عشق دروغ !!!

رفته بودیم که دورازانظاردیگران ،

 

 ساعتی با سرگردانی یک عشق بی پناه ،

 

 زیرروشنایی مات ماه گردش کنیم ...

 

آسمان کاملاً صاف بود .

 

 معهذا ، پاره ای ابرسیاه ،

 

صورت نازنین ماه را ،

 

 درسیاهی خود ناپدید می کرد...

 

 گفتم :آسمان به این صافی ،

 

 معلوم نیست این قطعه ابرسیاه ،

 

ازگریبان  ماچه می خواهد ؟...

 

اشاره به ابر کرد ،

 

 آهی کشید وگفت :آن ؟!...

 

آن ابر نیست!

 

عصاره است!

 

عصاره ی ناله های پنهانی عشاق واقعی است...

 

روی ماه را پوشانیده است ،

 

 تا ماه شاهد عشق دروغ من وتو نباشد...

 

« نه ،باران نمی آید ،

« نه ،باران نمی آید ،

گوشه ی خانه نشسته ام

 وچتری را باز کرده ودسته اش راکه به عصای وارونه می ماند

دردستانم می چرخانم .

 دیوانه نشده ام ،

همیشه زندگی مرا به بازی می گیرد

 بگذار برای چند لحظه هم من زندگی را به بازی بگیرم !

چتر بالای سرم نیست

 آن را روبه روی خود گرفته وازداخل به ابرهای سفید ورنگ آبی اش که مثل آسمان است،

نگاه می کنم. خیال می کنم چتر،دایره ی چرخان زندگی ست در دستان من .

 زیرلب می گویم روزهای رفته عمر ...روزهای رفته عمر

 وچتررا خلاف عقربه های ساعت تند وتند ترمی چرخانم

 تا حدی  که دیگر نه ابری می بینم و نه آسمانی !

سرم گیج می رود .

 چشمانم را می بندم و

 این بار چتر را جهت عقربه های ساعت آهسته می چرخانم

 و می گویم مثلا" روزهای باقی مانده ...روزهای باقی مانده !

از صدای خنده ای به خود می آیم

و از خیال دست کشیده به آن خنده می خندم

 به این لحظه که تنها زمان ممکن برای زندگی ست . »

 

شعر: فریدون مشیری

تو ای دلبر که پرسی حال مارا،                 که می گوید یاد آشنا کن؟
 
مرا درمانده حسرت چه خواهی؟               که می گوید دردم را دوا کن؟
 
چو از احوال زارم یاد کردی                   دوباره دست مرگ از من رها شد
 
رها کن دامنم را تا بمیرم                        که جانم خسته زین رنج و بلا شد
 
نمی دیدی دلم دیوانه توست؟                    نپرسیدی چرا حال دلم را؟
 
به درگاه تو زاری ها نکردم؟                   چرا پس حل نکردی مشکلم را؟
 
تو می دانی که لیلای منی تو،                  تو می بینی که که مجنون توام من
 
هنوزت می پرستم،می پرستم؟                  زند گر تیشه غم بر ریشه من
 
هنوزت با دل و جان دوست دارم              تویی سرمایه ی اندیشه من
 
تو ای دلبر که پرسی حال مارا                 که می گوید که یاد آشنا کن؟
 
مرا درمانده حسرت چه خواهی؟              که می گوید که دردم را دوا کن؟
 
که گوید یاد کن بیمار خود را؟                 که گوید با خبر از حال من باش؟
 
اگر یادم نئی ،حالم چه پرسی؟               وگر یار منی پس مال من باش.
 
 
                                          شعر: فریدون مشیری

تا کدوم ستاره دنباله تو باشم اخه


 
تا کدوم ستاره دنبال تو باشم
 
تا کجا بی خبر از حال تو باشم
 
مگه میشه از تو دل برید و دل کند
 
بگو می خوام تا ابد مال تو باشم
 
از کسی نیس که نشونی تو نگیرم
 
به تو روزی میرسم من که بمیرم
 
هنوزم جای دو دستات خالی مونده
 
تا قیامت توی دستای حقیرم
 
خاک هر جاده نشسته روی دوشم
 
کی میاد روزی که با تو روبرو شم
 
من که از اول قصه گفته بودم
 
غیر تو با سایه م نمی جوشم
 

وقتی...

 

وقتی چشمات دیگه اشکی برای ریختن نداشته باشه
 
 وقتی دیگه قدرت فریاد زدنم نداشته باشی.....
 
وقتی دیگه هر چی دل تنگت خواسته باشه گفته باشی
 
 وقتی دفتر و قلم هم تنهات گذاشته باشن......
 
وقتی از درون تمام وجودت یخ بزنه.....
 
وقتی چشم از دنیا می بندی و آرزوی مرگ می کنی...
 
.وقتی احساس‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌کنی احساس می کنی هیچ کس تو را درک نمی کنه
 
 وقتی احساس کنی تنهاترین دنیا هستی و وقتی باد شمع نیمه سوخته اتاقتا خاموش کرد
 
 چشمهایت را ببند و با تمام وجود از خدا بخواه صدا که صدات کنه .
 

احساس من

ای پناه قلبهای بی پناه ، ای امید آسمان های غریب

ای به رنگ اشک های گرم شمع ، ای چنان لبخند میخک ها نجیب

ای دوای درد دلهای اسیر، ای نگاهت مرهم زخم بهار

ای عبور تو غروب آرزو ، ای ز شبنم های رویا یادگار

کوچه دل با تو زیبا میشود ، تو شفا بخش نگاه عاشقی

مهربانی نازنینی مثل عشق ، با تمام شاپرک ها صادقی

چشم هایت مثل یک رنگین کمان ، دست هایت باغ پاک نسترن

قلب اقیانوسی از شوق و نگاه ، با دلت پروانه شد احساس من

 

صدایی نیست کسی نیست آشنایی نیست .

 
   و در این برهوت همنوایی نیست .

نگاه دور دست تو بکاری نمی آید .
 
اینجا فقط شن باد است که میماند خاک است که میماند

و گرماست که تمامیت نفسگین زندگیم را میسوزاند .

اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .

اینجا فریاد رسی هم نیست .

 اینجا من هستم و این همه راه نرفته که افسوس گامهایم به دامان بلندشان نمیرسد .

اینجا نام هر کسی رویاست . اینجا عشق رویاست . بودن رویاست .

هستن رویاست . همین . 

اینجا سوگ برپاست . 

 تباهی حکومت میکند بر دل انسانیت به انتها رسیده هزاره سوم .

 اینجا خستگی واقعیت دارد . سکوت واقعیت دارد و مردن آرزویی دور .

 آنقدر دور که گویی راه آخر ماندن در گذاشتن و گذشتن خلاصه میشود .

  بیا که بگذاریم و برویم بیا که دشتهای خشک اینجا

 آکنده از صدای انتظار جاده های بی مقصد .

 ببین که تاولهایم پر شده از شهوت سر واز کردن .

چقدر شبیه دیشب شده ام

شبیه همه شبهای بی کسی انسان شده ام که در سکوت میسوزد

و اشک واشک واشک مجال نفس کشیدن نمیدهد .

امشب شبیه انسانیت کویر زده اجدادم شده ام .

شبیه هابیل شبیه قابیل .

   شبیه دو نیمه انسان و شیطان شده ام .

امشب وجودم میان ستیز همواره دو برادر کهنسال میسوزد .

 امشب میان آتش و دود گرفتارم  و   

اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .

اینجا فریاد رسی هم نیست .

اینجا میان این آتش من هستم که میسوزم
 
 من هستم که هرگز شبیه ابراهیم نبوده ام که آتش کویر فقط برای ابراهیمیان سرد میشود
 
و این سنت تاریخ است .

اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .

و من هم ابراهیم نیستم

من اینجا در کنار ساحل چشمانت سوختم و دریای تو خاموشم نکرد
 
 اینک من مانده ام و یک سوال که ته مانده وجودم را میخورد :
 
 چرا دستان مسیحایی تو به فریادم نمیرسد ؟؟

درختم ،‌سنگم ، ستاره ام ،

دیگر سپید را سیاه کردن برایم عین خطر کردن شده است .
 
 انگار از سالیان دراز است که من انتظار لحظه ای را می کشم
 
که نفس حبس شده ای را بیرون دهم !
 
 قفس را به راستی تجربه کردم و پرواز را ذهنم از یاد برد ....
 
 مدتهای مدید است که من از قفس می گویم ....
 
خوب می دانم ...
 
 من مسافر بیابان بی پایانی هستم
 
که جاده را نشناخته مقصد را گم کرده است ...
 
کاش می شد به اندازه پرنده ها ساده اندیشید ....
 
تنها رویای دانه ای و خاشاکی برای لانه ای !
 
 چه سخت است مسیر و چه تنهایی دشوار ......
 
« من امانتدار کابوسهای خویشم ...
 
درختم ،‌سنگم ، ستاره ام ،
 
‌قطبی فرضی از قطبهای بیشمار قلبی بی تپش،
 
 اکنون ای خاموش سهمگین ى
 
بگو درایستایی مرگ به کدامین قبله نماز برم ؟ ... »
 

.

می میرم برات....

می میرم برات....
 
