-
عشق دروغ !!!
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1384 02:02
رفته بودیم که دورازانظاردیگران ، ساعتی با سرگردانی یک عشق بی پناه ، زیرروشنایی مات ماه گردش کنیم ... آسمان کاملا ً صاف بود . معهذا ، پاره ای ابرسیاه ، صورت نازنین ماه را ، درسیاهی خود ناپدید می کرد... گفتم :آسمان به این صافی ، معلوم نیست این قطعه ابرسیاه ، ازگریبان ماچه می خواهد ؟... اشاره به ابر کرد ، آهی کشید وگفت...
-
« نه ،باران نمی آید ،
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1384 00:04
« نه ،باران نمی آید ، گوشه ی خانه نشسته ام وچتری را باز کرده ودسته اش راکه به عصای وارونه می ماند دردستانم می چرخانم . دیوانه نشده ام ، همیشه زندگی مرا به بازی می گیرد بگذار برای چند لحظه هم من زندگی را به بازی بگیرم ! چتر بالای سرم نیست آن را روبه روی خود گرفته وازداخل به ابرهای سفید ورنگ آبی اش که مثل آسمان است،...
-
شعر: فریدون مشیری
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 16:30
تو ای دلبر که پرسی حال مارا، که می گوید یاد آشنا کن؟ مرا درمانده حسرت چه خواهی؟ که می گوید دردم را دوا کن؟ چو از احوال زارم یاد کردی دوباره دست مرگ از من رها شد رها کن دامنم را تا بمیرم که جانم خسته زین رنج و بلا شد نمی دیدی دلم دیوانه توست؟ نپرسیدی چرا حال دلم را؟ به درگاه تو زاری ها نکردم؟ چرا پس حل نکردی مشکلم را؟...
-
تا کدوم ستاره دنباله تو باشم اخه
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 02:26
تا کدوم ستاره دنبال تو باشم تا کجا بی خبر از حال تو باشم مگه میشه از تو دل برید و دل کند بگو می خوام تا ابد مال تو باشم از کسی نیس که نشونی تو نگیرم به تو روزی میرسم من که بمیرم هنوزم جای دو دستات خالی مونده تا قیامت توی دستای حقیرم خاک هر جاده نشسته روی دوشم کی میاد روزی که با تو روبرو شم من که از اول قصه گفته بودم...
-
وقتی...
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 02:23
وقتی چشمات دیگه اشکی برای ریختن نداشته باشه وقتی دیگه قدرت فریاد زدنم نداشته باشی..... وقتی دیگه هر چی دل تنگت خواسته باشه گفته باشی وقتی دفتر و قلم هم تنهات گذاشته باشن...... وقتی از درون تمام وجودت یخ بزنه..... وقتی چشم از دنیا می بندی و آرزوی مرگ می کنی... .وقتی احساس میکنی احساس می کنی هیچ کس تو را...
-
احساس من
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 02:20
ای پناه قلبهای بی پناه ، ای امید آسمان های غریب ای به رنگ اشک های گرم شمع ، ای چنان لبخند میخک ها نجیب ای دوای درد دلهای اسیر، ای نگاهت مرهم زخم بهار ای عبور تو غروب آرزو ، ای ز شبنم های رویا یادگار کوچه دل با تو زیبا میشود ، تو شفا بخش نگاه عاشقی مهربانی نازنینی مثل عشق ، با تمام شاپرک ها صادقی چشم هایت مثل یک رنگین...
-
صدایی نیست کسی نیست آشنایی نیست .
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 02:14
و در این برهوت همنوایی نیست . نگاه دور دست تو بکاری نمی آید . اینجا فقط شن باد است که میماند خاک است که میماند و گرماست که تمامیت نفسگین زندگیم را میسوزاند . اینجا تو نیستی که به فریاد برسی . اینجا فریاد رسی هم نیست . اینجا من هستم و این همه راه نرفته که افسوس گامهایم به دامان بلندشان نمیرسد . اینجا نام هر کسی رویاست...
