-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 مهرماه سال 1384 22:23
شب چادر سیاه سنگینش را بر صورتش کشیده ،نمی خواهد کسی بداند در دل پر دردش چه می گذرد. محکوم به دیدن این همه ظلم و رنج و سکوت در برابر این همه سنگدلی است. گیسوانش را غبار بی مهری پوشانده .و در چشمانش گویی مهتاب مرده .ستاره های فروغ در آسمان نگاهش گم شده اند. به دنبال چیست نمی داند ، بی آنکه هدفی داشته باشد اشک های سردش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 مهرماه سال 1384 22:16
از سال های خاکستری بر باد رفته، برایت می نویسم. از ماه های کبود خاطرات، برایت می نویسم. از روزهای بی امید و سر د اندوه ،برایت می نویسم. از لحظه های غم انگیزگریه های دل، برایت می نویسم. از دقایق طلایی آخر عاشقی، برایت می نویسم ...می نویسم می نویسم تاروزی کلمه ای سطری دفتری را بخوانی و بدونی : که همیشه چشمان به اشک...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 مهرماه سال 1384 21:48
_______________________________ _______________________________ ________56867893758765987689___ ________97977754767676757755___ ________66868686849840327946___ _______________575654&_________ _______________7634566_________ _______________5643565_________ _______________7645487_________...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 مهرماه سال 1384 03:59
دیشب وقتی توی تختم درازکشیدم چشمام بیشتر از همیشه با خواب بیگانه بودند. باز هم مثل همیشه دلم گرفته بود.این دفعه دیگه از خدا.......دلم می خواست باهاش قهر کنم..... چه دنیای بدییه که از حرف زدن با خدا هم باید بترسی...مبادا خدا دلگیر بشه و تلافی کنه..... هیچ وقت تو زندگیم توی بدترین شرایطم نگفتم خدایاچقدر بدبختم اما دیشب...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 مهرماه سال 1384 00:17
مـــــــــــــــاه ای کاش همیشه بود همیشگی بود در ایوان نشستن و شعر را بر کاغذ سپید مهتاب دیدن که جان می گیرد ای کاش همیشه بود همیشگی بود
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهرماه سال 1384 04:58
کاش می دونستم اگر قرار بود یکی رو انتخاب کنی کدومو انتخاب می کردی اون که عاشقته و تو عاشق اون نیستی یا اینکه اون عاشقت نیست اما تو عاشق اون هستی ........................
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهرماه سال 1384 02:43
................
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1384 22:11
دنیای خیالی وقتی کوچیک بودم دلم می خواست زودتر بزرگ شم،اونقدر بزرگ که هیچکی نتونه جام تصمیم بگیره، هیچکی نتونه بهم زوربگه و بگه این کارو بکن این کارو نکن.دوست داشتم وارد دنیای ادم بزرگا شم تا بدونم دنیاشون چه رنگیه،چه جوریه و چه شکلیه اما حالا که وارد دنیای اونا شدم فهمیدم که دنیاشون بر خلاف اسمشون خیلی کوچیکه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1384 22:05
انتظار به یاد نگارنده ع ش ق بهش میگم اخه دلم برات تنگ میشه زودتر بیا انتظار خیلی سخته من انتظارو دوست ندارم. یه خورده مکث میکنه بعدش میگه انتظار اونقدا هم که میگی بد نیست بر عکس خیلی هم خوبه به زندگی هدف میده. به خودم میگم اره راستم میگه شاید اگه انتظار نبود خیلی واژه ها خیلی چیزا برامون بی معنیو مسخره میشد یکیش همین...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1384 22:00
طلوعی دوباره صبح است گنجشک محض می خواند پاییز روی وحدت دیوار اوراق می شود. رفتار افتاب مفرح حجم فساد را از خواب می پراند: حسی شبیه غربت اشیاء از روی پلک می گذرد. بین درخت و ثانیه سبز تکرار لاجورد با حسرت کلام می امیزد. در ذهن حال جاذبه شکل از دست می رود. باید کتاب را بست. باید بلند شد در امتداد وقت قدم زد، گل را نگاه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1384 21:56
تولدی دیگر دیر گاهی است در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است بانگی از دور مرا می خواند لیک پاهایم در قیر شب است نفس ادم ها سر بسر افسرده است روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا هر نشاطی مرده است. دیرگاهی است که چون من همه را رنگ خاموشی در طرح لب است جنبشی نیست در این خاموشی: دست ها پاها در قیر شب است.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1384 16:51
.........
