گلهاى عشق

دستم را دراز می کنم


 و تکه ای از ابر بی باران امید را


به زیر می آورم


 و در آسمان خیال رها می کنم


 تا شاید


دوباره بر کویر خشکیده ی احساس ببارد


 و گلهاى عشق

دوباره شکوفا شوند........


هر روز با این رویا دلخوشم


اما.....


اما می ترسم


می ترسم تند باد سرنوشت

 ابرهای رویاى مرا با خود ببرد

و کویر احساسم همیشه کویر بماند
.

همیشه ...

* همیشه ماه به حوض آب می آید تا ماهی ها را به آسمان ببرد .
 
* خوشبختی ، خود تویِی ، در آیینه دیگران آن را مجو .
 
* خنده هایت را برای روز مبادا نگه ندار .
 
* افراد کم حرف ، زبانشان در نگاهشان است .
 
* به سفر که می روی ، بال هایت را فراموش نکن .
 
* به آیینه که نگاه می کنی ، او محو تماشای تو شده است .
 
* نگاهت را به هر گوشه ای پرتاب نکن .
 
* طوفان با همه خشمش ، نمی ماند ؛ دریاست که همیشه پا برجاست
.
* زمین ، سریع قرض دریا را از ابرا می گیرد .
 
* به ستاره ها که نگاه می کنی ، آسمان را فراموش نکن .
 
* کویر ، بزرگترین سکوت آفرینش است .
 
* هر چند وقت یک بار خودت را از خودت طلب کن ، شاید گمشده باشی
.
* کثرت سنگ ها مانع نمی شود که من از زیبایی شان سخن نگویم .
 
* وقتی خواب هایت کوچ کنند به ارزش شب ها پی خواهی برد
 

آدم ها

 

آدم ها مثل کتاب هستند ...
 
 
بعضی از آدم ها جلد زر کوب دارند ... بعضی جلد ضخیم و بعضی جلد نازک .
 
بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی .
 
بعضی از آدم ها ترجمه شده اند .
 
بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند
 
و بعضی از آدم ها فتوکپی آدم های دیگه هستند .
 
بعضی از آدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند
 
و بعضی از آدم ها صفحه رنگی دارند .
 
بعضی از آدم ها تیتر دارند , فهرست دارند
 
و روی پیشانی بعضی از آدم ها نوشتند :
 
حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است .
 
بعضی از آدم ها قیمت روی جلد دارند .
 
 بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند
 
و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند .
 
بعضی از آدم ها نمایشنامه هستند . در چند پرده نوشته می شوند .
 
بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی دارند
 
 و بعضی از آدم ها معلومات عمومی هستند .
 
بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند .
 
از روی بعضی آدم ها باید مشق نوشت
 
و از روی بعضی از آدم ها باید جریمه نوشت .
 
بعضی از آدم ها رو باید چند بار بخوونیم تا معنی اونها رو بفهمیم
 
و بعضی از آدم ها رو باید نخونده دور انداخت ... !!

ای خالق محبت

خدایا ...
 
در این دنیای خاکی دلهایمان پر از لکه های سیاه معصیت است
 
که فقط بخشش بیکران توست که
 
این لکه های سیاه را به نور و روشنایی تبدیل خواهد کرد.
  
خداوندا ،
 
 در حضور تو آرام می گیریم و اعلام می کنیم که تو ،
 
 تنها خدای این عالم ، حاکم این جهان ،
 
 قادر مطلق و زمامدار بی چون و چرای خلقت هستی .
 
 در حالی که به قدوسیت مهیب و جلال عظیم تو می اندیشیم
 
و در قدرت بی کران و حاکمیت مطلق تو تعمیق می کنیم ،
 
 ترس تو را در دل خود جای می دهیم ،
 
 ترسی آکنده از عشق و احترام .
 
 ترا به دلیل شخصیت بی نقص ، حکمت بی پایان ،
 
و عدالت مطلقت ستایش می کنیم
 
و به خاطر رحمت جاودان ، فیض بی همتا ،
 
 و خشم عظیم تو در برابر گناه ، تو را می پرستیم .
 
 در دل خود سر تعظیم فرود می آوریم و
 
 در حالی که زیبایی خیره کننده و شخصیت جذاب تو را می ستاییم
 
 در برابر تو زانو می زنیم و اعتراف می کنیم
 
که بزرگترین نیاز ما
 
دستیابی به مکاشفه ای عظیم از وجود تو
 
و محبت پیمایش ناپذیر توست .
 
از تو فروتنانه می خواهیم که این نیاز را در ما ببینی .
 
