باور می کنی

نمی توانم بنویسم باور می کنی، اینها شعر نیست، یادداشت هم نیست،

اصلا هیچ چیز نیست، به قول خودم اینها از سر عاشقی است.


 فقط همین. ای کاش به غیر از نوشتن کار دیگری هم بلد بودم

که آنگونه همه آنچه درون دلم می گذرد

 یا حتی نیمی از آن یا شاید ذره ای از آن را بروز دهم.

ای کاش می دانستی چقدر سخت است.
 
 چقدر دشوار است،
 
 هر شب بی آنکه تو در کنارم باشی با یادت بنشینم و ترا زمزمه کنم و برایت بنویسم.
 
ای کاش بودی تا ببینی.
 
 چقدر در التهابم. نیستی در کنارم تا حرفهای دلم را رو در رو برایت بازگو کنم
 
 و من بایست هر شب، خسته از گذشت روز،
 
 خمیده از خستگی ها،
 
 بی تاب از خمودگی ها و رنجور از بی تابی ها و رنجیده
 
 از غریبه ها بنشینم و برایت سخنان شیرین بنویسم.
 
هیچ کس نیست که بداند در دلم چه می گذرد.
 
 اگر می بینی می نویسم و می نویسم
 
و به نوشتن ادامه می دهم
 
از آن روست که می دانم تو می خوانی.
 
 می دانم تو هستی و تو می بینی و می شنوی.
 
 
 می دانم که تو در کنار منی.
 
 شاید نه در فاصله ای نزدیک اما لاقل آنقدر که ... .
 
 اصلا مهم نیست.
 
کافی لبخندی از تو و یا حتی گوشه چشمی را در ذهن مرور کنم.
 
می توانم ساعتها بنویسم و برای همین است که می گویم اینها همه از سر عاشقی است.
 
نترس. هنوز دیوانه نشده ام.
 
 اما فرصت دارم. برای دیوانگی. برای فرزانگی. برای جاودانگی.
 
و من به حضور نزدیکم. و به دیدار.
 
 و به کنار. در کنارم باش. حتی اگر از من دوری. عزیز دل!
 
دلم طاقت نشستن ندارد وقتی به چشمهایم می نگری
 
چشمهایم تحمل نگریستن ندارد وقتی مرا می نوازی
 
روحم پر می کشد وقتی با من سخن می گویی
 
زبانم هم که بند می آید
 
تو بگو چه کنم با این همه التهاب که همه از دوست داشتن توست
 
غزل هایم را فراموش می کنم
 
از سهراب یا نیما، فروغ یا شهریار چیزی به یاد نمی آورم
 
فقط باید زمزمه کنم
 
زیر لب به گونه ای که تو نیز بشنوی
 
کسی درون من است که از دریچه چشمم به کوچه می نگرد
 
کسی درون من است

 

رویاهای یک ....

گذشتن از این همه درخت برایم آسان نیست
 
                                تو در حاشیه ی مردابی مرده لانه کرده ای
 
                                                        و مست خواب نیلوفری
 
رودخانه در بند بند تن من چون پیچکی بالا می رود و در عمق چشم های من می ریزد .
 
گذشتن از این همه درخت آسان نیست
 
                     اما من یک روز می آیم و تو مردی را می بینی
 
                                      با دسته ای نیلوفر در دست
 
                                                  دو رودخانه ی روشن در چشم......... 
 
و تا آن روز منتظر خواهم ماند.....

دلم برای کسی تنگ است

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
وگیسوان بلندش را
به بادها می داد
ودستهای سپیدش را
به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق دریای واژگون می دوخت
وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصوم
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
ودر جنوب ترین جنوب
همیشه درهمه جا
آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
وکار من زفراقش فغان وشیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی...........
دگر کافیست

- مهمان ناخوانده

 

نمی خواهم چیزی بنویسم .

 

اما هرروزکه می گذرد،

 

دلتنگی هایم چون میهمان ناخوانده ای

 

حریم احساسم را لکه دار می کنند .

 

 و  من از روی جبرونه اختیار ،

 

 بغض های نیمه فرو خورده ام را بر روی برگ های دفترمنعکس می کنم .

 

 با این که به قول سهراب : دیروز زندگی را جور دیگر دیده بودم وبرای فرداهای نیامده ،

 

 سایه روشن های آبی کشیده بودم

 

ونقطه سرخط های بی پایان رابا فاصله های کم کنارهم گذاشته بودم

 

 که مبادا حضورکلمات شکسته وتنها را احساس کنند

 

 وغربت را ضمیمه ی ورق های مچاله     شده ی دفتر ؛    

 

                                                              امااین بارهم نشدکه سکوت کنم ونگویم

 

چگونه درلحظه لحظه های

 

     تنهایی می شکنم وقتی می دانم هرچقدرهم که بخواهم ،

 

 دیگر نمی توانم دیوارهای قفس را بر دارم واز دریچه ی دنیا ڀرواز را آغاز کنم .

 

زندگی

زندگی یعنی تکاپو
 
زندگی یعنی هیاهو
 
زندگی یعنی شب نو  روزنو  اندیشه نو
 
زندگی یعنی غم نو  حسرت نو  پیشه نو
 
زندگی می بایست سرشار از تازگی باشد
 
زندگی همچون آب است
 
آب اگر راکد بماند
 
چهره اش افسرده خواهد شد

فقط برای تو

 کجایی مجنون؟

منم لیلی!

هنوز تازه تر از قصه ی من و تو قصه ای نیست

 هنوز کسی نیومده که مثل من و تو جرات کنه به عشق نگاه کنه!

هنوز کسی نتونسته پرای خستشو مثل تو در حیرونی وا کنه!

تا اوج پرواز کنه و نترسه از پریدن و باز پریدن!هنوز کسی نیومده

تا پاشو تو جا پای تو بزاره تو رسم عاشقی رو جاودانه کردی

 هر روز بیشتر شدی عطر باورت را با همه تقسیم کردی

 بزرگ و بزرگ تر شدی تا جایی که برای دیدنت نگاه کم اوردیم

 دستهامون برای گرفتن دستهای تو کوتاه شدند

 تو اونقدر دور شدی که دیگه باورت نکردیم

اسمت رو روی درختا گذاشتیم و مثل یک راز سربسته تو گنجه

احساسمون پنهونت کردیم

اما من تا مجنونی لیلی ام

هنوز برای شبای سر گشتگی تو بی تابم

 برای دقیقه های پنهون تو پیدایم برای فصل های دلتنگی ات

یارم من بی قرار تو ام و در این وادی حیرت

 هر لحظه با تو وصلم و هر نفس با تو زنده ام

کجایی مجنون که امروز برای دیدن تو به چله نشستم

 و تا تو به قلب مشتاقم فرود نیایی از چله بر نمی خیزم

 و باز برای تو می نویسم برای شبهای اغشته به تو

 فقط برای تو

راز شقایق


شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب
 
 می گفت

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

 به جان دلبرش افتاده بود- اما-

طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم
 

برای دلبرش آندم

شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
 
برای دلبرم هرگز

دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
 
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی
 
و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد

((دوستت دارم))

 
تو را در آسمان شرق میجویم .
 
 جایی که آرزوهای نقره ای من خانه دارند .
 
 تو را در حسرت یک قوی تنها ء
 
 تو را در بال و پر یک پرستوی شوریده ء
 
 تو را در بوسه ی پروانه ها
 
و در مغرب گیسوان فرشته هایی که هرگز زمین را ندیده اند ء
 
 می جویم . چشمهایت جمهوری مهربانی و عشق است.
 
 بگو من در کدام یک از خیابانهای آن زاده خواهم شد؟
 
خدایا ء من از تمام کلمات دنیا
 
 فقط دو کلمه را می خواهم:((دوستت دارم))
 
 و دلم می خواهد شکوفه ها و کو هستانها گرد من جمع شوند
 
 و هزاران بار آن را با من تکرار کنند