کاش

کاش

   

میشه به یک حرف دلگیر شد...

 میشه به یک نگاه...

 میشه به یک حرف نگفته...

 به یک قطره اشک...

 میشه اونقدر دلگیر بشی که فکر کنی اینها برای دور شدن تو آمده‌اند....

 این دلگیری که ساده نیست...


وقتی که عاشق نیستی...

 نگران هیچی نیستی...

. هیچ حرفی جدی نیست...

 هیچ نگاهی غرقت نمیکنه...

. هیچ حرفی برای دور شدن تو نیست....

هیچ محدودیتی وجود نداره....

 این یعنی آرامش.....

 وقتی که آرامش هست...

 اطمینان هم هست...

وقتی که اطمینان هست...

 هرچیزی را میشه راحت بدست اورد....

 میشه همه چی داشت ...

 بی‌دغدغه.
وقتیکه دلت لرزید...

 کارت خراب میشه....

 دیگه آرامش نداری که بخواهی مطمتن باشی....

 دیگه ....

 
کاش میشد عاشق نباشیم.


کاش میشد شاد باشیم و .....


 

هنوز نتونستم دلیلی پیدا کنم

 که چرا کلاغ که نه زیبایی داره

 و نه صدای خوب داره

 و نه هیچ هنر دیگه‌ای...

میتونه آونقدر آزاد باشه که بیاد روی لبه قفس اون پرنده زیبا و نترسه که کسی اذیتش کنه....

 اما اون پرنده با تمام زیبایی‌‌هاش و تمام خوبیهاش...

 مجبور بشه که توی فقس به آزادی اون کلاغ حسرت بخوره....

 یعنی تاوان این زیبایی در فقس موندنه؟


امروز

 
به گنجینه اسرارم سرزدم ؛
 
 درش را گشودم سرّدیگری درکنج آ ن جا دادم ؛
 
درش را بستم وبا او به گفتگو نشستم ،
 
 بارسنگین دلم سبک شد ،
 
 چون مید انم  رازم را هرگزفاش نخواهد کرد،
 
 از رازم با او گفتم ،
 
 لبخندی زد وگفت کلید دلت را گم نکن.
 
گفتم  تا دست توست در اما ن است.
 
گفت اگر یک روز دلت طوفانی شد
 
 خواستی پس بگیری؟
 
گفتم اعتنا  نکن.
 
گفت اگر التماس و زاری کنی؟
 
گفتم  بازکلید دارم  تو باش.
 
گفت اگر از خود بی خود گشتی ،
 
 آن وقت چه شود؟
 
گفتم  آنگاه اشکم را با خاک طوفان گل کن ،
 
 روح وجسمم زیرآن مدفون کن. 
 
گفت فانی گشتن هم ، خود عالمیست!
 
گفتم ای داد من کیم  ، کزهر دو عالم غا فلم .

 

و تقدیم به عزیزم که ازم دوره

در این تنهایی که خواب از چشمانم ربوده است
 
به تو می اندیشم
 
می دانی
 
اگر دوست داشتن تو کار اشتباهی است
 
پس قلبم به من اجازه نمی دهد کار درستی انجام دهم
 
چرا که در تو غرق شده ام و هرگز بدون تو در کنارم نجات نخواهم یافت
 
من همه وجودم را نثار میکنم تا تنها یک بار دیگر در کنارتو باشم
 
تمامی زندگی ام را به خطر می اندازم
 
تا تو را یک بار دیگر در کنارم حس کنم
 
چرا که قادر نیستم تنها با خاطره سرودمان زندگی کنم
 
من همه وجودم را در راه عشق تو فدا میکنم
 
محبوبم
 
می توانی مرا حس کنی
 
 و تصور کنی که من به چشمانت خیره شده ام
 
تو را به روشنی میبینم زنده و جاودانه در ذهنم جای گرفته ای
 
با این حال همچون ستاره بخت من از من دور هستی
 
من امشب همه وجودم را در راه عشق تو فدا میکنم
 
 
 
