رفته بودیم که دورازانظاردیگران ،
ساعتی با سرگردانی یک عشق بی پناه ،
زیرروشنایی مات ماه گردش کنیم ...
آسمان کاملاً صاف بود .
معهذا ، پاره ای ابرسیاه ،
صورت نازنین ماه را ،
درسیاهی خود ناپدید می کرد...
گفتم :آسمان به این صافی ،
معلوم نیست این قطعه ابرسیاه ،
ازگریبان ماچه می خواهد ؟...
اشاره به ابر کرد ،
آهی کشید وگفت :آن ؟!...
آن ابر نیست!
عصاره است!
عصاره ی ناله های پنهانی عشاق واقعی است...
روی ماه را پوشانیده است ،
تا ماه شاهد عشق دروغ من وتو نباشد...
« نه ،باران نمی آید ،
گوشه ی خانه نشسته ام
وچتری را باز کرده ودسته اش راکه به عصای وارونه می ماند
دردستانم می چرخانم .
دیوانه نشده ام ،
همیشه زندگی مرا به بازی می گیرد
بگذار برای چند لحظه هم من زندگی را به بازی بگیرم !
چتر بالای سرم نیست
آن را روبه روی خود گرفته وازداخل به ابرهای سفید ورنگ آبی اش که مثل آسمان است،
نگاه می کنم. خیال می کنم چتر،دایره ی چرخان زندگی ست در دستان من .
زیرلب می گویم روزهای رفته عمر ...روزهای رفته عمر
وچتررا خلاف عقربه های ساعت تند وتند ترمی چرخانم
تا حدی که دیگر نه ابری می بینم و نه آسمانی !
سرم گیج می رود .
چشمانم را می بندم و
این بار چتر را جهت عقربه های ساعت آهسته می چرخانم
و می گویم مثلا" روزهای باقی مانده ...روزهای باقی مانده !
از صدای خنده ای به خود می آیم
و از خیال دست کشیده به آن خنده می خندم
به این لحظه که تنها زمان ممکن برای زندگی ست . »
.
داستان بودنت وحضورت درذهن مخدوشم درحال ورق خوردن است
ودرصفحات آن نشانه هایی ازصورت تو،مهربان رامی یابم...
با من از خلوت خویش سخن بگو...
به من بگو رازواسرارتوچیست که آن را پشت سرت نگاه داشته ای؟؟
درماورای بودنت،چه چیزرا صرف می کنی؟نمی دانم...
بااینکه می خواهم که بدانم، اما هنوز نمی دانم!!
آیا می توانی باورکنی که من،دوباره احمق شده ام؟؟
آیا می توانی باورکنی که دوباره به مرزجهالت نزدیکم ونشانه ای از تو نمی بینم؟
چه کنم؟؟ باید چشم به راه تو با شم؟؟
باید به دنبال ستاره ای قطبی بگردم تا تو را بیابم؟؟
نمی دانم... دیگرهیچ نمی دانم...گفتم که این عشق هرگزخوانده نمی شود.
گفتی عشق که خواندنی نیست. عشق را یاید بویید
وآن زمان بود که تو را بو ییدم
،تو را نفس کشیدم و تورا خواستم...
چطور من باید اینقدرمیدانستم وتو هرگزبه من نگفتی؟
کاش می توانستم در آغوش زمان،امان گیرم...
آن وقت می توانستم برای همیشه نزد تو بمانم،
می توانستم جاودان یاشم وجاودان بمانم...
می توانستم؟می توانستم؟نه،نمی توانستم...
چون هر دویمان طعمه ی زمان بودیم.
هردونفرمان در دام زمان دست و پا می زدیم و به دنبال راه گریزی می گشتیم،
هر چند که میدانستیم این خون آشام نامهربان من وتو را خواهد بلعید.
داستان بودنت را باز هم ورق زدم وبه جایی رسیدم که هویت تو،
وجود بی وجودم را درنوردید،
تو پیش می تاختی ومن نیز هم،اما به کجا؟
دوباره نمیدانم!
در آنجا بود که دیگر منی وجود نداشت.دیگر خودم را نمی دیدم وفقط تو بودی و تو...
در آنجا بود که دریافتم همه چیز و همه کس فقط رنگ بودن به خود زده اند.
اما در اصل ، نیستند،وجود ندارند...
در آنجا بود که فقط تو را دیدم،
تو را لمس کردم،تو را بوییدم وتو را خواستم،خواستم تو را.
اما تو بودی و من نبودم!
آنگاه بود که تو را فریاد زدم و در کمال ناباوری تو مرا دیدی،
آغوشت را به رویم گشودی و من و تو در پیچشی سخت،به رقص درآمدیم...
نجوا کنان گفتم:من که نبودم...من وجود نداشتم...من...
امواج صدایت به صخره های ساحلی قلبم فرو نشست وغوغا کنان گفت:
آن زمان که تو نیست شدی،هست شدی و از این روست که با منی...
دوباره داستان بودنت را ورق زدم...
ورق زدم...
ورق زدم...
ورق زدم...
.