همیشه میگن هر وقت دلت می گیره ....

همیشه میگن هر وقت دلت می گیره و کسی را هم نداری که باهاش حرف بزنی حرفاتو بنویس
 
 شاید اینجوری ارام بشی و یه ذره از غصه هات کم بشه.حالا من هم همین کار را می کنم اما نوشتن هم
 
سخته .راستش مشکل اصلی اینه که اینقدر دلم گرفته واحساس بدی دارم که نمی دانم از کجا باید شروع کنم
 
و چی بنویسم . حتی این روزها دیگه با خدا هم نمی تونم مثل سابق درددل کنم.انگار برای خدا هم مهم نیست
 
 وبه حرفام گوش نمی ده ولی قبلا که با خدا درددل میکردم خیلی اروم می شدم و احساس می کردم که خدا
 
منو درک میکنه و به حرفم گوش میده .برا همین همیشه حس غرور میکردم که خدا منو دوست داره
 
 و به حرفام گوش میده اما نمی دونم برای چی خدا دیگه به حرفام گوش نمی ده
 
 ودیگه به درد دلم گوش نمی ده . نمی دونم شاید هم باهام قهر کرده و شاید هم ....
 
چقدر خوب بود وقتی که با خدا حرف می زدم و اون به حرفام گوش میداد حس میکردم براش مهمم ...
 
 حتی ان مواقع دلم می خواست فریاد بزنم وبگم که خدا چقدر من را دوست دارده و چقدر عاشق منه
 
همونطور که من دوستش دارم . ولی الان احساس می کنم که دیگه خدا هم منو دوست نداره یعنی دیگه
 
 حوصله نداره که به حرفام گوش بده. نمی دانم چرا؟
 
 شاید اینکه غرق گناهم یا اینکه اونقدر شکایت این دنیا و مردمش را کردم
 
 که دیگه این حرفا براش عادی شده و دیگه دلش نمی خواد به حرفام گوش بده.
 
اخه مگه نمیگن خدا از بنده هاش رو برنمیگردونه پس چرا دیگه هوای منو نداره .
 
چرا وقتی ازش کمک میخوام دیگه کمکم نمی کنه ؟
 
چرا منو تنها گذاشته ؟ و هزار چرای بی جواب دیگه...
 
هر روز پشت پنجره موقع غروب دلم بدجوری میگیره.....
 
از خودم میپرسم چرا دیگه صدام رو نمیشنوه ؟
 
 چرا دیگه باهام حرف نمیزنه ؟
 
 چرا با من اشتی نمیکنه؟ چرا....
 
خدایا فقط یه فرصت ...فقط یه فرصته دیگه ازت میخوام
 
 
***********************
مرا به یاد بیاور

مرا ز یاد مبر

که انعکاس صدایم درون شب جاری‌ست

کسی نمی‌داند

که در سیاهی شب دشنه‌ای ست

در پشتم

که در سیاهی شب

خنجری‌ست در کتفم

مرا ندیدی
 
-
دیگر مرا نخواهی دید

که پشت پنجره سرشار از سیاهی شب

که پشت پنجره آواز دیگری جاری‌ست
 

 

شب غم انگیزیست

شب غم انگیزیست و جز دیدگان گریانم دمسازی ندارم
 
 دریایی هستم از درد.
 
 اما خاموش و محدود گویا تمام درهای اسمان گشوده
 
 شده تا همه بار غمش را بر سرم ببارد و همه چیز صاعقه دردیست که
 
خون باران چشمانم را دامن می زند. خزانم چه قدر طولانیست
 
گویی در لوح تقدیرم نوشته اند که بذر وجودم را در زمستانی سرد و
 
بایرترین زمین ارزو بپاشد و نهال هستیم را به دست سنگ دلترین دائه
 
روزگار بسپارد از بودن تنها فصل خزان زمستان را می فهمم.
 
بهار را برای لحظه ای زود گذر تر از ثانیه در خواب دیدهام. تنها ودر انبوه درد
 
مرا یاوری نیست تا این سیاهی غم که از ازل تا ابد بر روزگارم سایه افکنده
 
 و هر سخن وکلامم را به بوی خویش می امیزد تا عمق نگاهم را مکدر کند
 
قلم بدست میگیرم تا شاید این ضعیف ترین عصاره وجودم را قلم بتواند بر
 
دوش کاغذ پیاده کند.این تنها چیزی است که فریادم را تسکین خواهد داد.
 
فریادی که در گلویم خاموش مانده است.کیست که پای حدیثم بنشیند
 
 و مرا از دیر زمان تنهایی تا دل شکستگی امروز همسفر باشد؟
 
 
 به خود باز می گردم
 
به گذشته ای نه چندان دور که داغش هنوز تازه است
 
سخت وسوزان . کاش می توانستم هر وقت که اراده کنم
 
تمام گذشته های غم الود خود را محو سازم
 
پس ای خدا خدای من
 
ای تنها محرم من ای تنها با وفا با من ای همیشه همراه بر خشم فرو
 
خورده ام بر غصه نا گفته ام بر اشکهای سوزانم تنها تو شاهدی  تنهاییم
 
برای من خسته و دل شکسته ودنیای جلوی دیدگانم سرابی از امید است.
 