 نمی دونستی می میرم بی تو!بدون چشات 

رفتی ازبرم, نمی دونستی دلم بسته به سازصدات
 
آرزومه که نمی دونستی که من می میرم برات
 
                     می میرم برات
 
عاشقم هنوز! نمی خواستی که بمونی تا بسوزی به سازه دلم

میگی من میرم, نمی خواستی بری تا فرداها یاره خوشگلم

برو راهی نیست تا فرداها رها کن دلم
 
                      رها کن دلم
 
سفرت بخیر,اگر میری از اینجا تک وتنها تایه شهر دور

برو که رفتن بدون مامی رسه به یه دنیا نور
 
 
 برو که رفتن بدون ما می رسه به یه دنیا نور
 
                       به یه دنیا نور
 
  سفرت بخیر, برو گر شکستی زمن می تونی دوباره بساز
 
 از دلی شکسته, ناامیدوخسته تو باز غرور

 از دلی شکسته, ناامیدوخسته تو باز غرور

                      تو بازم غرور       
                          
  نمی خوام بیای!نمی خوام میونه تاریکیه من تو حروم بشی

نمی خوام ازت, نمی خوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی

برو تو بزرگی, نمی خوام که فقط آرزوم بشی
 
 
                     آرزوم بشی!
 
                     می میرم برات

 نمی دونستی می میرم بی تو!بدون چشات 

رفتی ازبرم!نمی دونستی دلم بسته به سازصدات

آرزومه که نمی دونستی که من می میرم برات
 
           

ورق زدم...

داستان بودنت وحضورت درذهن مخدوشم درحال ورق خوردن است

 

ودرصفحات آن نشانه هایی ازصورت تو،مهربان رامی یابم...

با من از خلوت خویش سخن بگو...

 

به من بگو رازواسرارتوچیست که آن را پشت سرت نگاه داشته ای؟؟


درماورای بودنت،چه چیزرا صرف می کنی؟نمی دانم...

 

بااینکه می خواهم که بدانم، اما هنوز نمی دانم!!

 

آیا می توانی باورکنی که من،دوباره احمق شده ام؟؟


آیا می توانی باورکنی که دوباره به مرزجهالت نزدیکم ونشانه ای از تو نمی بینم؟

 

چه کنم؟؟ باید چشم به راه تو با شم؟؟

 

باید به دنبال ستاره ای قطبی بگردم تا تو را بیابم؟؟

 

نمی دانم... دیگرهیچ نمی دانم...گفتم که این عشق هرگزخوانده نمی شود.

 

 گفتی عشق که خواندنی نیست. عشق را یاید بویید

 

 وآن زمان بود که تو را بو ییدم

 

،تو را نفس کشیدم و تورا خواستم...

 

چطور من باید اینقدرمیدانستم وتو هرگزبه من نگفتی؟


کاش می توانستم در آغوش زمان،امان گیرم...


آن وقت می توانستم برای همیشه نزد تو بمانم،

 

می توانستم جاودان یاشم وجاودان بمانم...

 

 می توانستم؟می توانستم؟نه،نمی توانستم...

 

چون هر دویمان طعمه ی زمان بودیم.

 

 هردونفرمان در دام زمان دست و پا می زدیم و به دنبال راه گریزی می گشتیم،

 

هر چند که میدانستیم این خون آشام نامهربان من وتو را خواهد بلعید.


داستان بودنت را باز هم ورق زدم وبه جایی رسیدم که هویت تو،

 

وجود بی وجودم را درنوردید،

 

 

تو پیش می تاختی ومن نیز هم،اما به کجا؟

 

دوباره نمیدانم!

 

در آنجا بود که دیگر منی وجود نداشت.دیگر خودم را نمی دیدم وفقط تو بودی و تو...


در آنجا بود که دریافتم همه چیز و همه کس فقط رنگ بودن به خود زده اند.

 

اما در اصل ، نیستند،وجود ندارند...


در آنجا بود که فقط تو را دیدم،

 

تو را لمس کردم،تو را بوییدم وتو را خواستم،خواستم تو را.


اما تو بودی و من نبودم!

 

آنگاه بود که تو را فریاد زدم و در کمال ناباوری تو مرا دیدی،

 

آغوشت را به رویم گشودی و من و تو در پیچشی سخت،به رقص درآمدیم...


نجوا کنان گفتم:من که نبودم...من وجود نداشتم...من...


امواج صدایت به صخره های ساحلی قلبم فرو نشست وغوغا کنان گفت:

 

آن زمان که تو نیست شدی،هست شدی و از این روست که با منی...


دوباره داستان بودنت را ورق زدم...


                              ورق زدم...


                           ورق زدم...


ورق زدم...

.