عشق یعنی یک فروغ بی زوال

عشق یعنی یک سلام بی جواب

عشق یعنی حسرت تشنه به آب

عشق یعنی یک شب پر رمز و راز

عشق یعنی کوله باری از نیاز  

عشق یعنی چشمه آب زلال    

عشق یعنی یک فروغ بی زوال 

عشق یعنی در شب در ماندگی  
 
خسته از این روزگار بندگی  

معنی عشق و دل و دلدادگی

در کتاب قصه ای از بچگی   

در میان لحظه های خستگی   
    
عقل را شالوده بود این زندگی  
  
تا که یک شب ، پیغام خدا  
  
از درون برق و سیم و از هوا  

همچو تیری گرم و تیز  
 
بر نشان قلب من با صد ستیز 

بر نشست و شعله زد بر خرمنم  

روح من پرواز دادی از تنم   
    
ای یگانه سرنشین قلب من   
    
ای طنین بی رقیب آهنگ من    
 
عشق یعنی بوسه ای از راه دور

عشق یعنی کاسه ای لبریز نور

عشق یعنی خواب من با یک خیال

عشق یعنی یک فروغ بی زوال
 

نگاه به تو فهمیدن خود خود خداست

با یه کاغذ سفید هر کاری میشه کرد،
 
مثلاًمیشه یه هواپیمای کاغذی ساخت
 
 برای پرواز یا زیر یکی از پایه های میزی گذاشت
 
که ازسه تای بقیه کوتاهتره،
 
و یا میشه روش شعر نوشت
 
که همیشه عمرش از بقیه کوتاهتر...
 
روی یه کاغذ سفید هرچیزی میشه نوشت
 
 غیر تو،
 
برای توصیف زیبایی تو پیدا کردن
 
 تشبیه و حتی چیزایی که حتی سعی میکنن
 
 کمی شبیه تو باشن_مثل گل،پدیده ویا پاییز_
 
خیلی خیلی سخته...
 
شاید جواب این سوال که
 
 چرا گل این همه شبیه توهستش
 
فقط تو طبیعته و به خاطر همینم هست
 
 که من یه باغبان ساده هستم...
 
چیزایی از گل گیاه میفهمم
 
 ولی نمیتونم صحبت خاک و خورشید رو به
 
 واسطه گلی که خیلی شبیه تو هست
 
رو توصیف کنم ...
 
تو به من نور بده کافیه من جوونه زیاد دارم
 
ریشه های من تو وجودم پنهونه
 
 نه کسی میاد نه کسی میره
 
 نه کسی حالی از من میپرسه خلاصه مزاحم ندارم...
 
 شعری از من میخوای که توش تشبیه و قافیه باشه
 
 ولی معذرت میخوام پرنسم
 
تو بقچه من چیز زیبایی که اینقدر شبیه تو باشه نیست
 
 اگه بدونم تموم دردهای دنیا تو همین راه به تو رسیدنه
 
بازم با تمام وجود به طرف اون مرجانهای آبی چشمات میام...
 
نگاه به تو نگاه به آبه نگاه به تو فهمیدن معجزست
 
اون راههایی که تو مسیرشون
 
حتی اطرافم رو هم نگاه نکردم
 
شاهد این حرف منه...
 
 هرچی مینویسم بازم نمیشه
 
 چون فقط اونایی که تورو میشناسن
 
میفهمن که من چی میگم...
 
وقتی چشمهای تو مصداق بهترین چشمهاست،
 
وقتی تو مرز اشتراک خاک و خورشیدی
 
وقتی تو بهشت رو تو تنت پنهون داری
 
 دیگه برای تو شعر نوشتن احمق بودنه...
 
فقط یه حرف ممیمونه تو دلم...
 
من به تو گلم میگم
 
و از اون روز به بعد عمر گل شروع میکنه به زیاد شدن...
 
تموم اون قولایی که به تو دادم میخوام پیش خودت بمونه...
 
به تو گلم میگم و به خاطر اینکه گل شبیه توست جاودانست...
 
نگاه به تو نگاه به یه کاغذ سفیده نگاه به تو آماده هر اتفاقیه...
 
نگاه به صورتی که ازش خجالت میکشی نگاه به آبه...
 
نگاه به تو رد تموم احتمال ها و فهمیدنه یه معجزست
 
*نگاه به تو فهمیدن خود خود خداست*

روزی به تو خواهم گفت

 

روزی به تو خواهم گفت ازغربتم روزی که با ریزش  برگها خزان زندگی من آغاز شد،

 

آن روز که آفتاب گردان وجودم به سوی خورشید دلت را آرزو می کرد .

 

آن روز که ابرهای سیاه وسفید سراسرآسمان چشمانم را فرا گرفته بود

 

 وباران غم ازگوشه ی آن به کویر سرد گونه های استخوانیم فرو ریخت

 

آن روزهمه چیزرا در یک نگاه به تو خواهم گفت،

 

 آن گاه که سیلاب اشک هایمان یکی گردد

قلبم یخ کرده ... مغزم قفل کرده .... چیزی که دلم بخواد

قلبم یخ کرده ... مغزم قفل کرده .... چیزی که دلم بخواد

و در موردش بنویسم گم شده

.... از عشق بگم .... از انتظار... از درد جدایی ....