به این امید که روزی به هنگام غروب با مرگ
 
 از این هیاهوی مبتذل رها خواهم شد

کاش می دیدم چیست

کاش می دیدم چیست
 
آنچه از  کلام تو تا عمق وجودم جاریست!
 
صدای قلب تو را ،پشت آن حصار بلند همیشه می شنوم
 
من در آن لحظه که صدای موسیقی احساس تو را می شنوم
 
 
        برگ خشکیده ی ایمان را              در پنجه باد
        رقص شیطانی خواهش را             در آتش سبز!
        نور پنهانی بخشش را                  در چشمه ی مهر
                                                           می بینم.....
کاش می گفتی چیست
 
آنچه از کلام تو ، تا عمق وجودم جاریست......
 

دلم گرفت اینو نوشتم...

دلم گرفت اینو نوشتم...
 
 سلام ، نامت را می دانم ولی با مرامت آشنا ترم . تو بغض پنهان شعرهای منی تو هذیان غم انگیز شعرهای منی . سپید ترین دل و سیاه ترین چشمی ، اما آیا تو مرا به خاطر می آوری؟ من همانم که گر می گیرم از یاد وعده های فراموش شده تو و عاشقانه فرو می ریزم در زیر حجم سنگین باران خاطراتت . لحظه های با تو بودن را چگونه می توان از یاد برد ؟ بی آنکه به دیدارت هوس داشته باشم خیس انتظار توام . بی تو دنیا برای من دیناری نمی ارزد . هر لحظه یاد برق چشمانت به زخم خانه سینه ام نمک میزند و من بدون شرار نگاهت چگونه نفس به سینه برم ؟ آیا تو مرا به خاطر نمی آوری ؟

من همانم که روزی خواستی اجازه بدهم دوستم بداری و من در پاسخ سپیدترین خواهش تو ، سیاه ترین سکوت را تحویلت دادم خواستم تا از تو بگریزم تا به خود برسم غافل از اینکه از تو می گریختم تا به هیچ برسم . آری به هیچ... پس به من حق بده که دوستت داشته باشم .

به من حق بده ! نیستی که ببینی از دوری ات تمام شعرهایم تاول زده اند ! کجایی که ببینی بی تو نفسهایم بوی مرگ می دهند ؟ کاش بودی و می دیدی که بی تو آخرین نفسهایم را به تاراج می گذارم . اما تو را به حرمت و قداست عشقمان قسم می دهم که برای همیشه ما را از یاد ببر .

بگذار آنقدر تنها بمانم و آنقدر تنها بگریم که تمام نوشته هایم بوی باران بگیرد . ای زیباترین تو در وصف کوتاه من نمی گنجی . در آخر دلت را به آهن ، به سنگ بسپار و مرا به سرخی خون دل شقایق .

 

اونی که مدعی بود عاشقته تو رو تو فاصله ها تنها گذاشت بی خبر رفت تو این بیراه ها رد پاشم واسعه چشمات جا نذاشت آه دلو سوزوندی آه چرا نموندی اه دل سوزوندی آه چرا نموندی من هر ثانیه جنون تو واسعه من همین خیالتم بسه بزار جاده ها اشتباه برن ما که دستمون به هم نمی رسه تو حریر پیله های کاغذی واسعه من جاده رو ابریشم نکن من به پروانه شدن نمی رسم حرمت فاصلمون رو کم نکن

خانه ام...





خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز

هرطرف می سوزد این آتش

پرده ها و فرش ها را تارشان با پود.

من به هر سو می دوم گریان
 
در لهیب آتش پر دود

وزمیان خنده هایم، تلخ

وخروش گریه ام، ناشاد

از درون خسته سوزان

می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد.

خانه ام آتش گرفته ست، آتشی بیرحم

همچنان میسوزد این آتش

نقش هایی را که من بستم به خون دل

بر سر و چشم در و دیوار

در شب رسوای بی ساحل.

وای بر من، سوزد و سوزد

غنچه هایی را که پروردم به دشواری

در دهان گود گلدان ها

روزهای سخت بیماری.

از فراز بام هاشان، شاد

دشمنانم موذیانه خنده های فتح شان بر لب

برمن آتش به جان ناظر

در پناه این مشبک شب.

من به هرسو می دوم، گریان از این بیداد

می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد.

وای برمن، همچنان می سوزد این آتش

آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان

و آنچه دارد منظر و ایوان.

من به دستان پر از تاول

این طرف را میکنم خاموش

وزلهیب آن روم از هوش،

زآن دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود.

تا سحرگاهان که می داند، که بود من شود نابود.

خفته اند این همسایگانم شاد در بستر

صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر

وای، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب

مهربان همسایگانم از پی امداد ؟

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد

می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد...