رویایی دیدم  ؛  رویایی غریب
 
در رویا  یک آرزوی من برآورده میشد ؛ هر آرزویی که میخواستم
 
اما من آرزوی ثروت یا خانه ای با شکوه نکردم
 
آنچه که آرزو کردم
 
 تنها یک روز دیگر بودن در کنار تو بود
 
یک روز دیگر ؛ زمانی دیگر ؛ غروبی دیگر
 
در کنار تو
 
و آنگاه شاید راضی میشدم
 
اما می دانم که همان یک روز با تو بودن
 
 باز هم در دل من تمنای یک روز دیگر
 
با تو به سر بردن را بر جای می نهد
 
قبل از هر چیز دعا میکردم زمان به آرامی سپری شود
 
تلفن را قطع میکردم
 
 
تو را ثانیه به ثانیه در آغوش میگرفتم
 
و میلیونها بار میگفتم :
 
دوستت دارم
 
و این تمامی آن کاری بود که من در آن یک روز با تو میکردم
 
 
هر شب در رویاهایم تو را می بینم و حس می کنم
 
اینگونه است که درمیابم تو هنوز وجود داری
 
و از دوردست ها به رویایم پا میگذاری
 
 
تا به من نشان دهی که هنوز با منی
 
دور یا نزدیک هر جا که هستی مهم نیست
 
حس می کنم قلبم همواره به تو عشق خواهد ورزید
 
تو یک بار دیگر در را می گشایی و میهمان قلبم میگردی
 
و قلبم همواره به تو عشق خواهد ورزید
 
عشق تنها می تواند یک بار تو را بنوازد
 
و تا ابد باقی بماند و تا پایان عمر تو را رها نکند
 
عشق آن زمانی بوجود آمد که من به تو عشق ورزیدم
 
آن لحظه راستینی که در آغوشت گرفتم
 
لحظه ای که همواره در زندگی ام جاودان خواهد ماند
 
آن زمان که در کنارم هستی از هیچ چیز نمی هراسم
 
و می دانم که قلبم همواره به تو عشق خواهد ورزید
 
ما تا ابد اینگونه خواهیم ماند و در قلبم تو را حفظ خواهم کرد
 
و قلبم ؛ آری قلبم همواره به تو عشق خواهد ورزید
 
 
برخی می گویند عشق چون رودخانه ای است
 
که نی های نازک را در خود غرق می کند
 
برخی می گویند همچون تیغی است که جانت را زهر می زند
 
عده ای می گویند چون گرسنگی نیازی دردناک و بی پایان است
 
اما من عقیده دارم که عشق گل سرخی است 
 
 که بزرش در درون تو نهان شده است
 
قلبی که از شکسته شدن می هراسد
 
 هرگز به نوای عشق به رقص در نخواهد آمد
رویایی که از بیداری می هراسد هرگز فرصت بوجود آمدن
نخواهد یافت
 
هر آن کس که پروای رها شدن در سودای عشق را ندارد
 
هرگز آن را به کسی ارزانی نخواهد کرد
 
و جانی که از مرگ در هراس باشد چگونه زیستن را نخواهد آموخت
 
پس در شبهای تنهایی و جاده های طولانی و بی انتهای زندگی
 
آن گاه که می اندیشی عشق تنها
 
سهم انسانهای خوشبخت و قدرتمند است
 
تنها به یاد آر که در زمستان سرد در زیر برفهای سرد و منجمد
 
دانه ای نهفته که گرمای عشق خورشید
 
در بهاران آن را به گل سرخی مبدل خواهد ساخت
 
 
تقدیم به هر کسی که
 
مثل من قلبش به یاد عزیز راه دورش می تپه
 
 و تقدیم به عزیزم که ازم دوره

شب مثل شبهای غریب

 
شب بی تو یک تکه کاغذ سیاه است
 
 که باید آن را مچاله کرد و دور انداخت.
 
شب بی تو تراکم لحظه های سنگین
 
و معشوش بر گرده زمین است.
 
شب بی تو یک حرف بیهوده در دفتر زمان است.
 
شب بی تو یک اندوه تبدار تاریک است ؛
 
 یک خاطره غم انگیز و متروک.
 
شب بی تو یک قصه ملال اور و تکراری است
 
 که حتی اگر شهرزاد آن را باز گوید به دل نمی شیند.
 
شب بی تو یک غریبه ای سیاهپوش است
 
 که در هیچ خانه ایی راه ندارد
 
 و همه پنجره ها به روی او بسته است.
 
شب بی تو یک شعر نا موزون ومهمل است
 
که حتی دیوانگان آن را زمزمه نمی کنند .
 
شب بی تو کابوس وحشتناک و تلخ است
 
 که از پلکها می گذرد و خواب شیرین را می آشوبد.
 
