از این تنهاتر و غریب ترم میشه......؟؟؟!!!

ماندن یا نماندن :

 
روزهای بودنش همه با او بیگانه بودند.
 
 کسی نه شاخه گلی می آورد
 
نه برایش می خندیدند و نه می گریستند .
 
وقتی رفت
 
همه آمدند ، برایش دسته گل آوردند
 
سیاه پوشیدند و برای رفتنش گریستند .
 
شاید تنها جرمش  نفس کشیدن  بود .
 
از این تنهاتر و غریب ترم میشه......؟؟؟!!! 
 

در پناه خالق نیلوفرها

بنام تنها پناه آشفتگان دیار سرنوشت

تقدیم به همه اونای که هنوز هم تکه ای از آسمان

 

در چشمانشان جرعه ای از دریا در دستانشان

 

و تجسمی زیبا از خاطره ایثارگل سرخ

 

 در معبد ارغوانی دلهایشان به یادگار مانده است

 

نخستین چکه باران بعد یک احساس را

 

در قالب کلامی از جنس قفس باغچه های معصوم یاس

 

 به روی جسم سپید یک کاغذ میریزم

 

و آن را با لهجه همه پروانه صفتهای این گیتی بی انتها

 

به آسمان نیلوفری تمامی دلهای ذلال هدیه میکنم

 

                                            

                                                     در پناه خالق نیلوفرها

زندگی ......

زندگی ......

زندگی برگ زردی است به نام غم .......
 
آینه شکسته ای است بنام دل ......
 
مروارید غلطانی است بنام اشک .......
 
و نامه سوزناکی است به نام آه .......

ای کاش

ای کاش احساسم گلی می بود


میریخت عطرش را به دامانت


یا مثل یک پروانه پر می زد


رقصان به روی طاق ایوانت

ای کاش احساسم کبوتر بود


بر بام قلبت آشیان میکرد


از دست تو یک دانه برمیچید


عشقی به قلبت میهمان می کرد



ای کاش احساسم درختی بود


تو در پناه سایه اش بودی


یا مثل شمعی در شبت میسوخت


تو مست در میخانه اش بودی

ای کاش احساسم صدایی داشت


از حال و روزش با تو دم میزد


مثل هزاران دانه برفی


سرما به جان دشت غم می زد

ای کاش احساسم هویدا بود


در بستر قلبم نمی آسود


یا در سیاهی دو چشمانم


خاموش نمیگشت و نمی آلود



ای کاش احساسم قلم میگشت


تا در نهایت جمله ای میشد


یعنی که " دوستت دارم" می گشت


تا معنی احساس من میشد

 

 

 
گفتنیها کم نیست ، من و تو کم بودیم

خشک و پژمرده ، تا روی زمین خم بودیم

گفتنیها کم نیست ، من و تو کم گفتیم

مثل هذیان دم مرگ ، از آغاز چنین ،‌درهم و برهم گفتیم

دیدنیها کم نیست ، من وتو کم دیدیم

بی سبب از پاییز ، جای میلاد اقاقیها را ،‌پرسیدیم

چیدنیها کم نیست ، من و تو کم چیدیم

وقت گل دادن عشق ، روی دار قالی

بی‌سبب حتی ، پرتاب گل سرخی را ، ترسیدیم

خواندنی‌ها کم نیست ،‌من و تو کم خواندیم

من و تو ساده ترین ،‌شکل سرودن را

در معبر باد ،‌با دهانی بسته واماندیم

من و تو کم بودیم

من و تو ،‌اما در میدانها

اینک اندازه ‌ما می‌خوانیم

ما به اندازه‌ما می‌گوییم ،‌ما به اندازه‌ما می چینیم

‌ما به اندازه‌ما می بوییم ،‌ما به اندازه‌ما می روییم

من و تو کم نه که باید شب بی ‌رحم وگل مریم وبیداری شبنم باشیم

من و تو خم نه و درهم نه وکم نه ،‌که می‌باید ،‌با هم باشیم

من و تو حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم

من و تو حق داریم که به اندازه‌ما هم شده با هم باشیم گفتنیها کم نیست
 

آه بلندم از دل بر می خیزد

در سراشیبی و پیچ و خم سرنوشت نمی دانم
 
نمی دانم به کجا رهسپارم و به کدام امید گام بر میدارم
 
همینقدر می دانم که طاقت رفتنی نمانده وماندن صعب و محال است
 
چه باید بکنم  گردن از بار گذشته شکسته
 
و پشت از سنگینی آن خمیده محنت ایام خردم کرده
 
 
 که حتی یادآوری آن در خاطرم بر بار اندوه می افزاید
 
پای در گل فرو مانده ورفتن محال
 
نه زمین سخت که بر آن بایستم نه خاک سرد که نفس قطع کنم
 
زنده و زنده بگور در گور زندگی حیران و اسیر
 
من در این سیاه بازار وحشتناک و این زمان جلاد
 
نه امیدی دارم نه دلبستگی0
 
آنقدر به دل کندن نزدیکم که یک نفس فاصله است
 
 وآنقدر از دنیا دور که نفرت دارم از نامش
 
به چه چیز ماندن دل ببندم اینکه روزی زندگی رنگ دیگر بگیرد
 
دریغ از آن همه آرزو که به هرز رفت
 
سنگ صبورم به من تو بگو 
 
 چه زمان عذاب وجدان آنها را بیدار خواهد کرد
 
و چه زمان لب هایشان به افشای حقایق گشوده خواهد شد؟
 
هر گاه بر میگردم وبه گذشته می نگرم
 
افسوس جانگدازی بر لب می نشانم
 
و هر وقت به راه آینده می نگرم آه بلندم از دل بر می خیزد
 
آه بلندم از دل بر می خیزد
 
                  بر می خیزد
 
                        بر می خیزد

در زیر باران نشسته بودم…

در زیر باران نشسته بودم…

 چشمم را به آسمان دوخته بودم


چشمم را به ابرهای سرگردان دوخته بودم…

انتظار می کشیدم…

انتظار قطره ای عاشق از باران که از آسمان بیاید


 و بر چشمانم بنشیند…

 تا شاید چشمانم عاشق آن قطره شود…
باران می بارید آسمان می نالید،

 ابرها بی قرار بودند…

صدای رعد ابرها سکوت آسمان را در هم شکسته بود…

 خیس خیس شده بودم ، مثل پرنده ای در زیر باران…!

دوست داشتم پرواز کنم در اوج آسمانها

تا شاید خودم قطره عاشق را میان این همه قطره پیدا کنم…

 می دانستم قطره هایی که از آسمان می ریزد

اشکهای آسمان است…

اشکهایی که هر قطره از آن خاطره ای بیش نبود…

در رویاهایم پروازکردم ، در اوج آسمانها، در میان ابرها،

در میان قطره ها!

 چطور می شود از میان این همه قطره باران ،

 قطره عاشق را پیدا کرد؟!

 قطره هایی که هر وقت به زمین میریخت یا به دریا می رفت!،

 یا به رودخانه! ، یا به صحرا می رفت و

...به زمین فرو می رفت و یا بر روی گل می نشست!…

 من به دنبال قطره ای بودم که بر روی چشمانم بنشیند


نه قطره ای که عاشق دریا یا گل شود…

و یا اینکه ناپدید شود!…

من قطره عاشق را می خواستم که یک رنگ باشد!…


 همان رنگ باران عشق من…!

نگاهم به باران بود ، در دلم چه غوغایی بود!…

انتظار به سر رسید ،

 قطره عاشق به چشمانم نرسید ...!

باران کم کم داشت رد خود را گم می کرد…

و آسمان داشت آرام میگرفت!

دلم نمی خواست آسمان آرام بگیرد اما…!

