دیدار واپسین


دیدار واپسین

باران کند، ز لوح زمین، نقش اشک، پاک

آواز در، به نعرة توفان. شود هلاک

بیهوده می فشانی اشک این چنین به خاک

بیهوده می زنی به در، انگشت دردناک.

 

دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:

این در به صبر کوفتن، از درد بی کسی است.

دانم که اشک گرم تو دیگر دروغ نیست:

چون مرهمی، صدای تو، با درد من یکی است.

 

افسوس بر تو باد و به من باد! از آنکه، درد

بیمار و درد او را، با هم هلاک کرد.

ای بی مریض دارو! زان زخمخورده مرد

یک لکه دود مانده و یک پاره سنگ سرد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد