چند وقتی میشه که ایمیلها رو نخوانده بودم تا به امروز .
 
شاید بعضی از دوستان از دستم ناراحت بشن که پیشا پیش ازشون معذرت می خوام شعرهای خوبی که می نویسد عینا" حرفهای دل خودم هست .چند روزی میشه که موضوع مثبت اندیشی تو ذهنمه .وامیدی ته دلم هست که هیچ وقت این طوری نبودم دلم می خواد به آرزوم برسم همون طوری که همه می خوان پس پیش خودم می گم من دوست دارم به آرزوم برسم و میرسم جای شک و تردید هم از خودم دور می کنم
 
امروز ایمیلها رو که خوندم تازه فهمیدم چه بلای سر خودم آوردم با احساس پوچی ونا امیدی که داشتم
 
منم مثل همه شما ها تو عشق شکست خوردم حالا یا کم یا زیاد ولی شکست شکسته ولی ماها که عضو یک گروه هستیم چرا حرفها شعرهایی که می فرستیم باید همش ناامید کننده باشه بیاید از این به بعد شعرهای عاشقانی بنویسیم که ماهارو امید وار کنه و به خودمون بگیم که ما تو همه جریان زندگی موفق هستیم حتی تو عاشق شدن و رسیدن به عشقمون من امروز همه مطالب خوندم (معذرت می خوام ازتون)ولی شعرهای که از جدایی ونرسیدن به یار بود گذری خوندم و مثل دفعهای قبل روشون تامل نکردم چون دوست ندارم فکرم عوض بشه و دوباره شکست بخورم
 
از اسامی دوستان چند تاشون که یادم میاد :
 
سیاه پوش :چرا این اسم ؟
 
دختر تنهای شب؟
 
کسی که تنهاست وتنهای از روش خجالت می کشه؟
 
و...... چرا تنها خدا باهاتونه
 
از همین الان شروع کنید وهمه افکار منفی وناامید کننده رو از خودتان دور کنید منکه شروع کردم امید وارم شماها هم به نظر و افکار من فکر کنید واقعا"خیلی خوبه در ضمن بانظر دوست عزیز با لقب قاصدک هم موافق هستم
 
ماگروه عالی هستیم بیاید این گروه تو اینترنت بی مثل ومانند کنیم
باز از همتون معذرت خواهی می کنم و همین طور از آقا سعید شاید من از شماها کوچک یا بزرگ باشم ولی به بزرگی خودتان منو ببخشید اگه ناراحتتان کردم
 
 
افکار منفی را برای لحطاتی رها کن ودر فضایی معنوی به خدا و مهربانیش بیندیش گفتو گوهای منفی درونت را خاموش کن ودر قلب خود به صدای خدا گوش بده و ببین که به تو چه می گوید
 
به هر چه فکر کنی همان نصیبت می شود این قانون مثل نیروی جاذبه عمل می کند.
 
امروز در این لحظه خاص تمام عصبانیت ترسها آزردگیها و اندوهت را بیرون بریز وبه جای آن امید عشق
وزیبایی وشادی را جایگزین کن.
 
 
خوشحال میشم که نظرتونو بگید در مورد حرفهام که آیا موافق هستید یا نه؟؟؟
 

فواید پاره آجر

فواید پاره آجر
       
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان ازبین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخوردکرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دیدکه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و اورا سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبورمی کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم". مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادرپسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد. در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوندبرای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبورمی شود پاره آجربه سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !

اینهم تقدیم به بهترین دوستم که برایم خاطرش خیلی عزیزه :

