-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1384 23:28
می خوام امروز واسه یه غریبه بنویسم یه غریبه که آشنا ترین آشنای زندگیمه یه غریبه که چه جوری نمی دونم ولی شده ی همه ی زندگیم .... یه غریبه از جنس نور یه غریبه پُر از حس قشنگ بودن یه غریبه که هیچ وقت برام غریبه نبود یه غریبه که قشنگ ترین صدای زندگیمه .... تو دنیایی که همه جمع شدن که فقط نابود کنن غریبه ی من برای ساختن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1384 04:45
خدایا .... یا مرگ منو بده یا سر بار کسی نکن .... تو قسم میدم به خودت ....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 20:26
آن که اشک بر چشمانش نمینشیند باران را نیز نمیتواند که دوست بدارد آن که دلتنگ تو نمیشود چطور میتواند خدا را دوست داشته باشد ؟ آن که از باد میگریزد نانش را به تنهایی در پستوی خانه خواهد خورد آن که نام گلها را نمیداند هرگز منتظر آمدن تو نخواهد ماند.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 20:24
خدایا ....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 20:15
.....و شب را برای آرامش قرار دادیم..... نمیدونم چرا دیشب که خوابم نمیبرد٬به این فکر کردم که چه وقتهایی شبها به جای اینکه آرام بگیرم و بخوابم و خستگی کار روزانه رو از تن بیرون کنم بیدار بودم و هیچ آرامشی نیافتم..... اون موقعها که درسخونتر بودم پیش میومد که تا ۳٬۲نصف شب بیدار باشم و به قولی خر بزنم...اما اون مال قدیما...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 19:41
دل بی روح جنس آهنت را دوست دارم خطوط درهم پیراهنت را دوست دارم نگاه با همه بیگانه ات را دوست دارم غرور سرکش دیوانه ات را دوست دارم تن سوزان مثل آتشت را دوست دارم بهاری و من آن عطر خوشت را دوست دارم به هر لحظه کنارم بودنت را دوست دارم تماشایی تویی دیدن را دوست دارم پس از تو رنگ گلها هم فریب است پس از تو روزگارم بی فروغ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 01:10
ویرانه های خاطراتم در انبوه قاصدکهای بی کس گم گشته و من...تنها....... به فرداهای بی خاطره دل بسته ام شاید کسی در آن دورها.. معرفت دستهایم را باور کند. شاید..هنوز.. کسی در شهر دلتنگی های من بغض ناب و فرو خورده ام را جستجو می کند و من..به تبرک چشمان خسته اش عاشقم . و این عشق را در کنکاش بی رمق اما...... پر امیدش باور...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 01:04
به جرات می توانم بگویم که مجنون شده ام! یک عمر گرفتار زندانی به ابعاد یک متر و هفتاد و هفت سانتی متر در نیم متر بودن٬ مسلما ثمره ای بهتر از این نمی تواند داشته باشد! باید از ابتدا می دانستم که من٬ تحمل اتاقکی به این کوچکی را نخواهم داشت. باید از اول می فهمیدم که محدود کردنِ نامحدود٬ امکان پذیر نیست. باید در همان لحظه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 00:54
نکاه من ، نگاه سکوت قلم است . سکوتی که در آن هزاران حرف حک شده و میدانم تو حرف حرف این سکوت را خواندی و به خاطرش گریسته ای کاش من هم قطره ای از اشکت بودم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1384 17:30
در جواب همه دوستانم که به من سر میزنن فقط می تونم بگم .... دوباره و هر بار یک طلوع زیبا من که عاشق طلوع خورشیدم و تو ای دوست نازنین که امروز به من سر میزنی و با مهربانی نظرت را مینویسی خورشید وبلاگ منی از تو مهربان ممنونم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1384 01:46
تا حالا تو خیابان اروم اروم اشک ریختید؟بدون این که دست خودتون باشه؟ بدون این که بتونی جلوش رو بگیری؟و برای این که مردم نبینند داری گریه میکنی یا سرت رو پایین بندازی یا جلوی صورتت رو بگیری؟یا شده شب صدای هق هق گریه ات رو در سینه خفه کنی که مادر و پدرت صدای گریه ات رو نشنوند و نفهمند که داری گریه میکنی!!! ولی هر کاری...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 15:30
اگه تا روز قیامت داشتنت نباشه قسمت .... .. چشم به راه تو می مونم با دلی پر از صداقت
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 11:36
..............
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 02:39
..........