شب بی تو حسرت طولانی یک مسافر سر گردان است
 
 که از کاروان جا مانده است.
 
شب با تو یک کاغذ نا نوشته و سپید است
 
 که ستارگان مشقهایشان را بر آن می نویسند.
 
شب با تو یک تالار مواج است
 
که از دره های بادام و بلوط می گذرد
 
 و به دروازه صبح می رسد.
 
شب با تو یک شعر نجیب و عاشقانه است
 
 همانی که مجنون در صحرا برای لیلی می خواند
 
 و فرهاد در بیستون به بیش اش اموخت.
 
شب با تو یک آینه زیباست
 
 که فرشتگان گیسوان خود را در آن می بافند.
 
شب با تو یک باغ معلق در آسمان است
 
 که پیچکهای عشق از همه سوی آن سر برآورده اند.
 
شب با تو یک نگاه پر رمز و راز است
 
که از مهتاب سر چشمه می گیرد
 
 و در کوچه های افسانه دیدار جاری می شود .
 
شب با تو یک خوشبختی دامنه دار است
 
 که مرا از کناره سخت و گنگ زندگی جدا می کند
 
و به نیزارهای روشن مترنم باران می برد.
 
شب با تو مثل شبها ی غریب است
 
 که در خلوت شبانه ام به گونه هایم جاری می شود
 
 ببین و دلتنگی هایم را مرهمی می گذارد.

 

دلم گرفته است به وزن آفرینش

 
دلم به وزن آفرینش گرفته است ...
 
 حدیث جدایی یا نزدیکی نیست ... !
 
 قدر یکدیگر را نمی دانیم ...
 
در دنیایی کوچک هر یک به اندازه قلب خویش گرفتاریم ...
 
« از هیچ کس نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید ...
 
از عادات انسانیش نمی پرسند ...
 
از خویشتنش نمی پرسند ... »
 
 کاشکی مثل روزهای عید هر روزمان را ..
 
هر لحظه مان را لبریز از عشق قناعت گونه صرف می کردیم ...
 
 و بین دلهایمان این همه گله دیوار نشده بود ...
 
کاشکی روزهای واپسین عاشقی فرصتهای غنیمتمان بود ...
 
 یکدیگر را می فریبیم ..
 
 دل خویش را یک بار هم که دریایی می کنیم طوفانی میشود !
 
 می خورد به صخره ها می تازد...
 
 ویران می کند ...
 
 چرا ما یاد نگرفته ایم قانون وفاداری را ....
 
چرا سخت شده است
 
 گذشت و گذشتن و دوست داشتن و دوست داشته شدن
 
 بی شائبه ... بی محابا ... بی پروا ...
 
 دلم گرفته است به وزن آفرینش

تا دم لحظه مردن شعر تنهایی بخوان

ای دل تنها چی چشم انتظاری
 
وای یه لحظه یه دل آروم نداری
 
مثل زمستون تو حسرت بهاری
 
باز عشقت خیمه زد به خونه ام
 
باز یادت آتیش زد به آشیونم
 
باز بی تو باید تنها بمونم
 
 
بیا سکوت لبهات هنوز حرمت خونه است
 
پرنده دل من هنوز بی آشیونست
 
بیا پر از امید هنوز این دل خسته
 
هنوز به پای چشمات پای عشقت نشسته
 
 
توی آسمون دنیا هر کسی ستاره داره
 
چرا وقتی نوبت ماست آسمون جایی نداره
 
 
واسه من تنهایی درد درد هیچکس و نداشتن
 
 
هر گل پژمرده ای رو تو کویر سینه کاشتن
 
دیگه باور کردم انگار که باید تنها بمونم
 
تا دم لحظه مردن شعر تنهایی بخونم

 

برای همیشه

دیشب چشم هایم را بر هم گذاشتم
 
و آرزویی در دل کردم
 
 آرزویی هر چند بچه گانه هر چند از روی دل
 
 هر چند می دانم ممکن است به آرزویم نرسم
 
ولی حتی اگر به آرزویم نرسم!
 
من تا آرزوها و هر جا که درها را باز کنی
 
با تو هستم و خواهم بود
 
 هرگز تو را فراموش نخواهم کرد
 
 حتی اگر فاصله ها باعث دوری دیده ها گردد
 
 همیشه در دلم خواهی ماند
 
 جایی که جای هیچ کسی نیست
 
 بجز تو
 
و هیچ کسی نمی تواند جای تو را در دلم بگیرد...
 
