نمی توانم بنویسم باور می کنی، اینها شعر نیست، یادداشت هم نیست،
اصلا هیچ چیز نیست، به قول خودم اینها از سر عاشقی است.
فقط همین. ای کاش به غیر از نوشتن کار دیگری هم بلد بودم
که آنگونه همه آنچه درون دلم می گذرد
یا حتی نیمی از آن یا شاید ذره ای از آن را بروز دهم.
نمی خواهم چیزی بنویسم .
اما هرروزکه می گذرد،
دلتنگی هایم چون میهمان ناخوانده ای
حریم احساسم را لکه دار می کنند .
و من از روی جبرونه اختیار ،
بغض های نیمه فرو خورده ام را بر روی برگ های دفترمنعکس می کنم .
با این که به قول سهراب : دیروز زندگی را جور دیگر دیده بودم وبرای فرداهای نیامده ،
سایه روشن های آبی کشیده بودم
ونقطه سرخط های بی پایان رابا فاصله های کم کنارهم گذاشته بودم
که مبادا حضورکلمات شکسته وتنها را احساس کنند
وغربت را ضمیمه ی ورق های مچاله شده ی دفتر ؛
امااین بارهم نشدکه سکوت کنم ونگویم
چگونه درلحظه لحظه های
تنهایی می شکنم وقتی می دانم هرچقدرهم که بخواهم ،
دیگر نمی توانم دیوارهای قفس را بر دارم واز دریچه ی دنیا ڀرواز را آغاز کنم .
کجایی مجنون؟
منم لیلی!
هنوز تازه تر از قصه ی من و تو قصه ای نیست
هنوز کسی نیومده که مثل من و تو جرات کنه به عشق نگاه کنه!
هنوز کسی نتونسته پرای خستشو مثل تو در حیرونی وا کنه!
تا اوج پرواز کنه و نترسه از پریدن و باز پریدن!هنوز کسی نیومده
تا پاشو تو جا پای تو بزاره تو رسم عاشقی رو جاودانه کردی
هر روز بیشتر شدی عطر باورت را با همه تقسیم کردی
بزرگ و بزرگ تر شدی تا جایی که برای دیدنت نگاه کم اوردیم
دستهامون برای گرفتن دستهای تو کوتاه شدند
تو اونقدر دور شدی که دیگه باورت نکردیم
اسمت رو روی درختا گذاشتیم و مثل یک راز سربسته تو گنجه
احساسمون پنهونت کردیم
اما من تا مجنونی لیلی ام
هنوز برای شبای سر گشتگی تو بی تابم
برای دقیقه های پنهون تو پیدایم برای فصل های دلتنگی ات
یارم من بی قرار تو ام و در این وادی حیرت
هر لحظه با تو وصلم و هر نفس با تو زنده ام
کجایی مجنون که امروز برای دیدن تو به چله نشستم
و تا تو به قلب مشتاقم فرود نیایی از چله بر نمی خیزم
و باز برای تو می نویسم برای شبهای اغشته به تو
فقط برای تو
همیشه گفته ام جاده منتظر است...
چشم من و شتاب او ....
دل من و انتهای او ...
خستگی پاهای من و سماجت ناتمام او ...
من دلم شادی یک اسباب بازی می خواهد ..
من دلم زلالی آب می خواهد نه شیشه سراب !
تو ای همسفر بیابانهای طولانی ..
تو ای هم سلولی این شب زندانی ...
و تو ای مسافر عشق بارانی ...
من شبگردی را از گردباد بیابان آموخته ام ...
دستهای تنهایت را به من بده تا دریچه های نور را نشانت دهم .....
نگران شبهای تیره نباش ...
بیتاب شبهای بیقراری باش که ترا نشان خواهم داد
یاس و نرگس و سوسن چه خاصیتی دارند
اگر همراه من باشی |