-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 05:31
تو شبام هیچکسی قصه نمیگه... * تمام روز به یادت ... که شب به خواب من آیی...ولیکن افسوس * خیلی وقته که بخوابم نمیای تویی که تموم دنیای منی دیگه شعرای منو نمیخونی تویی که تنها دلیل بودنی خیلی وقته که صدای پای تو اون سکوت کهنه رو نمیشکونه بعد تو انگاری تنهایی داره به دلم رنگ زمستون میزنه تو که نیستی آسمون واسه گل عطر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 05:15
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 05:13
و شاید نگرانی من تنها به خاطر عشق باشد و بس. *اگر از من چیزی میخواهی تنها خودت را بخواه که تمامی هستی ام هستی * باز هم تورا دیدم و باز هم آغاز شد... «« پس از دیدار تو همواره شادمان بوده ام ولی دائم در نگرانی! نگران اینکه شاید از من ناامید! شوی نگران این که شاید دوستی مان به پایان رسد! نگران اینکه شاید از بودن با من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 05:10
یک تشکر... *بارها پنچره ها را قسم دادم تا به وقت آمدنت دست مرا بگیرند... که فقط تو میدانی که چقدر دلواپس لحظه آمدنت بوده ام* ــــ در اینجا صمیمانه از تو تشکر میکنم که در تمام لحظات نبودنم نگهبان سرزمینم بوده ای. فرمانروای سرزمین خورشید مچکرم. ــــ فکر میکنم برای شروع دوبارم همین خیلی معنا داشته باشه.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:59
یاد یک عشق کهن ... اینبار هم عشق را با خون نوشتند و با هجران * وای از غمت ای ماه من عباسم آتش گرفت از داغ تو احساسم عباسم عباسم بی تو شکست این بغض بی پایانم عباسم درخون نشست آیینه چشمانم عباسم عباسم ای دست تو آب آورم عباسم عباسم استاده تو ای سایبان پرپرم عباسم عباسم * « سالیان سال آدمیان میایند و میروند اما تنها آنان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:56
قاصدکی با نام من ... * تنها یکبار زیستن برای آنانکه بوی زندگی میدهند کافیست * دوستم داشته باش بادها دلتنگند ... دستها بیهوده ... چشمها بی رنگند دوستم داشته باش شهرها میلرزند ... برگها میسوزند ... یادها می گندند بازشو تا پرواز ... سبزباش از آواز ... آشتی کن بارنگ ... عشقبازی با ساز دوستم داشته باش سیبها خشکیده ......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:50
عاشقانه... * کوه کندن فرهاد نه کاری است شگرف شور شیرین به دل هرکه فتد کوه کن است * «« ای شب از رویای تو رنگین شده ... سینه از عطر توام سنگین شده ای به روی چشم من گسترده خویش شادی ام بخشیده از اندوه بیش همچو بارانی که شوید جسم خاک هستی ام زآلودگی ها کرده پاک از تپش های تن سوزان من ... آتشی در سایه مژگان من ای ز...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:48
دلتنگیهای سرد شبانه ... * همه شب در دل این بستر خواب جانم آن گمشده را میجوید * «« نیمه شب در دل دهلیز خموش ضربه پایی افکند طنین دل من چون دل گلهای بهار .... پر شد از شبنم لرزان یقین گفتم این اوست که بازآمده است جستم از جا و در آیینه گیج برخود افکندم با شوق نگاه آه لرزید لبانم از عشق .... تار شد چهره آیینه ز آه شاید او...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:46
حقیقت ... * گاه آنکه مارا به حقیقت میرساند خود ازان عاریست زیرا که تنها حقیقت است که رهایی میبخشد * دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای میخواند رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده میگیرد و هردانه برفی به اشکی نریخته میماند سکوت سرشار از سخنان ناگفته است ... از حرکات نکرده اعتراف به عشقهای نهان ... و شگفتیهای برزبان نیامده در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:44
چشمای من یادت میاد؟... * تنها زمانی کوتاه را در کنار یکدیگر بودیم و پنداشتیم که عشق ٬ هزاران سال می پاید * «« به هر جا میروی بی من دمی در نغمه های گنگ احساست کسی را جستجو میکن که در اعماق چشمان بلورینت تمام هستی اش را جستجو میکرد »» ـــ حرفهای یواشکی: شده تاحالا اونی که دوسش داری بشینه جلوت و تو محو حرف زدنش بشی ؟ شده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:42