-
درختم ،سنگم ، ستاره ام ،
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 01:59
دیگر سپید را سیاه کردن برایم عین خطر کردن شده است . انگار از سالیان دراز است که من انتظار لحظه ای را می کشم که نفس حبس شده ای را بیرون دهم ! قفس را به راستی تجربه کردم و پرواز را ذهنم از یاد برد .... مدتهای مدید است که من از قفس می گویم .... خوب می دانم ... من مسافر بیابان بی پایانی هستم که جاده را نشناخته مقصد را گم...
-
می میرم برات....
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 01:44
می میرم برات.... نمی دونستی می میرم بی تو!بدون چشات رفتی ازبرم, نمی دونستی دلم بسته به سازصدات آرزومه که نمی دونستی که من می میرم برات می میرم برات عاشقم هنوز! نمی خواستی که بمونی تا بسوزی به سازه دلم میگی من میرم, نمی خواستی بری تا فرداها یاره خوشگلم برو راهی نیست تا فرداها رها کن دلم رها کن دلم سفرت بخیر,اگر میری از...
-
ورق زدم...
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 01:39
داستان بودنت وحضورت درذهن مخدوشم درحال ورق خوردن است ودرصفحات آن نشانه هایی ازصورت تو،مهربان رامی یابم... با من از خلوت خویش سخن بگو... به من بگو رازواسرارتوچیست که آن را پشت سرت نگاه داشته ای؟؟ درماورای بودنت،چه چیزرا صرف می کنی؟نمی دانم... بااینکه می خواهم که بدانم، اما هنوز نمی دانم!! آیا می توانی باورکنی که...
-
عشق یعنی یک فروغ بی زوال
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 01:25
عشق یعنی یک سلام بی جواب عشق یعنی حسرت تشنه به آب عشق یعنی یک شب پر رمز و راز عشق یعنی کوله باری از نیاز عشق یعنی چشمه آب زلال عشق یعنی یک فروغ بی زوال عشق یعنی در شب در ماندگی خسته از این روزگار بندگی معنی عشق و دل و دلدادگی در کتاب قصه ای از بچگی در میان لحظه های خستگی عقل را شالوده بود این زندگی تا که یک شب ، پیغام...
-
نگاه به تو فهمیدن خود خود خداست
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 01:05
با یه کاغذ سفید هر کاری میشه کرد، مثلاًمیشه یه هواپیمای کاغذی ساخت برای پرواز یا زیر یکی از پایه های میزی گذاشت که ازسه تای بقیه کوتاهتره، و یا میشه روش شعر نوشت که همیشه عمرش از بقیه کوتاهتر... روی یه کاغذ سفید هرچیزی میشه نوشت غیر تو، برای توصیف زیبایی تو پیدا کردن تشبیه و حتی چیزایی که حتی سعی میکنن کمی شبیه تو...
-
روزی به تو خواهم گفت
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 00:43
روزی به تو خواهم گفت ازغربتم روزی که با ریزش برگها خزان زندگی من آغاز شد، آن روز که آفتاب گردان وجودم به سوی خورشید دلت را آرزو می کرد . آن روز که ابرهای سیاه وسفید سراسرآسمان چشمانم را فرا گرفته بود وباران غم ازگوشه ی آن به کویر سرد گونه های استخوانیم فرو ریخت آن روزهمه چیزرا در یک نگاه به تو خواهم گفت، آن گاه که...
-
قلبم یخ کرده ... مغزم قفل کرده .... چیزی که دلم بخواد
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 00:40
قلبم یخ کرده ... مغزم قفل کرده .... چیزی که دلم بخواد و در موردش بنویسم گم شده .... از عشق بگم .... از انتظار... از درد جدایی .... از نارفیقی ... از بی وفایی .... نمی دونم .... نمی دونم ... هیچ کدوم از اینا ارومم نمی کنه .. دیگه هیچ کدوم از اینا برام معنی نداره .... اصلا چه فایده داشت این نوشتنها و گفتن ها .. اینهمه...