 من نا امید نشدم و باز هم منتظر

ماندم… آنقدر انتظار کشیدم تا…

قطره آخرباران را از آن بالاها می دیدم…

 قطره ای که آرزو داشتم به چشمانم بنشیند…

 آرزو داشتم بیاید و با چشمانم دوست شود…

 قطره باران داشت به سوی چشمانم می آمد…

 نگاهم همچنان به آن قطره بود…

طوفان سعی داشت


قطره را از چشمانم جدا کند و نگذارد به چشمانم بنشیند…

 اما آن قطره عشق با طوفان جنگید ،

از طوفان گذشت و به چشمانم نشست…

چه لحظه قشنگی…

در همان لحظه که قطره باران عشقم داشت به زمین می ریخت

 چشمان من هم شروع به اشک ریختن کرد…

 اشکهایم با آن قطره یکی شده بود…

احساس کردم قطره عاشق در ...قلبم نشسته…

به قطره وابسته شدم…

آن قطره پاک پاک بود چون از آسمان آمده بود…

همان قطره ای که باران عشقم به من هدیه داد

ماه من غصه نخور

ماه من غصه نخور زندگی جزر و مد داره


دنیامون یه عالمه؛ آدم خوب و بد داره


ماه من غصه نخور همه که دشمن نمی شن


همه که پر ترک مثل من و تو نمی شن


ماه من غصه نخور مثل ماها فراوونه


خیلی کم می شه کسی رو حرفش بمونه


ماه من غصه نخور گریه پناه آدماست


تر و تازه موندن گل؛مال اشک شبای ماست


ماه من غصه نخور زندگی خوب داره و زشت


خدا رو چه دیدی شاید فردامون باشه بهشت


ماه من غصه نخور پنجرمون بازه هنوز


باغچمون غرق گلای عاشقه ونازه هنوز


ماه من غصه نخور باز داره فصل سیب می شه


می دونم گاهی آدم تو وطنش غریب می شه


ماه من غصه نخور ؛ماها که تب نمی کنن


ماها که از آدماکمک طلب نمی کنن


ماه من غصه نخور شمدونیا صورتین


دلایی که بشکنن چون عاشقن قیمتین


ماه من غصه نخور سبک می شی بارون بیاد


توی عاشقی باید نترسید از کم وزیاد


ماه من غصه نخور خاطره هامون کودکن


توی این قصه دلا یه وقتایی عروسکن


ماه من غصه نخور بازی زمین خوردن داره


کار دنیا همینه ؛ تولد و مردن داره


ماه من غصه نخور تاب بازی افتادن داره


زندگی شکستن و دوباره دل دادن داره


ماه من غصه نخور گلا میان عیادتت


به نتیجه می رسه آخر یه روز عبادتت


ماه من غصه نخور خیلیا تنهان مثل تو


خیلیا با زخمای عاشقی آشنان مثل تو


ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمی شه


اونی که غصه نداشته باشه ؛آدم نمی شه

 

من بی تو هیچم

خدایا!


خدایا تو خودت می دونی اشکهایم نشانه چیست .

پس در این دل شکسته به دنبال چی هستی
 
که هر لحظه غمی را بر آن ارزانی می کنی

خدایا تو خودت میدونی دنیای من با تو معنی پیدا می کنه
 
 پس چرا همیشه منو در برزخ زندگی بدون راهنما قرار میدی ؟

خدایا تو خودت از سر درون خبر داری و می دونی
 
 این بنده نمی تواند شکرت را به جای آورد
 
 پس راحتش کن تا در این شرمندگی نمونه.

خدایا ای یگانه محبوب دل غمگینم !

چه روزهایی برای تو گریستم و تو چشم بر اشکهایم بستی .

چه شبهایی با تو سخن گفتم اما تو مرا بدون پاسخ رها کردی .

چگونه ای .......؟

من هنوز در حیرتم که بهانه های این دل شوریده برای پیوستن به تو چیست ؟

با همه بدیهایم سوی تو آمدم تا مرا باز مورد رحمت خود قرار بدی .
 
خدایا تو را به غروب جمعه که یاد آور حجت توست مرا رها نکن .


من بی تو هیچم

زندگی سه مرحله دارد:

 
بی‌اراده متولد می‌شویم.
بی‌اختیار زندگی می‌کنیم.
 
 
بدون اینکه بخواهیم می‌میریم.
 

داریم زندگی کنیم و  نمی‌تونیم در تولد و مرگ دخالتی داشته باشیم،

دیگران را دوست داشته باشیم تا وقتی که برای همیشه
می‌رویم خاطرمان در ذهنها و خاطره ‌ها باقی بمونه...
 بیایید دلی رانشکنیم تا نشکنند دلمان را
 با آرزوی عمری طولانی و شاد برای همه

شاید دیگر دیر است

 
ساز دهنی ام را بی حضور تو به دهانم میگذارم
 
 
و سرخوش از عشقت نوای خاموش قلبم را مینوازم
 
تا شاید نسیم صدایم را به تو برساند
 
....و باز تو را به یاد قلب سوخته ام بیندازد
 
................گرچه خیلی دیر است
 
اما هنوز هم چشم به راه جاده ای هستم
 
 که از آن به آسمانها پیوستی و هیچ کبوتری خبر از برگشتنت نیاورد
 
.................و باز هم در کنار جاده بی حضور تو می نوازم
 
 
 
عبور از کوچه باغهای خاطره باز دلم را فشرد
 
 اما در آن سالهای دور کوچه باغها شکل دیگری داشتند
 
 برگهای سبز و جویهای روان در خاطرم مانده
 
اما امروز برگها روی زمین ریخته اند و کسی نیست که آنچه را جمع کند
 
و جرم آنها فقط و فقط زردی است
 
 راستی آن بوته اقاقی که شاخه ای از آن برایت چسده بودم هنوز سبز است
 
 و منتظر است تا شاخه ای از آن بچینند
 
اما افسوس که دیگر این کوچه ها
 
..........بی عبور شده اند
 
و بازهم  در این کوچه ها تنها قدم می زنم
 
 تا شاید رد پایی از تو ببینم