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1384 15:36
سه باغ گل روزی بود و روزگاری بود. در زمانهای گذشته دختری بود که مادر نداشت اما یک پدر و یک زن پدر داشت. پدر این دختر از مال دنیا فقط یک گاو ماده داشت که از شیر آن گاو امرار معاش میکردند. هر روز صبح آن دختر گاو را به چرا میبرد و نزدیک غروب به خانه برمیگشت. یکروز نزدیک ظهر بود دختر به یک باغ زیبائی رسید. از قضای روزگار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1384 15:01
پسر پادشاه و دختر خارکن یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. خارکن پیری بود که دو دختر داشت یکی خوشگل و مهربان و دیگری بد گل و بدجنس. روزی خارکن پیر برای کندن خار به صحرا رفت و دختر کوچکش را که همان دختر خوب و مهربان بود باخودش برد. خارکن خار میزد و دخترش خارها را جمع میکرد و رویهم میگذاشت و می بست. اتفاقاً روزی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1384 05:50
مرد قهوه چی متوجه رفتار آشنای او شده بود، حتی از نشستن پیرمرد روی میزی که نزدیک پیشخوان بود و معمولا جز دوستان کسی از آن استفاده نمی کرد، کمی متعجب شده بود. جلو رفت و گفت: - سلام قربان، چی میل دارین؟ - سلام، همون همیشگی لطفا او کاملا متعجب شد و کمی فکر کرد، در عرض چند ثانیه تمام بستگان دور ، دوستان، همسایگان و حتی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 20:58
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 16:31
چقدردلم برات تنگ شده..... برای تویی که حاضر بودی به خاطرم از خیلی چیزا بگذری.اولین و آخرین . دلم برای خنده هات...گریه هات...وآرزوهای پاک و قشنگت تنگ شده..... هنوزم گاهی چشمم به تلفن که می افته منتظر می شم که زنگ بزنیو صداتو از پس غبار زمان بشنوم..... مدتها گذشته و ((...))رفته.... بی هیچ خداحافظی...بی هیچ دلتنگی....و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 16:24
نفرین! وقتی که عشق آغاز به سخن گفتن می کند غرور عقل را ساکت می کند و به خواب می برد هر گاه خواستید کسی را واقعا نفرین کنید دعا کنید دیوانه وار عاشق شود... دعا کنید دیوانه وار عاشق شود... اصلا دلت میاد انقدر بی رحم باشی؟...... دلتنگی عشق با هیچ دردی قابل مقایسه نیست! یادت باشه نفرین آدم به خودش بر می گرده!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 16:20
باز امروز هم جای خالیتو دیدم... ایستادم و نگاه کردم..به کجا نمی دونم! به دور دست ها ...به گذشته به زمانی که بودی و برای دیدنت دیگه مجبور نبودم توی خیالم به دنبالت بگردم. نمی دونم کجایی چه می کنی؟ اصلا منو به یاد داری یا نه؟ یاد اونروز بارونی افتادم اونروز که هنوز بودی و پشت پنجره به بارون خیره شده بودی... می ترسیدی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 15:18
روزهای جوانیم سپری خواهد شد و خاطرات رقم نخورده ی مرا با خود در گور زمان مدفون خواهد کرد.روزهای جوانی ام خواهد گذشت... بی هیچ تردیدی پوچ و تو خالی... سالها پیش کسی در ذهنم زمزمه می کرد که زنده بودن نقطه ی مقابل زندگی کردن است... وامروز به زمزمه های آن صدای نامانوس و مرموز ایمان آورده ام. زنده هستم...نفس می کشم...می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 15:10