مهدی اخوان ثالث





من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم

صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم

باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور

با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم

تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است

گفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم

هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا

تا در میان میکده سر بر نمی‌کنم

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن

محتاج جنگ نیست برادر نمی‌کنم

این تقویم تمام که با شاهدان شهر

ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

حافظ جناب پیر مغان جای دولت است

من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم

جدایی

 

منم کم کم دارم به دوریش و جدایی عادت
 
می کنم امیدوارم حال هیچکدومتون مث من نباشه هیچوقت ......
 
دیگه حتی دوست ندارم اسمی از تو من بیارم
برو و خیال نکن که هنوزم دوست دارم
تو مث دروغ ساده دلمو ازم گرفتی
رفتم از خیالت اما حیف که از یادم نرفتی
کاش از اول می دونستم چشمت دنبال اونه
من ساده فکر می کردم دل تو با من می مونه
یه روزی بی اختیار اومدم دنبال تو
دلمو پس م گیرم دیگه نیستش مال تو
منو شکستی تو چه آسون رفتی از کنار من
واسم هیچ خیالی نیست حالا که نیستی یار من
تو با این دورنگی ها یه روزی تنها می مونی
یه روزی این ترانه رو تو برای اون می خونی
برای اون می خونی......................
شاعر نیم و شعر ندانم چه باشد
من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم
 
زاین دوبیت هم تقدیم می کنم به اونایی که باعث جدایی
این عشق قشنگ و پاک شدن
آن که از چشم تو انداخت مرا بی تقصیر
چشم دارم به همین درد گرفتار شود...................
منتظر عدل الهی می شینم

یادته؟

 
 
یادته؟ اومدی ازم پرسیدی
 
برای چی زنده هستی؟
 
در حالیکه تموم وجودم فریاد میزدش که
 
" فقط برای تو "
 
گفتم :برای هیچی
 
بعد من از تو پرسیدم که: واسه چی زنده هستی؟
 
در حالیکه اشک تو چشمای اسمونیت جمع شده بودش
 
گفتی:
 
به خاطر کسی که واسه ی هیچی زنده هست

 

یادمه بچگی ها

یادمه بچگی ها
روزها بی رنگ نمی شد
شبهامون مهتابی بود
کسی دلتنگ نمی شد
کوچه از فریاد ما
چشم رو ،رو هم نمی گذاشت
کسی تو باغ دل ،گل حسرت نمی کاشت
چشمهای پنجره مون بوی بارون می دادند
واسه با معرفتی
آدمها جون میدادند
یادمه بچگی ها
روزها بی رنگ نمی شد
شبهامون مهتابی بود
کسی دلتنگ نمی شد
خونمون کاهگلی و
کوچه ها خاکی بودند
ریش سفیدهای محل
مظهر پاکی بودند
حیاط مدرسه مون
از گل رازقی بود
کتابهای شعرمون
غزلها ،عاشقی بود
وقتی روشن میشدند
چراغ ستاره ها
باد بادکها رو
به شوق
پر میدادیم تو هوا
سفره مون خالی نبود
از بوی نون و پنیر
خوابهای خوش میدیدیم
همیشه روی حصیر
خونمون کاهگلی و
کوچه ها خالی بودند
ریش سفیدهای محل
مظهر پاکی بودند
حیاط مدرسه مون
از گل رازقی بود
کتابهای شعرمون
غزلها،عاشقی بود
چشمهای خوابمون
حالا بیدار نمیشند
عالم بچگی ها،
دیگه تکرار نمیشند

هنگامی که به دره ها و دشت ها فرود امدم خدا هم انجا بود

Welcome to www.Naghmeh.com

 

 

خدا
در روزهای کهن هنگامی که نخستین لرزش سخن به لبهایم آمداز کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم خداوندگارا من بنده توام و تا ابدتورا فرمان بردارم
اما خدا پاسخی نداد و مانند طوفانی سهمگین گذشت
آنگاه پس از هزار سال از کوه مقدس بالا رفتم و باز با خدا گفتم آفریدگارا من آفریده توام.تو مرا از گل ساختی و من همه چیزم را از تو دارم
اما خدا پاسخی ندادو مانند هزار بال تیز پرواز گذشت
آنگاه پس از هزار سال باز از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتمای پدر من من فرزند توام .توبارحمت و محبت مرا به دنیا اوردی و من با محبت و عبادت ملکوت تو را به ارث می برم
اما خدا پاسخی نداد و مانند مهی که تپه های دوردست را می پوشاند گذشت
آنگاه پس از هزار سال باز از کوه مقدس بالا رفتم . با خدا گفتم خدای من ای آرمان و سرانجام من من دیروز توام و تو فردای منی.من ریشه ی توام در خاک و تو کلاله منی در آسمان و ما باهم در برابر خورشید می بالیم
آنگاهخدا بر من خمید و در گوشم سخنان شیرینی به نجوا گفتو مانند دریایی که جویباری را در بر می گیرد مرا در بر گرفت
و هنگامی که به دره ها و دشت ها فرود امدم خدا هم انجا بود.