دوستت دارم
بیشتر از آنچه که تصور میکنی دوستت دارم و بیشتر از آنچه باور داری عاشق تو هستم
بیشتر از هر عشقی بر تو عاشقم و بیشتر از هر دیوانه ای مجنون تو هستم.
عزیز من محتاج تو هستم و بدون تو زندگی برایم مفهومی جز تاریکی و سیاهی ندارد!
دوستت دارم چونکه میدانم تو نیز مرا دوست میداری ، دوستت دارم چونکه مرا باور داری و مرا لایق آن قلب پر از محبتت میدانی!
تنها آرزویم این است که سالم و سر افراز باشی و جز این از خدای خویش هیچ آرزویی را ندارم
این قلب کوچک و شکسته و پر از عشق من تنها هدیه ای است از طرف من به تو!
از تمام دنیا تنها همین قلب کوچک را دارم ، همین و بس!
تنها تو هستی که معنای واقعی عشق را به من ابراز کردی و آموختی!
آموختی که عشق یعنی تا پایان زندگی ماندن و تا پایان زندگی دوست داشتن!
هر جای دنیا که هستی بدان که در این دنیای بزرگ کسی هست که عاشق و دیوانه تو می باشد !
عزیز دنیا خیلی بزرگ است ، این دنیا پر از عاشق و معشوق است ، پر از لیلی و مجنون است، اما همه عاشقان یک سو ، و تو نیز یک سوی دیگر!
دوستت دارم خیلی دوستت دارم ، آنقدر دوستت دارم که دیگر هیچگونه جای ابرازی برای آن نیست!
مستم از این عشق تو ، و پریشانم از غصه های تو و گریانم از اشکهای تو!
با تو پر از امیدم ، و رنگ خوشبختی را خوش رنگ از گذشته می بینم
با تو قلب من خوشبخت ترین قلب دنیاست ، با تو این دنیا برایم همان بهشت است!
دوستت دارم … چون که در میان اینهمه عاشقان تو توانستی بمانی با قلبم ، بسازی با احساسم و درک کنی زندگی ام را !
 دوستت دارم… چون که این قلب کوچک و پر از عشق مرا در قلبت طلسم کرده ای و نگذاشتی هیچ کس دیگر قلب مرا از تو بگیرد !
اینبار با فریاد ، با چشمهای گریان ، با قلبی عاشق ، با اراده و با احساسی پرا از
دوست داشتن میگویم که دوستت دارم تا همه عاشقان فریاد مرا بشنوند و به من بنگرند و شرمنده شوند!
ولی
 آخر قصه چیست ؟ تو بگو!
همیشه از پایان هراسیده ام! آخر؟ می شود اینهمه عشق تمام شود؟
جواب خاطره ها ایم را چه بدهم؟
بی تو و صدای مهربانت با کدام لای لای بخوابم؟
آخر؟ نه! ندارد! باورم نمی شود! نمی شود که ما، تمام شود!
می شود؟ ما تمام شود و من بمانم و تو؟
اصلا تو نباشی ، من می مانم؟ نمی دانم! شاید
نبود تو از همه چیز این جهان بی رحم وحشتناک تر است!
آخر قصه چیست؟
نه! نمی شود! عشق که تمام نمی شود ، می شود؟!
نه! نه! نه! نه!
اصلا می دانی؟! حالا چه وقت فکر کردن به آخر قصه است؟
اینجا هنوز اول راه است! همینکه بدانیم آخر قصه هر چه که باشد ،
ما با همیم ، در یادها و خاطره ها حتی، کافی است…
حالا بیا هراس پایان را از من بگیر…
حالا بیا به روزهای خوش هنوز نیامده فکر کنیم!
راه زیادی باقی است اما…
 
 

همه ی حواست جمع زندگیته،

 
همه ی حواست جمع زندگیته، همه ی تلاشتو می کنی تا توی زندگیت کم و کسری نباشه.
از صبح تا شب کار میکنی.
خونه، ماشین، موبایل، ...
سعی می کنی همه چیز ظاهر مقبول و برازنده ای داشته باشه.
اما یک دفعه یه اتفاق غیر منتظره پیش می آد. همینطور که راه خودتو می ری یه دفعه پات می ره تو یکی از چاله چوله های زندگی، بعدش هم یه تکون شدید و بعد هم می بینی جلو آینه هستی و داری خودتو نگاه می کنی.
اونجا یه حقیقت چندش آور هست که آینه هم اونو تحمل نمی کنه. اون همه اندوخته های زندگیت رو یک جا به طرفت پرت می کنه و تو از یک خواب عمیق بیدار می شی.
به دستات نگاه می کنی که حالا دیگه هیچ کدوم از اندوخته های زندگیت توش نیست در واقع مثل اینکه هیچ وقت هیچ چیز نداشتی.
اون چیز هایی که دور و برت جمع کرده بودی هیچ کدوم همرات نیستند.
چونکه نمی تونستی همراه خودت بیاریشون.
اینجا چیزایی لازم داری که از جنس همین جا باشه!
باید از پیش فکرش رو می کردی و از پیش می فرستادی.
مثلا تو احتیاج به لباس داری که بپوشی، کفش می خوای که پات کنی، غذا می خوای که بخوری، ماشین می خوای که سوار بشی، سرپناه می خوای که منزل بگیری، همسر میخوای، همصحبت می خوای، همسایه ی خوب می خوای، روشنایی میخوای که راه و چاه رو تشخیص بدی و ...، چونکه قراره تا ابد اینجا زندگی کنی.
در واقع اینا ثروت هایی هستند که باید اندوخته می کردی و به فکرش می بودی، قدر و قیمت اونا رو هیچ گوهر شناسی نمی تونه تعیین کنه. مروارید و فیروزه و جواهرات واقعی زندگی اینان.
و درمونده واقعی کسی است که دستش از اینا خالی باشه.
تو خسته ای احساس تلخ و گزنده ای توی وجودت ریشه دوونده. وامونده، درمونده به خودت می گی حالا چکار کنم؟
فریاد میزنی که به من فرصت بدید منو برگردونید، می خوام گذشتم رو جبران کنم اما هرگز چنین نخواهد شد.
پیامبر اکرم (ص) در وصایای خود به ابوذر چنین می فرمایند:
«ای ابوذر، مواظب سرنگون شدن و زمین خوردن در هنگام غفلت باش؛ که دیگر توان برگشتن نخواهی داشت و کسانی که واگذاشته ای بخاطر آنچه برایشان گذاشته ای، ثناگوی تو نخواهند بود و آن که بر او وارد می شوی، عذر تو را بخاطر گرفتاریهایت در دنیا نخواهد پذیرفت.»
 

