-
مطمئن باش و برو
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 00:06
مطمئن باش و برو ضربه ات کاری بود دل من سخت شکست و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود و خیالم می گفت تا ابد مال تو بود تو برو. .. برو تا راحت تر تکه های دل خود را آرام سر هم بند زنم
-
فرزانه جان
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 01:06
امشب شب مهتاب است و ماه کامل... چهره تب دار ماه امشب عجیب شبیه چشمان توست در لحظه هایی که نگاهت میکردم و دیوانه میشدم... شنیده بودم دیوانه دیوانه تر شود اگرچشمانش در ماه سفر آغاز کند. یک کتاب 4 فصل را بی تو خواندم... بی تو و نگاه به رنگ آسمان تو... شدم رودی که دریایش را خشک یافت... شدم خانه ای که در و روشنایی اش را به...
-
تویی که نمی شناسمت !
یکشنبه 16 مهرماه سال 1385 01:00
هر چند مال من نشدی ولی ازت خیلی چیزا یاد گرفتم.خیلی چیزا. یاد گرفتم به خاطر کسی که دوسش دارم باید دروغ بگم. یاد گرفتم هیچوقت هیچکس ارزش شکستن غرورمو نداره. یاد گرفتم تو زندگیم به اون که بفهمم چقدر دوسم داره هر روز دلشو به بهونه ی بشکنم. یاد گرفتم گریه های هیچکسو باور نکنم. یاد گرفتم بهش هیچوقت فرصت جبران ندم. یاد...
-
میدانی چگونه دوستت دارم؟
یکشنبه 16 مهرماه سال 1385 00:11
ای مهربانم هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظار فرداهای من گلکم روزها در پی دیدنت بودم و حال در پشت پنجره اتاق تنها تو را می خوانم و خاطراتت را. خواهم ماند تنها در انتظار دوباره دیدنت می دانم گریان نمی مانم خندانم روزی برای دیدنت روزی خواهی امد تا طلوع چشمان تو پایانی باشد بر انتظارم... . . . میدانی چگونه دوستت دارم؟ مثل...
-
لاله جان تولدت مبارک
شنبه 15 مهرماه سال 1385 02:59
-
جیغ
جمعه 14 مهرماه سال 1385 23:53
عاقبت من بعد از ماه مبارک رمضان
-
دوستی پاک
جمعه 14 مهرماه سال 1385 02:53
سلام به سیستم خودتون دست نزنید این فقط قسمتی از حرفهای منو هدیه جونمه : to poste badit ke up kardi ziresh ye P.N : mizashti : P.Ney nevesht : pey : * : khob : ke homan va nasrin commentaye poste ghablie hedi ro bekhonin : hamin : chashammmmmmmmmmmmmm : chera dava dari . . . : Ey baba : boro zire hamoon poste ghablit...
-
عشق آسمانی
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1385 23:26
-
اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1385 21:21
بابا جان این هدیه منو کشت نسرین و هو من جان لطفا کامنت های این پست رو بخونید به قلم می گویم : - ای همزاد ای همراه ای هم سرنوشت هردومان حیران بازی های دورانهای زشت شعرهایم را نوشتی دست خوش ، اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟ مرا بیاموز چگونه درباره ات بنویسم یا چگونه از یادت ببرم؟ . . هستیم را در فراق کسی که باز نخواهد گشت...
-
امشب مشوش آمدم
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1385 02:06
امشب دوباره آمدم تا قصه کوچه را دوباره تکرار کنم... و زیر یک سایبان تا نگاهت را دوباره با من قسمت کنی.. و دوباره شب بود و نگاهت چه معصومانه پر از وسوسه اشک ... و دوباره همان مرور قصه ی دختری از تبار باران که شیفته و دیوانه ی پسری از جنس نور شد ... باورم نیست که این دیوانه منم... که گاه می مانم از لیاقتم برای داشتن عشق...
-
راوی
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1385 01:10
احساس می کنم کم آوردم . باور کنید دیگه چیزی در وجودم پیدا نمی کنم تا لو بدم . باور کنید دیگه چیزی از عشق من نمونده که شما ندونید جز یه اسم که نمی نویسم تا بتونید شعرامو تعمیم بدین . احساس می کنم از امروز به بعد باید برای سرودن شاعر بشم . چون تا به حال شاعر نبوده ام : راویی بیش نبوده ام . اما تصمیم گرفته ام شاعر شوم .....
-
همین چند جمله...
دوشنبه 10 مهرماه سال 1385 00:12
از همان روز اول که به دنیا می آییم دلمان خوش است دلمان خوش است که مادری داریم که شیرمان می دهد دلمان خوش است که پدری داریم که می توانیم به او تکیه کنیم دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها برای شکم ما آفریده شده اند دلمان به این خوش می شود که زمین زیر پای ماست و آسمان هم دلمان به قیافه خودمان توی آینه خوش...
-
ماه هم میگرید...
یکشنبه 9 مهرماه سال 1385 00:14
آسمان بیدار است وزمین خفته به آغوش زمان چرخها میچرخند روزها می آیند از پس شبهای بلند چه کسی میداند که چه تقدیری از آیینه ها می آید من گمان می دارم که خداوند رحیم از پی هر تصویر که تجلی گر اصرار الهی ست پیامی دارد من وتو می دانیم کز پی هر تقدیر حکمتی می آید که نگاهی دارد به تکرار زمان و چراغی دارد به آینده ای روشن که...
-
دروغ آخر
شنبه 8 مهرماه سال 1385 02:40
چه کس را سزاوار این عشق است؟ سوال تو بود! و پاسخ من : که تو را ! پیامت این بود: زندگی می کنم با نوشته هایت. پس بنویس . و مرا عزمی دیگر با دروغ آخر!
-
من ، عاشق ، هرگز!
جمعه 7 مهرماه سال 1385 23:45
هرگز! احساسی دیگر در من نیست اعترافی بکنم! آنکه در خاکم کشت جانم از عشق سرشت شعر زیبایی سرود آخرین بیت غزل گفت و آمدم من، بوجود اما از خود مرا روزی راند صورتش را پوشاند و منم گریه کنان، منتظرم تا مگر باز دلش نرم شود و نگاهش چون پیش گرم شود *** بی آفتابش تاریکم چون پاییزم زردم چون اسفندم سردم کاش سویش برگردم تا آن روز...
-
قایم باشک
جمعه 7 مهرماه سال 1385 23:39
رسم بازی عشق این بود که من بشمارم و تو قایم شوی به همان رسم های قدیمی کودکانه (قایم باشک) هنوز نشمرده بودم که رفتی و چنان ناپیدا که برای همیشه بدنبالت سرگردان و آواره شدم لعنت به این بازی بچه گانه لعنت... . . . تنها کنج اتاقم ایستاده ساکت ترین دل به هق هق من داده زندانی قاب اسیر خواب چه صاف قلب پر نور تو از غرور من ,...
-
چگونه فراموشت کنم
جمعه 7 مهرماه سال 1385 00:58
چگونه فراموشت کنم تو را ، که از خرابه های بی کسی به قصر سپید عشق هدایتم کردی . عاشقی بی قرار و یاری با وفا برای خویش ساختی . آهو بره ای شدی که دوستی گرگ را پذیرفتی . و برای اشکهای او شانه هایت را ارزانی داشتی . و با صداقت عاشقانه ات دلش را به دست آوردی . چگونه فراموشت کنم تو را ، که سالها در خیالم سایه ات را می دیدم ....
-
چقدر این روزها غریب شده
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 22:59
یک وقتهایی احساس می کنم که باید باور کنم ، این تاریکی تلخ را ... یک وقتهایی احساس می کنم که زمان برایم متوقف شده ، انگار که هیچ چیز نمی خواد تغییر کنه ، گرچه تغییر کنه بیشتر دلم می سوزه دلم از دست بعضی آدمهای زندگیم خیلی گرفته ، کاش می فهمیدند چقدر دلم آتش می گیره از حرفهایشان ، کارهاشان یک وقتهایی حتی از خودم هم خسته...
-
هزار حرف نگفته!
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 22:43
احساس میکنی پر از حرفی. یه چیز هایی داری که باید بگی. به یکی. بالاتر از یه درد دل. یه گره کور یه جایی زیر قفسه سینت که گاه و بیگاه داغ میشه. میسوزه. آتشت میزنه. یه معما که هیچ وقت نخواستی حلش کنی، یا نتونستیش. وحشت داشتی. همیشه میترسیدی اگه دست بهش بزنی، کل کلاف وجودت به پیچه بهم . یه روز از اول صبح،همه بی مهرتر از...
-
به حرفم گوش کن یارب !
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 01:08
خدایا ... خدایا, مرا به درگاه تو نیازی است که جز فضل تو جبران نکند خدایا! آرزوهایم را خوب میدانی و میشناسی. میدانم که میدانی. خدای من! خوب میدانی که وقتی آرزویی در دل بنده ات جوانه میزند، وقتی برای به بار نشستن درخت آرزویش، در طلب قطره ای آب، چشم نیاز را با آب دعا تر میکند، میفهمم که دستانم باز تهی شده است. چه کسی از...
-
به دنبال کدامین ماه هستی؟
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 00:20
هزار تابوت ِ سیاه پیشکش ِ عاشق کشیت... آنکه را عشق همنشین گشت چه هراس از مرگ! پیش ِ خاکستری خورشید گور ِ هزار چراغ کنده شده... چند سالیست نور در زیرزمین تنهایی همسایه کشته شده... به دنبال کدامین ماه هستی؟ به خدا نامه نوشتم ... وای اگر خدایی نباشد...
-
شیرین و لاله نازینینم
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1385 14:08
خواهر چراغ زندگــــــیم، خواهر گُلِ بهار خواهر سنگ صبورم با چشمان بی قرار در تنگـــنای غربت و تنهـــــایی و مـــلال خواهر نوید روشنــــــــی، پایــــان انتظار خواهرم، زندگیِ من، همدمِ فوق العاده مهربونم، بهترین و دوست داشتنی ترین خواهر دنیا، ای تنها مونس تو شبهای تنهایی و دلتنگیم، ای لطیفتر و زیباتر از هر چی حریر تو...
-
جای خالی تو....
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 23:55
در سکوتی پر هیاهو در کنار بیقراری دست به دست مهربانی زیر مهتاب محبت؛ رو به باغ مینشینم تا بیایی می نشینم تا سکوتم با صدای گرم تو تنها شود رو به روی باغ رویا ؛ باغی از بودن می سازم ای همه معنای بودن ؛ می نشینم تا بیایی. ای کاش چشمهایم بر شانه هایت وشانه هایت بر اشکهایم محرم بود انگاه به بغض های گره خورده نشان میدادم که...
-
جای خالی ات خیلی آزارم می دهد ...
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 20:05
حس غریبی دارم حس تنهایی ... غریبی ... مثل آنروزها که نبودی ...!! حس کسی که ماه ها تمام ِ کوچه های بی چراغ ِ منتهی به تو را دوید و کسی از او نپرسید که در سرش چه می گذرد چه رسد به دلش! خسته ام ... در تمام این مدتی که گذشته به اندازه ی دویدن های این سه روز خسته نبوده ام مانده ام با یک خانه پر از بوی تو ... نگاهم به هر...
-
دلم گرفته
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 01:06
من به اندازه بی حوصلگی غمگینم
-
گوش کن ...
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 00:21
-
دلتنگت شده ام به همین سادگی !
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1385 15:22
دیگر به خلوت لحظههایم عاشقانه قدم نمیگذاری ...!! دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمیبینمت... سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام ! من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبورانه گذرنده ام من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید ...... دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است ...!! میخواهمت هنوز...
-
بدبین
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1385 02:56
-
گلها همه پژمرده اند
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1385 01:06
درپهنای این مرداب اندیشه های من مانند یک حباب می نشیند به روی گل همیشه آب ونیلوفرباز می کندآغوش خویش را به روی مهمان نورسیده وغمدار حباب چوشنید قصه نیلوفر وگرداب فغان داد وزیاد برد آفرینش خودرا زباد وآب پرگشود زآن مرداب رفت ورفت تارسید به یک سرداب مرداب بانگ برآورد زگرمی آب گفتم تودیگرچرا؟ گفت زبدعهدی زمان، زجوش وخروش...
-
دوری
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1385 00:14
در کوچه پس کوچه های دلم ، که پر شده از بوی نم خانه کاهگلی قلبم ، یاد تو سوار بر قالیچه پرنده پروازمی کند. من هم از برج جدایی به تو می نگرم وحسرت جدایی از تو رو می کشم .