فرشته ای با نام من ... * من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست * «« تورا من چشم در راهم شباهنگام که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم تورا من چشم در راهم شباهنگام .. درآن دم .. دران نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یاد آوری یا نه .....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:39
آیا مرا باور داری؟... * نه آغاز چنین رسمی بود و نه فرجام چنان خواهد شد که کسی جز تو تورا دریابد تو دراین راهه رسیدن به خودت تنهایی * ــــ تا حالا بهت گفتم دوستت دارم؟ ــــ نه .. نگفتی! ــــ دوستت دارم. ــــ هنوزم؟! ــــ برای همیشه. ــــ فقط دوستم داری؟ هوم؟ ــــ ........................................ نمیدونم گریه ی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:37
یه روز متفاوت... * تو همانقدر شادی که خود میخواهی *
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:35
اشک آسمان... « به سفارش یک دوست » * باران یادگار توست ... خاطره نمناکی نگاه من است باران اشک آسمان است ... همانروزی که بارید و مرا از وداع خبر داد ... از آینده های بی تو بودن ... از حسرت ! لیکن من آنقدر غرق در تو بودم که آسمان رااز یاد برده بودم ... نه تنها آسمان که تمامی دنیا را! باران ... دگر بار آمد و رفت ... و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:33
سفر بخیر ... * تو همیشه هنگامی میایی که تمام دنیا از پیش من رفته باشند ... و همیشه هنگامی میروی که من تنها تو را تمام دنیایم میبینم ... پس چه خوب که میماندی با منه تنها ...ای تمام دنیای من ...ایکاش که میماندی * « باز هم آمدی و باز هم میدانستم که حکم بر مسافر بودن توست اما نمیدانم چرا فراموش کرده بودم که خواهی رفت؟!...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:30
دوستت دارم چند بخشه؟... * عظیمترین جادوها .. جادوی کلمات است و بس * ز تحسینم، خدارا .. لب فرو بند! نه شعر است این .. بسوزان دفترم را! مرا شاعر چه میپنداری .. ای دوست بسوزان این دل خوشباورم را... مگر احساس گنجد در کلامی؟! مگر الهام جوشد با سرودی؟! مگر دریا نشیند در سبویی؟! مگر پندار گیرد تار و پودی؟! اگر احساس...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:28
به چه سان دوستم داری؟ نمیدانم!... * عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند * دورترین ستاره نامت را میداند از نردبام کهکشان بالا میروم ... و نام تو را میگویم از خاک تا ستاره راهی نیست وقتی که نام تو را میجویم ... در حرفهای کوچک نامت مکان از تکیه گاهی تهی میشود و زمان در درنگی جاودانه میشکند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:25
روزن یک حس نامحدود.... * و من یعنی همان که در تو زنده است! * با تو میشد روزها بی خستگی دستها را سایبان یاس کرد با تو میشــد لابلای یاســها مهربانی را کمی احساس کرد با تو میشد مثل یک حس مدام روی برگی از شقایق راه رفت با تو میشد مثل یک پیوستگی در سکوتی محض بی همراه رفت حرفهایم بغضهایم بی دریغ با تو میشد سبز همپای درخت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:24
راز آدم و حوا... *خداوند سایه انسان است.همان گونه که سایه حرکات بدن را تکرار میکند..خداوند حرکات روح را تکرار میکند * ــ حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت: این سیب را بخور. حوا درسش را از خداوند آموخته بود..پس امتناع کرد. مار اصرار کرد:این سیب را بخور تا برای شوهرت زیباتر بشوی. حوا پاسخ داد:نیازی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:22
بهانه لبخندهای من تنها تویی... ] هوا از من بگیر .......... نگاهت را اما نه ] «« میدونی امشب چی آرزو کردم؟ ......؟ ای کاش که آینه بودیم من و تو. قبول داری؟ بذار تو روی آینه باشی و من پشت اون.میدونی چرا؟ تا هیچوقت از هم جدا نشیم ... هیچوقت ! حتی موقع شکسته شدن. گرچه میدونم حالا حالاها شکسته نشدنیه فاصله ی میونمون. پس تو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:17
همیشه عاشق تو ... * باز هم قلبی به پایم افتاد ... * فردا اگر زراه نمیآمد من تا ابد کنار تو میماندم من تا ابد ترانه ی عشقم را در آقتاب عشق تو میخواندم در پشت شیشه های اتاق تو آن شب نگاه سرد سیاهی داشت دالان دیدگان تو در ظلمت گویی به عمق روح تو راهی داشت لغزیده بود در مه آیینه تصویر ما شکسته و بی آهنگ موی من رنگ ساقه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:09