آسمون ابری شده ، ستاره خوابه نازنین
لذت یکی شدن با تو سرابه نازنین
دریا تو نگاه تو قشنگ و آبی تر میشه
               اما سهم من ازش فقط یه خوابه نازنین
همیشه قسمت من ازت یه خوابه نازنین
همیشه بودن تو برام سرابه نازنین
لمس عشقم که خیال توی قلبت می دونم
دیگه چشمات و نبند نگاتو ازم نگیر
 هر کسی بهونه می خواد واسه زنده بودنش
تو بیا بهونه باش و توی ذهن من نمیر
تو بهونهء قشنگِ زندگیمی نازنین
تو یه شعر موندگاری توی قلبم نازنین
             تو شبای بی کسی مو حسرت و دلواپسی مو
تو طلوع خستگی مو که ندیدی نازنین
گریه های بی صدا مو نشنیدی نازنین
بغض تلخ این سکوت رو نشکستی نازنین
خواستم این ترانه رو پیش کش چشمات بکنم
                                تو خودت خدای این ترانه هایی نازنین
هیچ بهانه ای نبود واسه دوباره دیدنت
تو بهونه ی همه بهانه هایی نازنین

کاش تو

 
کاش تو آن درخت سبزی بودی که با گشودن پنجره و دیدن تو دلشاد می شدم...

اما نه در پاییز و زمستان درختان سبز نیستند. پس شاید تو را از یاد ببرم.
 
کاش تو آن آسمان آبی بودی که با دیدن تو به آرامش میرسیدم...

اما نه آسمان گاهی ابری و دلگیر است.پس نمی خواهم تو را دلگیر ببینم.
 
کاش تو آن خورشید بودی که با نور خود به روحم گرما و روشنایی می بخشیدی...

اما نه کاش تو آن گل یاس سفیدی بودی که با بوییدنش لبخند بر لبانم می نشست...

اما نه گل یاس روزی پرپر می شود و تنها عطرش باقی می ماند.


پس بگذار آخرین آرزوهاییم را برایت بگویم کاش تو همان اتاق فیروزه ای من بودی که همیشه در کنارت باشم

و همیشه در تو محبوس باشم - آنگاه هرگز تو را فراموش نخواهم کرد و همیشه عطر گل یاس سفید تو در اتاقم خواهد پیچید.

 

   
 
   
 

قاصدک

 

 
از اصطکاک طولانی زندگیم خسته ام ... احساس می کنم دستی در باد رهاست ... چشمی به در روبرو منتظر است ...نمی دانم این در کجاست و نمیبینم این دست را .. ... جستجو می کنم اما نمی یابم این پله پرواز را
شعله آرزو درون من فسرد ه است و من زورقی به گل نشسته ام .. آتشکده ای خاموش شعله ای همیشه در باد وحشی رها ....آزرده از دست خشن باد .. من صدا می زنم و صدای من در باد گم می شود ... زنگوله ای به در آویخته در باد ... همواره می کوبد : من سایه گذران عمر بیحاصل توام .. ای دریغ از تو اگر کام نگیری از بهار! کاشکی زودتر زورق خود را به ساحل افکنده بودم .. کاشکی ... ! روزهای زیادی گذشته است و نهنگها کنار قایق من خودکشی کرده اند ....نمی دانم کدام روز هفته بود که قاصدکی در نسیم در دستان خشک من لغزید .. به او گفتم قاصدک دلت تردتر از برگ گل بنفشه هم که باشد امیدوار باش ... و قاصدک دست مرا سفت در آغوش گرفت !

ما خاموشیم

 
 
ما خاموشیم ، خاموش تر از نیمه شب کوچه
                                    ما ساکتیم ساکت تر از لحظه های برف
ما می اندیشیم و باران صدای ماست و باران صدای تنهائیست
                                    دست تو آیا دریچه ای نخواهد گشود ؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای آنان که چنین دوست می دارند ، خاک چندان وسیع نیست
اندوه کوهی نیست که از آن بالا رویم و گودالی نیست که در آن سر نگون شویم
اندوه راه صافی است که از امروز به فردا می رود .
و من با تنهایی خود بلوری  تراشیده ام به ابعاد جهان و آنرا در دریای اشک خود رها کردم
 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دل به تو دادم که به من قلو دهی
                                         نه  که به من ساندویچ دلمه دهی
دل به تو دادم که برام ناز کنی
                                        نه بری برای من جیگرکی باز کنی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فقط یک حرف دیگه رو بگم و تمام .
سکوتی در من اگر هست        از لبان تو آغاز می شود