دعای ما این است که :
 
طریق خود را به ما بیاموز تا تو را بشناسیم و در حضور تو فیض یابیم .
 
از تو سپاسگذاریم که
 
درخواستهای صادقانه و قلبی ما را پاسخ خواهی داد ،
 
 ای خالق محبت
 

داستانک

و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه
 
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛
 
 با مجسمه؛ شروع به حرف زدن کرد و گفت:
 
"این؛ منصفانه نیست!
 
چرا همه پا روی من می ذارن تا تورو تحسین کنن؟!
 
مگه یادت نیست؟!
 
ما هر دومون  توی یه معدن بودیم,مگه نه؟
 
این عادلانه نیست!
 
من خیلی شاکیم!"
 
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت:
 
"یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه,
 
چقدر سرسختی  و مقاومت کردی؟"
 
سنگ پاسخ داد:
 
"آره ؛آخه ابزارش به من آسیب میرسوند."
 
آخه گمون کردم می خواد آزارم بده.
 
آخه تحمل اون همه دردو رنج رو نداشتم."
 
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که:
 
"ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه.
 
به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
 
به طور حتم در پی این رنج ؛گنجی هست.
 
پس بهش گفتم :
 
"هرچی میخوای ضربه بزن ؛بتراش و صیقل بده!"
 
و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم.
 
و هر چی بیشتر می شدن؛بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم!
 
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی
 
که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن."
 
آره عزیز دلم!رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .
 
و یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که
 
 خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم.
 
پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم
 
 و بگیم:"خوش اومدی"
 
و از خودمون بپرسیم :
 
"این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده؟"            

من ستاره ام ...

من از اشعه خورشید جان گرفتم
 
و به ثمر نشستم ...
 
من همان روزی تولد یافتم که آسمان زندگی تیره تیره بود
 
 و ناگهان آسمان به اشعه ظریفی شکافته شد ...
 
 من همان روزی چشم گشودم که
 
خورشید دستهای گل سرخ را نشانه گرفته بود ...
 
 دل من از فروزندگی او بود که تبدار شد ...
 
و تب از آن روز پیوسته با من است ..
 
بگذار چشمک بزنم ..
 
میترسم این تب با من ماند و
 
هذیانهای پیوسته من به سری بکشاندم ....
 
 من ستاره ام ...
 
 ستاره ای زاده از خورشید ...
 
 من مهر را به تو هدیه خواهم کرد ...
 
مگر در جهان چیزی بالاتر از مهر هم می شود سراغ کرد ؟

 

درد

درد


در طی این هفت ماه درد بی پایان،

 برای اولین بار به خواب عمیقی فرو رفته بود

و خواب می دید. فرشته ای آمد وگفت:

تو را، بر دو بخش خواهم کرد.

بخشی را، به یادگار بر زمین خواهم گذاشت،

و بخشی را با خود خواهم برد.


لبخندی بر لبش نشست.

دردش تمام شد. رفت.

خاطرات زندگی

امروز خیلی حالم بده
 
و حوصله هم اصلا ندارم،
 
یعنی دلم بد جوری گرفته
 
 کسی هم نیست بگه بابا چته؟
 
 به قول زنده یاد شهریار :
 
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی  
 
کاش یا رب که نیفتد به کسی کار کسی
 
 
 
 
 
خاطرات زندگی
 
 
در بغل می گیرم امشب زانوان خویش را
 
می کشم ازسینه بیرون هم زبان خویش را  
 
                  پاسخم درکوهسارناله جزپژواک نیست   
 
                    با که باید گفت درد بیکران خویش را ؟  
  
                  موسم افسردن احساس درقطب زمان 
 
                         می فروزم اشک های مهربان خویش را 
 
                هیچ کس درکومه دل هیزم مهری نسوخت  
 
           فصل خاموشی ست می دانم زمان خویش را  
 
               در کویرآرزو سیراب ازموج سراب  
 
                         جسته ام در ناامیدی سایبان خویش را 
 
   
                     با مرورخاطرات زندگی درهرغزل 
 
                            می نویسم با صداقت داستان خویش را  
 
                   گم شدن درکوچه های عشق ،اوج سادگی ست 
 
              کودک ازبیگانه می پرسد نشان خویش را
 

 

 
 

یک عاشقانه دردناک

 شکستی و سوزاندی و رفتی....خاموش ماندم


خندیدی و اشکهایم را ندیدی و

 نیش زبان زدی ....خاموش ماندم


با بی تفاوتیهایت مرا آتش کشیدی و

با هر نفس مرا به مرگ نزدیک کردی.....خاموش ماندم


ولی اینبار دیگر میخواهم فریاد بزنم زخم نبودنت را .