دیشب بعد از مدتها توی خوابم دوباره اون غریبه ی آشنا رو دیدم... اما صبح که بلند شدم نه حالم بد بود٬نه نا امید بودم و نه غصه دار.... انگار یه آرزوی برباد رفته از زیر خاکسترهای فراموشی سربلند کرده بود تا بهم بگه باید از گذشتت عبرت بگیری وگرنه تجربه هات به چه دردت می خورن؟!!! رویای دیشبم عجیب دگرگونم کرده.باز هم اون غریبه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 14:57
با تمام وجودم دلم می خواست الان اینجا بودم.....روی یکی از این سنگها می نشستم و تا ابد به بی نهایت خیره می شدم.تنها با طبیعته که قهر نیستم.من عاشقانه دریا رو دوست دارم. نمی دونم وجه اشتراکشون چیه ولی تنها دوجا توی دنیا هست که حس می کنم آزاد و رهام... گورستان و ساحل دریا وقتی که آکنده از سکوت اند.......... به بی نهایت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 14:48
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 13:53
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 04:40
خیلی بده آدم بعد از چند روز بیاد و خبرای بد داشته باشه... چند روز پیش یکی از بچه های دانشگاه رفت زیر ترانزیت و له شد..... اگرچه همه چیز دست خداست!........... می بینی دنیا رو؟اونوقت هممون یه جوری زندگی می کنیم٬فخر میفروشیم٬دل میشکونیم انگار تا ابد جاودانه ایم! چقدر روی این مساله تاکید دارم که دل کسیو نشکونم و چندروز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 02:54
بسترم صدف خالی یک تنهائیست! وتو... چون مروارید... گردن آویز کسان دگری....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 مهرماه سال 1384 18:44
دیروز بعدازظهر با یکی از بچه ها پشت پنجره ی طبقه ی بالای ساختمون دانشگاه ایستاده بودیم و به جمعیت دانشجوها چشم دوخته بودیم.اکثرشون شادوخندون ایستاده بودند و می خندیدند.توی اون همه آدم هیچ چهره ای به نظرم آشنا نیومد.نمی دونم شاید فلسفه ی آشنا بودن دیگران برای من اینه که به دلم بشینند.واسه ی همینم هست که هنوز انقدر سخت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 مهرماه سال 1384 01:58
بارون که می باره تو رو یاد من میاره منتظر می شینم تا تو برگردی دوباره همیشه این جا تو خونه جای تو خالی می مونه تو دیگه بر نمی گردی..دل من تنها می مونه اگه باز بارون بباره رو کویر خشک و تشنه ام من بازم از تو می خونم که تویی بارون عشقم اگه بارونی نباره من می بارم..من می بارم بارون چشام می باره تو شبای بی ستارم یادته بهم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 مهرماه سال 1384 01:32
گفتی که امشب اومدم بهت بگم باید برم گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم باید برم برای تو فقط یه حرف ساده بود کاشکی میدیدی قلب من به زیر پات افتاده بود سفر همیشه قصه رفتنه و دلتنگیه به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 مهرماه سال 1384 02:53
چه شب هایی را سحر کردم وشوق با من شب زنده داری کرد ومن در کمین او بودم مبادا اسیر خواب گردد ونگهبان بسترم خیال وجد ومی گفت : مبادا در خواب باشی زیرا خفتن بر تو حرام است بیماری در گوش من می گفت : گر طالب وصلی مبا دا شکوی بر زبان گویی این روزها بر من گذشت حال ای دیدگام من ! دیدار خیال خواب را به شما بشارت میدهم وتو ای...