 

تو

برای آن به سوی تو می آیم

 

             که مرا از شعله های دوزخ نجات بخشی

 

              بگذار که در انجا بسوزم

 

              و اگر

 

              برای آن به سوی تو می آیم

 

              که لذت بهشت را به من ببخشی

 

              بگذار که درهای بهشت به رویم بسته شود

 

             اما اگر

 

              برای خاطر تو به سویت می آیم

 

              محبوبم

 

              مرا از خویش مران

 

              متبرکم کن

 

             تا در کنار زیبایی جاودانه ات

 

             تا ابد لانه کنم

 

 

 

به او اعتماد کن ، وقتی که تردیدهای تیره به تو هجوم می آورد

 

              به او اعتماد کن وقتی که نیرویت کم است

 

              به او اعتماد کن زیرا وقتی که به سادگی به او اعتماد کنی

 

              اعتمادت سختترین چیزها خواهد بود

 

روزی دختری

کی بود که با اشکای تو یه اسمون ستاره ساخت

 

کی بود که به نگاه تو دلش رو عاشقونه باخت

 

کی بود که با نگاه تو خواب و خیال عشق و دید

 

کی بود که تنها واسه تو از همه دنیا دل برید

 

نگو کی بود کجایی بوداونکه برات دیوونه بود

 

رو خط به خط زندگیش از عشق تو نشونه بود

 

من بودم اونکه دلشوساده به پای تو گذاشت

 

اونکه واسش بودن تو به غیر غم چیزی نداشت

 

من بودم اونکه دل اخر عشق تورو خوند

 

اونکه به جای عاشقی حسرتشو به دل نشوند

 

حسرت دوست داشتن تو همیشگی بوده و هست

 

کاش میرسید به گوش تو صدای قلبی که شکست

 

دوستت دارم مادرم...

مادرم همیشه از من می پرسید

 

که مهمترین بخش از بدن تو کدام است؟



در طول سالها حدسیات مختلفی می زدم

 

که گمان می کردم درست است.



اون اوایل فکر می کردم

 

که صدا برای ما انسانها بسیار مهم است،



پس جواب دادم که گوشها.

 

 اما مادرم گفت که نه خیلی از مردم کرهستند،



بیشتر فکر کن دوباره از تو سوال خواهم کرد.



یه مدت طولانی گذشت

و من در طی این مدت همواره به جواب این سوال



فکر می کردم بالاخره روزی به مادرم گفتم

 

 که دیدن برای ما انسانها خیلی


مهم است پس مهمترین بخش از بدن باید چشمها باشند.

 

 او به من نگاهی کرد



و گفت تو خیلی سریع پیشرفت می کنی

 

 اما نه عزیزم جواب درست نیست



چرا که خیلی از انسانها کور هستند.



من جوابهای مختلفی به مادرم دادم اما پاسخ همچنان نه بود
.



سال گذشته مادر بزرگ از دنیا رفت

 

همه غمگین و نارحت شدند همه گریه



می کردند،حتی پدر نیز گریه می کرد.

 

 وقتی با مادر بزرگ در آرامگاهش وداع کردیم

 

 مادر به من چشم دوخت و گفت



آیا هنوز نمیدانی مهمترین بخش از بدن ما انسانها کدام است؟؟؟



من گیج شده بودم چرا حالا؟

 

من همیشه فکر می کردم که این یک بازی میان



من و اوست. وقتی آثار گیجی و سردر گمی

 

را در من دید به من گفت:



این سوال بسیار مهم است.

 

این سوال نشان می دهد

 

 که تو واقعا به معنی زندگی پی برده ای.



 به تمامی قسمتهایی که در طول سالهای گذشته

 

اشاره کردی پاسخ



منفی دادم و مثالی برایت آوردم

 

اما امروز لازم است که تو درس مهمی بیاموزی.



سرش را که پایین انداخته بود بالا کرد

 

و من دیدم که چشمهایش پر از اشک هستند.

 

او گفت:عزیزم مهمترین بخش از بدن تو شانه های توست.

 

 من گفتم:چونکه سرم را نگاه می دارد؟

 

و او در جوابم گفت:

 

نه چون می تواند سر دوست یا عشقت

 

را آنزمان که می گرید نگاه دارد.

 

 هرکس به شانه ای نیازمند است

 

 تا زمانی روی آنها بگرید.

 

عزیزم امیدوارم همیشه شانه ای برای گریه کردن داشته باشی.

 

آنروز دریافتم که شانه ها چه با اهمیتند

 

که  دیگر شانه ای  برای  گریه  کردن  نداشتم

 

اما  هر سال  سر بر  سنگ اش  میگذارم

 

و انقدر  گریه میکنم   تا  دیگر  به  شانه های

 

دیگران نیازی نداشته باشم

 

...