از نارفیقی ... از بی وفایی ....

نمی دونم .... نمی دونم ... هیچ کدوم از اینا ارومم نمی کنه ..

دیگه هیچ کدوم از اینا برام معنی نداره ....

اصلا چه فایده داشت

این نوشتنها و گفتن ها .. اینهمه از عشق و دوستی ، نوشتم چی شد

به کجا رسیدم ..... اونی که باید می فهمید، نفهمید .....

اونی که باید رسم وفا یاد می گرفت

نگرفت .... دیگه به هیچی اعتماد ندارم .....

تمام کتابهای شعرمو زیر و رو کردم ..... هیچ کدومش

نمی تونن حال دلمو بگه ....

تمام باورامو ازم گرفت .... وقتی صفحه های

تقویمم رو ورق می زنم...

وقتی بارون میاد ..

وقتی برف می یاد .... وقتی ساعت 8 صبح می شه ...

وقتی .... تمام خاطره ها مثل فیلم جلو چشمام به حرکت در می یاد ...

چقدر عذاب اوره

که بخوای برای کسی یار باشی همدم باشی از

همه مهمتر رفیق باشی ... اما

اون به جای همه اینا تو رو بشکنه ... خوردت کنه....

دیگه چی برات می مونه که

بخوای از اون بنویسی ... دلم می خواد برم ...

برم یه سفر دور و دراز ... جایی که دیگه هیچکسی دلمو نشکونه ....

دیگه با قلبم،احساسم و باورام بازی نکنه ...

جایی که ادمهاش معرفت داشته باشن ...

جایی که قدر همو بدونن ...

یه ناکجاآباد
 
نکته.
 
 بنویسید روی قبرم (زنده بودن را برای زندگی دوست داشتم نه زندگی را برای زنده بودن)
 

تجلیت عشق

احساس می کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است

و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم...

وصیت می کنم وقتی که جانم را بر کف دست گذاشته ام
 
 و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم...
 
تو را دوست می دارم
 
 و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست.
 
 در این دنیا ، به کسی احتیاج ندارم
 
 و حتی گاه گاهی از خدای بزرگ نیز احساس بی نیازی می کنم...
 
و از او چیزی نمی طلبم.
 
 احساس احتیاج نمی کنم و چیزی نمی خواهم.
 
گله ای نمی کنم و آرزویی ندارم.
 
عشق من به خاطر آن است که تو شایسته عشق و محبتی ،
 
 و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا می دانم
 
 و همچنان که خدای را می پرستم و عشق می ورزم
 
 به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق می ورزم
 
و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است...
 
عشق هدف حیات و محرک زندگی من است
 
و زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.
 
عشق است که روح مرا به تموّج وا می دارد
 
 و قلب مرا به جوش می آورد.
 
 استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند
 
 و مرا از خودخواهی و خودبینی می راند.
 
 دنیای دیگری حس می کنم و در عالم وجود محو می شوم.
 
 احساس لطیف ، قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم.
 
 لرزش یک برگ ، نور یک ستاره دور ،
 
 موریانه ای کوچک ، نسیم ملایم سحر ،
 
 موج دریا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا می ربایند
 
 و از این عالم مرا به دنیای دیگری می برند ،...
 
 این ها همه و همه از تجلیت عشق است...
 

تو نبودی

تو نبودی و من با عشق نا آشنا بودم....


تو نبودی و در نهان جانه دلم جایت خالی بود.......


تو نبودی و باز به تو وفادار بودم........


تو نبودی و جز تو هیچ کس را به حریم قلبم راه ندادم......


و تو آمدی.از دوردستها......


از سرزمین عشق......


تو مرا با عشق آشنا کردی.....


با تو تا عرش دوست داشتن سفر کردم........


تو مفهوم عاشق  بودن را به من آموختی..........


با تو کامل شدم.......


با تو بزرگ شدم......


با تو الفبای عشق را اموختم.......


ندای قلب عاشقم را به گوش همه رساندم......


به تو و کلبه عاشمان بالیدم.......


تو نیمه گمشده ام شدی........


حال که اینچنین شیفته توام باش تا در کنارت آرامش بیابم....


حتی برای لحظه ای از من جدا نشو......


بدون تو دستم سرد است........


بدون تو آغوشم تهی و لبریز درد است......


به حرمت عشقمان..

.
به حرمت لحظات زیبایمان..........


مرو که بی تو من هیچم.......


بمان با من.....


بدان که تا ابد نام تو بر قلبم حک شده........


بدان که عشقمان همیشه پاک خواهد ماند.............


به وفایم ایمان داشته باش...............