من از تو مردم... * من از تو مردم ... اما تو زندگانی من بودی * تو با من میرفتی تو در من میخواندی وقتی که من خیابانها را بی هیچ مقصدی میپیمودم تو با من میرفتی تو در من میخواندی تو از میان نارون ها گنجشکهای عاشق را به صبح پنجره دعوت میکردی وقتی که شب مکرر میشد وقتی که شب تمام نمیشد تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ما تو با...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:06
نه تو بیگانه ای نه من... * و عشق .. تنها عشق... تورا به یک سیب میکند مانوس وعشق .. تنها عشق ... مرا به وسط اندوهه زندگیها برد رساند به امکان پرنده شدن .. وقتی ... ؟!؟مرا * چه بسیار باید از کنار من گذشته باشی و من تو را نشناخته باشم؟! چه بسیار باید در صندلی عقب تاکسی ها کنار تو نشسته باشم و مرا بجا نیاورده باشی؟! چه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 04:05
* عشق یعنی ترس از دست دادن تو * هر پرستو را با گرما عهدیست با آغاز و تولد عشق که هر بهار تازه میشود با نجابت شقایقها و پاکی برفدانه های آب شده با طلوع خورشید زرد و آسمان پر غرور با گندمکهای خفته در سبزه زار...شکوفه های قرمز گیلاس با تمامی حقیقت یک فصل... اما... و چون بهار مهاجر است و رفتنی از پرستو نخواه که بماند (پس...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 03:59
سکوت سرشار از ناگفته هاست ... * دنبال حقیقت مگرد ... چراکه حقیقت تنها در وجود توست * «« پرنده گفت : چه بویی .. چه آفتابی .. آه بهار آمده است و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت ... پرنده از لب ایوان پرید مثل پیامی پرید و رفت پرنده کوچک بود .. پرنده فکر نمیکرد پرنده روزنامه نمیخواند .. پرنده قرض نداشت! پرنده آدمها را...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 03:55
* همه چیز را آغازی ست ... ولیکن پایان داشتن معنای شروع این اغاز نیست * چراکه درانچه خلق میشود با عشق ... پایانی نیست «« ماه کامل درآسمان درخشیدن آغاز کرد .. دنیا بوی ترنم یاس را بر مشام نمناک خود احساس کرد .. شکوفه های گیلاس میرقصیدند و بر خاک فرود می آمدند .. در نیلی شب بهاری غریب مرغ شب ستایش میکرد و ماهی تگ بلورینم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 03:49
آخرین بازدم ... * سخت خواستن میتواند عشق باشد به شرط آنکه * سخت بماند و نرم!! «« گر رنج پیش آیدو گر راحت ای حکیم نسبت مکن بغیر که اینها خدا کند مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد وانگونه این ترانه سراید خطا کند مارا که درد عشق و بلای خمار گشت یا وصل دوست یا می صافی دوا کند »» حرفهای یواشکی : ( دیگران را میبخشم که خود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 03:46
عشق رقص زندگی ست ... * لحظه ها را به یاد آر ... زندگی تمامی لحظه است * «« یک نفر ... یک جایی تمام رویاهاش لبخند توست ... تمام تپیدنش تپیدنهای توست وزمانی که به تو فکر میکنه احساس میکنه که زندگی واقعا باارزشه پس هرگاه احساس تنهایی کردی ... این حقیقت رو به خاطر داشته باش یک نفر ... یه جایی در حال فکر کردن به توست »»...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 03:44
خانه ای برای ما ... * پرواز را به خاطر بسپار ... پرنده ای دیگر در انتظار آموختن است * تو باید به او هم بیاموزی «« خانه ای خواهم ساخت ... آسمانش آبی باز باشد همه پنجره هایش به پذیرایی نور ساحت باغچه اش پرز نسیم .. حوض ماهی پرآب قامت پاک درختانش سبز و تورا خواهم خواند که دراین خانه کنارم باشی سینه آینه تصویر تورا میجوید...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 03:41
تا یه چشم برهم بزنی ... * عظمت تو بر باورهای توست و نهفته در وجودت * «« خوش می آیی به باغ خیالم بیا تا تفرجی کنیم در بیکران هستی شاید در ژرفای طبیعت از تارهای کوچک به عظمتی بی پایان برسیم »» حرفهای یواشکی : بیشتر وقتا آدم آیندش رو میسپره به تجربیات خودش یا بقیه .. حرفهایی که از کوچیکی تو گوشش تکرار میشه .. یادم میاد...