نگاه معصومت در یاد من همیشه جاوید است
 
 برای همیشه

نگاهش به آسمون تا که دق کردش و مرد....

زیر این طاق کبود یکی بود یکی نبود

مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود

اون اسیر یه قفس شب و روزش بی نفس

همه آرزوهاش پرکشیدن بود و بس

تا یه روز یه شاپرک نگاشو گوشه ای دوخت

چشش افتاد به قفس دل اون بدجوری سوخت

زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید

تو چش مرغ اسیر همه دلتنگی رو دید

دیگه طاقت نیاورد رفت توی قفس نشست

تا که از حرفای مرغ شاپرک دلش شکست

شاپرک گفت که بیا تا با هم پر بکشیم

بریم تا اون بالاها سوار ابرا بشیم
 
 
 

یه دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد

بارون از برق چشاش روی گونش جاری شد

شاپرک دلش گرفت وقتی اشک اونو دید

با خودش یه عهدی بست نفس سردی کشید

دیگه بعد از اون قفس رنگ تنهایی نداشت

توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمی ذاشت

تا یه روز یه باد سرد میون قفس وزید

آسمون سرخابی شد سوز برگ از راه رسید

شاپرک یخ زد و یخ مرد و موندگار نشد

چشاش رو هم گذاشت دیگه اون بیدار نشد

مرغ عشق شاپرک رو به دست خدا سپرد

نگاهش به آسمون تا که دق کردش و مرد....
 

طراوت اشک

 
تو رفته ای ومن خسته سخت می گریم
 
تمام قلب تو از بغض و کینه کمرنگ است
 
به خاطر تو شکستم نگاه کن بر من
 
که بی تو زندگیم وحشیانه بی رنگ است
 
تو رفته ای و من خسته باز جا ماندم
 
به زیر ظلمت آوار سرد خاطره ها
 
بگو به من که چه سودی ز اشک من ببری
 
و از شکستن چشمان گرم پنجره ها
 
تو رفته ای به امید ستاره ای بهتر
 
و من ستاره تنها به پا نشسته تو
 
 
بگو به من که کدامین فرشته ای شاید
 
دری شگفت گشاید به قلب خسته تو
 
...و آخرین سخنم با تو حرف آخر نیست
 
هنوز هم تو عزیزی هموز من عاشق
 
هنوز منتظرم گر چه قلب من خالیست
 
به هر چه سد شده در راه من شدم فائق
 
تقدیم به عزیزترینم
 
کسی که بهانه ای شده برای گفتن من ،برای گفتن هر شعر
                                              و
 
                                                 هر حرف
 
                                                     و
 
                                                        هر آهنگی
                   ( تقدیم به کسی که مثل هیچکس نیست)
                                              

عقاب ها

 
روزی، بر فراز چراگاهی بزرگ ، 
 
 گوسفندی  با بره اش  در  حال چرا کردن بودند.
 
 عقابی بالای سر این دو چرخ می زد
 
 و با چشمانی پر از گرسنگی گوسفند وبره اش
 
را بر انداز می کرد و می خواست به پایین بیاید
 
 و شکارش  را بگیرد. اما در همین
 
حین عقاب دیگری در آسمان پدیدار شد
 
 و بر بالای سر گوسفند و بره به پرواز در-
 
آمد . هنگامی که ای دو رقیب همدیگر را دیدند
 
با فریاد های خشم آلود جنگی تمام عیار را آغاز کردند .
 
 گوسفند نگاهی  به بالای سر خود انداخت و شگفت زده  شد.
 
سپس به بره ی خود رو کرد و گفت :
 
" چه شگفت کودک من! 
 
 این دو پرنده  شکوهمند با  هم  نبرد  می کنند 
 
 تا از مقدار بیشتری از آسمان  بهره مند  شوند !
 
آیا  وسعت این  فضای بیکرانه  برای هر دوی
 
اینها کافی نیست؟ بره ی کوچک من! 
 
 ای کاش  هر چه زود تر بین برادران  بالدارت
 
صلح و دوستی بر قرار باشد!"
 
وبره در حالی  که معصومانه  به آن  دو عقاب  می نگریست 
 
 این  آرزو را  در قلب
 
کوچک خود تکرار کرد .
 
(جبران خلیل جبران)