تا به تو نشان دهم معنی واقعی واژه عشق را

 

از خدا خواستم

 

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد ،
 
خدا گفت : نه !
 
رها کردن کار توست ، تو باید از آن ها دست بکشی .
 
از خدا خواستم تا کودک معلولم را درمان کند ،
 
خدا گفت : نه !
 
روح او بی نقص است و تن او موقت و فناپذیر .
 
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد ،
 
خدا گفت : نه !
 
شکیبایی زاده ی رنج و سختی است ، شکیبایی
 
بخشیدنی نیست ، به دست آوردنی است .
 
از خدا خواستم تا خوشی و سعادت ام بخشد ،
 
خدا گفت : نه !
 
من به تو نعمت و برکت داده ام ، حال با توست که
 
سعادت را فراچنگ آوری .
 
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد ،
 
خدا گفت : نه !
 
رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر و به من نزدیک
 
تر و نزدیک تر می کند .
 
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشید ،
 
خدا گفت : نه !
 
بایسته آن است که تو خود سربرآوری و ببالی اما من تو
 
را هرس خواهم کرد تا سودمند و پرثمر شوی .
 
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفرید از
 
خدا خواستم ، و باز خدا گفت : نه !
 
من به تو زندگی خواهم داد ، تا تو خود را از هر چیزی
 
لذتی به کف آری .
 
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم ،
 
همان گونه که او مرا دوست دارد ،
 
و خدا گفت : آه ، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم !
 


 

حیفِ عمرم

 
 
حیفِ لحظهِ های خوبی که برای تو گذاشتم
 
حیفِ غصه ای که خوردم، چون ازت خبر نداشتم
 
حیفِ اون روزا که کلی ناز چشماتو کشیدم
 
حیفِ شوقی که تو گفتی داری اما من ندیدم
 
حیفِ حرفای قشنگی که برای تو نوشتم
 
حیفِ رویام که واسه تو از قشنگیاش گذشتم
 
حیفِ شبها که نشستم با خیالت زیر مهتاب
 
حیفِ وقتی که تلف شد واسه دیدن تو، تو خواب
 
حیفِ با وفایی من، حیفِ عشق و اعتمادم
 
حیفِ اون دسته گلی که، توی پاییز به تو دادم
 
حیفِ فرصت های نْقرُم، حیفِ عمرم و دقیقه م
 
حیفِ هر چی به تو گفتم، راس راسی حیفِ سلیقم
 
حیفِ اشکایی که ریختم واسه تو دم سپیده
 
حیفِ احساس طلائیم، حیفِ این عشق و عقیده
 
حیفِ شادیم توی روزی که میگن تولدت بود
 
حیفِ عاشقیم که گفتی اولش کار خودت بود
 
حیفِ اون همه قسم ها که به اسم تو نخوردم
 
حیفِ نازی که کشیدم چون که طاقت نیاوردم
 
حیفِ اون کسی که دائم عاشقم بود توی رویا
 
حیف که تو از راه رسیدی اونو دادمش به دریا
 
حیفِ قلبم که یه روزی دادمش دستت امانت
حیفِ اعتماد اون روز، حیفِ واژه ی خیانت
 
حیفِ اون همه دعاهام، واسه ی تو شب یلدا
 
حیفِ اون چیزی که گم شد، دیگه ام نمیشه پیدا
 
حیفِ اون شبی که گفتم پیش تو کُمِه ستاره
 
حیفِ اون حرفا که گفتی، گفتم اشکالی نداره
 

تمام خاطره های من سیاهند

تمام خاطره های من سیاهند
 
با لکه های ریز نورانی
 
درست مثل آسمان پر ستاره شب
 
آن روز که تو ستاره صدایم کردی
 
بر کجای تاریکیهایت تابیده بودم؟
 
جوان بودم و نگاهم سرشار از قصه های عاشقانه
 
تو از من دروغ بافته بودی
 
و من از تو
 
گلیمی که زیر پای خانی انداخته باشند
 
حالا
 
چه فرقی میکند که تو مرا سیاه
 
و من تو را زرد یا سرخ
 
بافته باشم
 
ما هر دو پایمال شده ایم
 
 

داستان شاخه برک

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند

 به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و ارام بر روی زمین افتادند

 شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد

 تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود

و همچنان از افتادن مقاومت می کرد .

در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود

 و به هر شاخه ی خشکی که می رسید ان را از بیخ جدا می کرد

 و با خود می برد .


وقتی باغبان چشمش به ان شاخه افتا د

 با دیدن تنها برگ ان ا زقطع کردنش صرف نظر کرد

بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت

 و بالاخره دوباره

شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با ر خودش را تکاند

 تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد

 از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .

باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به ان شاخه افتاد

 و بی درنگ با یک ضربه ان را از بیخ کند

شاخه بدون انکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .

 ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:

(اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود

 ولی همین خیال واهی پرده ای بود

 بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی

نشانه ی حیاتتت من بودم)