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 00:58
من امروز مُردم... من امروز مردم...بله امروز اولین سالگرده مرگ منه.تعجب اوره ولی واقعیت داره...ساله پیش من تو یه. همچین روزی مردم. زمستون بود .هوا هم زیاد برفی نبود.زیاد سردم نبود.یادمه یه روزه خیلی معمولی.چه کسی می تونست فکر کنه که من بمیرم .حداقل من انتظار چنین چیزی را نداشتم...نه اشتباه نشه می دونم که همه ی شما می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 00:43
بار حسرت... هر شروعی پایانی را به همراه خود به ارمغان می اوردو هر پایان نغمه است برای اغاز. تمام انچه که ارزش باقی ماندن را دارد یکی پس از دیگری در مقابل چشمانت تکه تکه خواهد شد ودر پایان می فهمی که در صحنه ی اخر همه ی دروغ ها اشکار خواهد شدوانچه را که تا به امروز همیشه باقی می دانستی اینک رویایی بیش نیست.عزیز من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 00:34
سطرهای گمشده ی صفحات اخر... اگر یکبار دیگر ببینمت تمام میشود دلتنگی های عذاب آور درونم. از تو و انچه که تو دوست داری چشم می پوشم .من به ندیده دوست داشتن عادت دارم مثل اینکه اینگونه هم موفق میشوم. اما اگر روزی احساس کنی که من از تو و از زندگی ات جدا شده ام به یاده همه ی عشق های شکست خورده به من شانس دوباره بده.اگر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 00:15
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 00:12
عشق را دوست دارم چون در غم سهیم است غم را دوست دارم چون ریشه محبت است محبت را دوست دارم چون در آن ریشه تنهایی وجود دارد تنهایی را دوست دارم چون تورا دوست دارم .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 03:15
نیمه شب است! کمی نان خورده ام و اشگ و عسل! برای مرغ های بی بال و پر رویاهایم که پریدن را حتا دیگر از یاد بده اند هنوز امید بر می بندمُ دام بر می نهم اما از دست یاری دهنده و کلام مهر آمیز هم چنان خبری نشده است! گوش شنوایی به چنگ نیاورده ام! هم چنان دامم را تهی می یابم! دیگر نه پای نشستن برایم مانده است و نه حوصله ی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 03:13
می شود چیزی گفت حرفی زد ... بی که لب ها تکانی بخورند! حرفم این بود: کسی از حال کسی آگه نیست حالی نیست! من در آیینه به خود می گویم: حیف از بز! آدمی٬مالی نیست! زاهدی که تویوتایش پنچر بود زاپاس نداشت از من پرسید: مغمومی؟ گفتمش: مرد دریا هستم! خوش به حالت! زاهد! معصومی! پا برهنه لگدی زد به چرخ و از من پرسید: جک زاپاس...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 03:04
بر نگه سرد من به گرمی خورشید می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت تشنه ی این چشمه ام، چه سود، خدا را شبنم جان مرا نه تاب نگاهت جز گل خشکیده ای و برق نگاهی از تو در این گوشه یادگار ندارم زان شب غمگین که از کنار تو رفتم یک نفس از دست غم قرار ندارم ای گل زیبا، بهای هستی من بود گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم گوشه ی تنها، چه اشک ها...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 02:46
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 02:38
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 02:24
خدایا آنکه مرا در تنهاترینه تنهاییهام تنها گذاشت.در تنها ترین تنهایی هاش تنهاش مگذار.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 شهریورماه سال 1384 23:44
الهی شکرت ....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1384 23:32
من و ماه و سهرهها اینجا که نشستهام پیراهن ندارم، اما سردم نیست.چند روز است اینجا هستم؟ نمیدانم. اولها با رفتوآمد آفتاب حسابش را داشتم. هربار که آفتاب را میدیدم روی دیوار یک خط میکشیدم. دیوار دورم را چندبار دور زدهام.چند روز پیش وقتی دیگر چشمم هیچ کجا را نمیدید خواستم بخوابم. جا کمی تنگ بود. پایم را به دیوار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1384 23:22
مرگ سبز،زرد،مرگ تمام سرنوشت یک برگ
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1384 23:19
تنها به این امید بیش ار هزار بار بانگ دَرای قافله آفتاب را مشت درشت راهزن شب شکسته است از پشت میله های قفس، من به این امید تنها به این امید، نفس می کشم هنوز کز عمق این سیاهی جانکاه، ناگهان فریاد سر دهم به جهان، که شب شکسته است!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1384 23:16
یکی را دوست می دارم یکی را دوست می دارم ، ولی افسوس،او هرگز نمی داند . نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست می دارم، ولی افسوس، او هرگز نگاهم را نمی خواند. به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم، ولی افسوس، او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند. به مهتاب گفتم ای مهتاب، سر راهت به کوی او سلام...