-
تجلیت عشق
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 00:32
احساس می کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم... وصیت می کنم وقتی که جانم را بر کف دست گذاشته ام و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم... تو را دوست می دارم و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا ، به کسی احتیاج ندارم و حتی گاه گاهی از خدای...
-
تو نبودی
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1384 23:48
تو نبودی و من با عشق نا آشنا بودم.... تو نبودی و در نهان جانه دلم جایت خالی بود....... تو نبودی و باز به تو وفادار بودم........ تو نبودی و جز تو هیچ کس را به حریم قلبم راه ندادم...... و تو آمدی.از دوردستها...... از سرزمین عشق...... تو مرا با عشق آشنا کردی..... با تو تا عرش دوست داشتن سفر کردم........ تو مفهوم عاشق...
-
از خدا خواستم
شنبه 29 بهمنماه سال 1384 23:48
از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد ، خدا گفت : نه ! رها کردن کار توست ، تو باید از آن ها دست بکشی . از خدا خواستم تا کودک معلولم را درمان کند ، خدا گفت : نه ! روح او بی نقص است و تن او موقت و فناپذیر . از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد ، خدا گفت : نه ! شکیبایی زاده ی رنج و سختی است ، شکیبایی بخشیدنی نیست ، به دست...
-
حیفِ عمرم
شنبه 29 بهمنماه سال 1384 23:44
حیفِ لحظهِ های خوبی که برای تو گذاشتم حیفِ غصه ای که خوردم، چون ازت خبر نداشتم حیفِ اون روزا که کلی ناز چشماتو کشیدم حیفِ شوقی که تو گفتی داری اما من ندیدم حیفِ حرفای قشنگی که برای تو نوشتم حیفِ رویام که واسه تو از قشنگیاش گذشتم حیفِ شبها که نشستم با خیالت زیر مهتاب حیفِ وقتی که تلف شد واسه دیدن تو، تو خواب حیفِ با...
-
تمام خاطره های من سیاهند
شنبه 29 بهمنماه سال 1384 23:24
تمام خاطره های من سیاهند با لکه های ریز نورانی درست مثل آسمان پر ستاره شب آن روز که تو ستاره صدایم کردی بر کجای تاریکیهایت تابیده بودم؟ جوان بودم و نگاهم سرشار از قصه های عاشقانه تو از من دروغ بافته بودی و من از تو گلیمی که زیر پای خانی انداخته باشند حالا چه فرقی میکند که تو مرا سیاه و من تو را زرد یا سرخ بافته باشم...
-
داستان شاخه برک
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1384 01:24
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و ارام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد . برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد ....
-
لیلی تا ابد طول میکشد...
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1384 01:20
خدا گفت : لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من ، ماجرایی که باید بسازیش شیطان گفت : یک اتفاق است ، بنشین تا بیفتد . آنان که حرف شیطان را باور کردند . نشستند و لیلی هیچگاه اتفاق نیفتاد . مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد . خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن . شیطان گفت : آسودگی است ،...
-
شب را دوست دارم !
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1384 01:17
شب را دوست دارم ! چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های شهرم نمی گذرد تا سر گردانی مرا ببیند .چون انتها را نمی بینم . تا برای رسیدن به آن اشتیا قی نداشته باشم شب را دوست دارم چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را در گوشه ی چشمان بی فروغم نمی بیند شب را دوست دارم : چرا که اولین بار تو را در شب یافتم از شب می...
-
حادثه ی عشق
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1384 01:15
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های ترا چشم تو زینت تاریکی نیست پلک ها را بتکان کفش به پاکن و بیا و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و زمانی روی کلوخی بنشیند با تو و خرامیده شب اندام ترا مثل یک قطره آواز به خود جذب کند پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت «بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه ی عشق تر...