میخواهم حس بی تو بودن را از دل پوسیده ام خط بزنم

تا این ثانیه هیچ نگفتم

 ولی از این به بعد غم هایم را با ناله زمزمه میکنم


حالا که تو دریک قدمی مرگ ایستاده ای

چگونه ساکت بمانم

و غم از دست دادن تو را بر شانه های کوچک خود تحمل کنم

 و من بر قله بلند بد بختیها می ایستم

و به گذشته های خوبم با تو میاندیشم

که چگونه بر بال ابرها مینشستیم

و رها از هر نگاهی

 خاطره های خوب یکدیگر را با هم قسمت میکردیم


آری به یاد داری روز اول را؟

همه چیز با یک خنده آغاز شد

و با همان خنده به پایان رسید

که مرا به آتش کشید

 ولی تو همیشه نمیخندیدی بر عکس من .

گویا لبخندهای تو را هم از لبانت دزدیده بودم

 و میخواستم یک نفس نماند

که غم بر دشت آرزوهامان بتابد...

ولی تو همیشه غمگین بودی

و در پاسخ نگاههای بی صبرانه و کودکانه ام

 لبهایت را جمع میکردی و بر گونه ام بوسه میزدی

و من آرام میشدم و حالا دلیل اینهمه غم تو را فهمیدم

یادم میاید دستانت را بر موهایم می کشیدی

و لذت را با اطمینان حس میکردم

ناگهان بر افروخته شدی و از من فاصله گرفتی

 اشک در نگاهت لرزید و مرا با خود برد و پریشان گفتی

 اگر ما جدا شویم چه میشود...؟

باز در خود فرو رفتی ...

با حالتی بچه گانه پایم را بر زمین کوبیدم

 و گریه ای سر دادم که گوشهایت را گرفتی

 و من فریاد زدم نه..

و تو با همان غم همیشگی که در چشمانت موج میزد

دستم را گرفتی و مرا آرام نمودی

و آخرین حرفت را زمزمه کردی :

گاهی از تقدیر نمیشود گریخت کودکم :


آه...آخرین حرفت بود

و تو رفتی آرام و نجیب

 همانطور که قدم بر دلم نهاده بودی ..

بیصدا  رفتی


ای زندگی نکبت بار

 امروز که سر انگشت بیروحم را بر شیشه سرد اتاق میکشم

و بر کلیدهای کیبورد پنجه میسایم

دومین سال است که تو نیستی

 ولی من همچنان نفس میکشم

و هنوز نمرده ام

تو میدانستی عمرت قد گلهای سرخ است

 و زود میروی و من نفهمیدم


چهره ات را از یاد نمیبرم

 وقتی که جسم بی جانت بر من لبخند میزد

ولی چشمانت همان غم را  داشت

دست بر صورتت کشیدم

 آرام بودی و صبورانه مرا مینگریستی

دردهایم همه سر از گور بر آوردند

و کنارت آرام دراز کشیدم

نمیدانم چقدر طول کشید

 ولی باز هم من بودم و تو


باز هم آرامش را از تو میربودم

و چشمانت را پر هوس میدیدم

ولی اینبار جسمی بی جان در کنارم

نفس کشیدن را از یاد برده بود

 و مرا با خود بردند به یک جا که

فقط غبار بود و خاک و اشک و ناله ....

با تو خداحافظی نکردم

ولی تو لبخند زدی و برایم آرزوی خوشبختی کردی

 وقتی خاک سرد تو را در آغوش کشید

 تازه فهمیدم که

تو مرا تنها گذاشته ای

و دیگر بر نمیگردی

به کنارم و به یاد دارم آن روز تا ساعتها

بر مزار خاطره هایم اشک ریختم ....

از اشکهایم خاک هم گل شد

 و تو نیامدی و نیامدی و نیامدی


دومین سال آرامشت را به تو تبریک میگویم...

کاش من هم زودتر آرامش بگیرم


هنوز هم صدایت را میشنوم

 که زمزمه میکنی


گاهی از تقدیر نمیشود گریخت

 کودکم...

آرام گام بردار

من بهشت را روی پارچه ها گلدوزی کرده ام

 

آن را با روشنایی طلایی و نقره ای

 

با آبی و تاریکی شب ها و نیمه شب ها آراسته ام

 

 

پارچه هایم را زیر پاهای تو پهن خواهم کرد

 

ولی من مسکین فقط رویاهایم را دارم

 

رویاهایم را زیر پایت گسترده ام

 

آرام گام بردار چه بر روی رویاهایم گام برمیداری