-
نگفته بودم
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1384 00:41
نگفته بودم از دلم که آب می شود همیشه لحظه های عشق خراب می شود به پشت سر نگاه می کنم هزار بار تمام هستیم حباب می شود به دل نوید عشق تازه می دهم عشقهای تازه هم سراب می شود من و شب و فرار و مستی و غرور شبم به احترام تو شراب می شود دو چشم من نخفته تا سحر ز خشم شب سحر بهانه اش دو لحظه خواب می شود دلم به برف قاصدک خوش است و...
-
نوشتن رو دوست دارم
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1384 00:13
امروز از خودم پرسیدم چرا یه آدم باید آشفتگی ها شو خواسته هاشو رویاهاشو نیاز هاشو بیاد تو این دنیای مجازی افشا کنه ؟ از آدمهای مرموز اصلا خوشم نمی یاد گرچه گاهی از پیچوندن اطرافیانم لذت می برم ولی مرموز نیستم شاید عجیب بودن بیشتر بهم بیاد ! نوشتن رو دوست دارم حتی اگه تنها خواننده احساساستم خودم باشم این نوع نوشتن حس...
-
هیچ صبحی مثل صبح دیگر نیست
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 00:55
اگر صحبت شبو جدی بگیری اگر زمزمه های نشاطآور شاپرک را بشنوی نیمه های شب! نزدیک صبح که ژاله روی گلبرگ بنفشه میرقصد و نفس ، ارمغان نسیم پاک شب ... تا ژرفای دل نفوذ میکند از یک غزل ، سیر میخورم! از یک عبارت ، سیر مینوشم که کسی هست نه خصم تو که در انتظار شکنجه پیکر تو لحظه بشمارد کسی که به تو عشق میورزد آن وقت میفهمی چرا...
-
با عصاره تنظیم شو
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1384 03:28
این درختان چه دارند که چنین احساس های کهنی را در من برمی انگیزند؟ آنان چه موجودات ساکت و ساکنی هستند! به نظر می رسد آن ها شرافتی را حمل می کنن د که نتیجه ی شناخت ابدیت است و آن ها نماینده ی چیزی هستند که من باید بدانم و یا وقتی می دانسته ام . شکل آن ها فقط زیبا و شکیل نیست، آن ها چنان اغواگر و چنان جذاب هستند که...
-
شده تا حالا ؟
یکشنبه 23 بهمنماه سال 1384 17:11
شده تا حالا دلت همچین بگیره که ندونی به کجا پناه ببری؟ شده تا حالا تمام وجودت اشک باشه؟ شده تا حالا دوست داشته باشی یه ثانیه دیگه هم نفس نکشی؟ شده تا حالا دنیا به این بزرگی بشه برات قفس؟ شده تا حالا تا اعماق وجودت بخوای داد بزنی؟ شده تا حالا با تمام احساست از زندگی بدت بیاد؟ شده تا حالا نتونی به کسی اعتماد کنی؟ شده تا...
-
سهم تو ماه شد
یکشنبه 23 بهمنماه سال 1384 16:51
کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم و میان یک دیدار تقسیم کنیم دیشب آسمان را تقسیم میکردند سهم تو ماه شد تو نبودی به من دادند به خیال ساده که میبینمت تا زمانی که تنهایی حرفی نیست اما اگر کسی را یافتی که با در کنارش بودن به آرامش رسیدی سعی کن که هرگز از دستش ندهی و با او عشق را تجربه کنی ...
-
دوسِت دارم
یکشنبه 23 بهمنماه سال 1384 04:51
تا حالا شده بخوای اشک بریزی ، گریه کنی یه عالمه اما نتونی و گلوت از زور بار بغز بخواد خفه شه ... تا حالا شده که بخوای با تمام قدرت خدا رو فریاد بکشی و ازش کمک بخوای که رهات کنه ، به دادت برسه ... تا حالا شده که دلت بخواد یه مسافر در خونت رو بزن و تو رو از این همه چشم انتظاری در بیاره ... تا حالا شده زیر بار سنگین...